۱۳۸۴ شهریور ۱۷, پنجشنبه
















ایمان دلپذیر تو، بهترین همنشین بود برای الحاد خشک و منطقی من.
من و تو همدیگر رو ندیدیم اما گویا قرن‌ها بود که آشنای هم بودیم.
دلم تنگ شده برای شنیدن صدای نازنینت، برای اون دخترک کوچولو، برای خنده‌های دلنشینت، برای شور و شادی‌های دخترانه و احساسات پاک و زنانه‌ات.
دلم تنگ شده برای قلب مهربانت.
ای کاش می‌شد دوباره برای من شعر بخونی، با اون صدای دل‌انگیز و مست‌کننده.
فکر اینکه ممکنه هرگز نبینمت و برای همیشه رفته باشی، دیوونم می‌کنه.
حضور من و امثال من در زندگیت نباید بتونه ذره‌ای تو رو از حضور خداوندی که بهش ایمان داری، جدا کنه.
خلوت تو باید اونقدر عمیق و پایدار باشه که با حضور من از دست نره.
دلبستگی تو به خداوند باید اونقدر بی‌نهایت باشه که دلبسته شدنت به من نه تنها مزاحم اون نباشه بلکه بتونی از طریق همین دلبستگی‌ها و عشق‌های زمینی، به خدای خودت نزدیک‌تر بشی.
یاد و خاطره‌ی این یک ماه، سرتاسر زندگی من رو پر کرده... یاد و خاطره‌ی تو، زلالی وجودت و مهرورزی قلب سرشار از عشق و ایمانت.
به چشمانم نگاه کن!
خدای تو را در "چشمان نیست‌انگار" من نیز می‌توان دید...

۴ نظر: