همه همدستیم
(1)
گمان میکردم این سرای تو بر تو مرا تا دیرزمانی مرهم خواهد بود. در بابِ مرگش با ملکالموت بحث کردم و دانستم که این سرا از آغاز برای او بازیچه بوده است. با تمامِ دلگیری که از این عزرائیل دارم اما باید بگویم که تازه این سرگرمی بود که دستِکم تا پیش از سفر به دیارِ دیگر اینچنین پیگیر انجامش میداد، اگر جدی بود چه میشد؟
خوشخیالی و رفتار بر اساسِ گفتارِ «چرا من هزینه کنم؟ دیگران که هستند.» در پایان جز ناکامی و دودشدنِ تمامیِ آن خیالاتِ خام فرجامی ندارد. ما مینشستیم تا نوبهی هر موضوع فرا رسد و تنها در انتظارِ دیدارِ فرآورده بودیم بدونِ آنکه تعهدی در کارِ فرآیندِ آن داشته باشیم. مرگِ هزارتو، فارغ از خودخواهیِ پدری که فرزندش را زنده به گور میکند، خطای جمعیِ همهی ماست.
فردیتِ جمعگریز
(2)
ما وبلاگ مینویسیم و این کار را هر روز با جدیتِ کودکانهای انجام میدهیم. ارزشِ هزارتو اما از وبلاگهای نویسندگانش بهتمامه برتر بود. ما این ارزش را نشناختیم و قدرِ این همنویسی را ندانستیم. خواهشهای پدر عزرائیل برای نوشتن در موسمِ انتشارِ هر شماره میتوانست و میتواند طاقتِ هر آدمی را به طاق برساند. تلخیِ داستان جایی است که حتی مرگِ هزارتو نیز واکنشِ چندانی در هزارتوییان برنینگیخت. «بیتفاوتی» تنها واژهای ست که نسبت به رفتارِ ما با هزارتو میتوان برگزید.
خستگی یا از دست دادنِ ایمان؟
(3)
تا پیش از سفر به دیارِ دیگر انگار ایمانش و حالش هر دو سرِ جایش بود. از زمانی که رفت اما روز به روز پس رفت. کار به جایی رسید که فارسینوشتن را بدونِ توجیه یافت. وجهی اگر مانده بود در حدِ وبلاگنویسی بود نه در قد و قامتِ یک نشریه؛ این شد که بیتوجیهیِ فارسینویسی یکسره بر سرِ هزارتو آوار شد. پدر عزرائیل در این بیتوجیهی چنان فشرده شده بود که زایاندنِ شمارههای واپسین برایش در حدِ شکنجه زجرآور بود.
بنیانگذارِ بنیانکن
(4)
پدر عزرائیل بود که هزارتو را به دنیا آورد و در نهایت هم خودش آن را از دنیا برد. پدر عزرائیل گفت باور ندارد کسی بتواند سرپرستیِ این بچه را بپذیرد و از آن مهمتر برای چنین امری قابلِ اعتماد باشد. گفت با اندک کسانی که باورشان داشته نیز صحبت کرده و هیچیک نپذیرفتهاند. من با خود فکر میکردم عشق به فرزند اگر حد و مرز نشناسد تا خواستِ نابودیِ او پیش خواهد رفت و پدر عزرائیل گرچه عشقِ انحصاریاش را به حضانتِ فرزند انکار کرد اما این انکار برای من از هر اثباتی فزونتر بود.
از دیدِ من ماجرا تنها اینگونه باورکردنی ست:
از نظرِ پدر عزرائیل هیچ آدمِ قابلِ اعتمادی یافت نمیشد و این عبارت را من جز این معنا نمیتوانم کرد: «هیچکس شایستگیِ سرپرستیِ فرزندِ من را جز خودِ من ندارد و چون من ایمانم را از دست دادهام بنابراین فرزندم هم جانش را از دست خواهد داد.» البته که واگذاریِ فرزند به دیگران در زمانی که نوجوانِ نورسیدهای گشته بسی دشوار است اما عشقِ حقیقی به فرزند در چنین بزنگاههایی محک میخورد؛ جایی که تو فرزندت را از روی عشقی انحصاری نابود سازی در واقع جز عاشقِ خود نبودهای.
کشتن و نکشتن یکسان نیست
(5)
پدر عزرائیل باور داشت که تصمیم به قتلِ فرزند و ادامهی زندگیاش هموزن است و در یک سطح قرار دارد. او باور داشت همان قدر که حق دارد حکم به زندگی دهد، حق دارد حکم به مرگ هم بدهد. پدر عزرائیل در اینجا به تکافؤ ادله رسیده بود. اما آیا واقعاً چنین بود؟ ارزش و اعتباری که این سرا در این مدت با تلاشِ پدر عزرائیل و همهی نویسندگانش به آن رسیده بود، بهسادگی بهدست نیامده بود که اینچنین ساده و ناگهانی از دست برود. بهراستی که هر چه سخت بهدست آید، در عوض خیلی آسان میتوان بر بادش داد.
آیا نجاتی نبود؟
(6)
چهبسا بود. میشد ساز و کارِ نشریه را تغییر داد. میشد بهجای موضوعی نوشتن، شیوهی دیگری را در پیش گرفت. هزار راه برای دگرگونیِ هزارتو و ماندنش میشد یافت. اما پدر عزرائیل رهایی برای فرزند را تنها در زنده به گور ساختنش جست. شاید پدر عزرائیل حق داشت. چندین ماه به درازا کشید تا به همین «شاید» اعتراف کنم. آفرینشِ این سرا برای او جدی نبود اما گویا هیچکس بهتر از او نمیتوانست این شوخی را در هر موسم به بار نشاند. اما آیا در هیچکس نمیشد جدیتی پیکوفسکیوار برای بارآوردنِ این شوخی سراغ گرفت؟ آیا نمیشد کارها را تقسیم کنیم؟ البته در بابِ پرسشِ اخیر، یک پاسخ این است که اگر میشد تا بهحال کرده بودیم. همین که هزارتو به پایان رسیده است، فارغ از خودانگاریِ پدری خیرخواه، نشانهی وجودِ کاستی در جمعِ ما بود. اتوماسیونِ هزارتو نیز گویا بههمان میزان که از بارِ پیکوفسکی کاست، بر بیحوصلگیاش افزود. شاید از همان اول باید برای هر بخش مسؤول تعیین میشد. نشریه را صاحبِ هیأتِ امنا میکردیم و سردبیر یا شورای سردبیری برایش دست و پا میکردیم. اما کاری که با تعارف و خواهش بخواهد پیش برود فرجامِ نیکی نخواهد یافت.
در زمینِ دیگران خانه مکن!
(7)
زمانی که پدر عزرائیل نامهی نابودیِ هزارتو را برایِ گروه فرستاد ناگهان حسِ بسیار بدی در سراسرِ وجودم دوید. با خود گمان کردم که تا بهحال در سرای دیگری کار کردهام و این دیگری اکنون میخواهد از روی بیحوصلگی کار را تمام کند. گویا هیچ حق و سهمی برای ما در بابِ زندگی یا مرگِ این سرا وجود نداشت. شاید این هم از سستیِ خودمان بود. ما عادت کرده بودیم که در نهایت پدر عزرائیل نشریه را درآورد و در بابِ بسیاری امورش خود تصمیم بگیرد و روزی هم رسید که گفت دیگر نشریه را درنخواهد آورد و تصمیمِ نهایی را گرفته است. پدر عزرائیل بود که ما را دورِ هم جمع کرد و همو بود که جمعِ ما را باز پراکنده ساخت. داستانِ عبرتآموزی بود تا زین پس به سرا و محفلی که بود و نبودش تنها و تنها در دستانِ یک نفر است امیدی نبندم!
سپاسگزاری از پدر عزرائیل
(8)
هزارتو برای من عزیز بود و همیشه عزیز خواهد ماند! چرا که بهترین تجربهی نویسندگیام را در این نشریه داشتم و خیلی خوب میدانم که در هیچکجای دیگر چنین حال و هوایی تکرارشدنی نیست. موضوعِ هر شماره و فضای خودِ هزارتو به من انگیزه میداد و نوشتههایم را ناخودآگاه سمت و سو میبخشید و بهسرانجام میرساند. من در هزارتو رشد کردم و این اعترافی نیست که از مخلوق راحت بتوان شنید. از پدر عزرائیل بابتِ تمامِ سختیهایی که در این دو سال و نیم و در این سی شماره کشید سپاسگزاری میکنم! فارغ از اختلافِ نظرِ ما در بابِ سرنوشتِ هزارتو و دلگیریِ من از تصمیمِ او، رابطهی من و میرزا یکی از بهترین نمونههای سیر از بیگانگی به همدلی است. زمانی که من واردِ هزارتو شدم (و در نهایت هم نفهمیدم به دعوتِ چه کسی) میرزا بهحق و بابتِ پیشینهی رادیکالِ مخلوق از من پروا داشت و اولین نوشتهی من را با چند اصلاحیه و درخواستِ تعویضِ برخی کلمات و عبارات همراه ساخت. شگفت آنکه من با تمامیِ این درخواستها موافقت کردم و نتیجهی کار همان اولین حسِ خوبِ من در هزارتو بود که بعدها ادامه یافت و عمیقتر هم شد. پس از چندی میرزا دیگر هیچ خردهای بر نوشتههای من نگرفت. در ابتدا گمان میکردم نوشتههایم ملایم شده که البته شده بود و لحن و درونمایهای پوشیدهتر و پراشارت یافته بود اما در ادامه دریافتم که میرزا گویا خودش نیز رادیکال شده است یا بهتر است بگویم رادیکالیسمی را که همیشه داشت و پنهانش میکرد، دستِکم در بابِ من نتیجهاش بازگذاشتنِ دستم در نوشتههایم بود. واپسین خوابِ خلیل با وجودِ درونمایهی ویرانگرش نسبت به شخصیتِ ابراهیم و خدایش موردِ ستایشِ میرزا قرار گرفت. خصوصاً ماجرای انتخابِ مطلبِ صفحهی اولِ شمارهیِ خدا در این میان بازگفتنی است. برای آن صفحه من میانِ سه متنِ شاهکار در تردید بودم: فصلِ «خدا در آئینهای توحیدی» متعلق به کتابِ «تولدی دیگر» از شجاع الدینِ شفا - فصلِ «مفهومِ خدا نزدِ یهودیان و یونانیان» متعلق به کتابِ «پانن برگ: الهیاتِ تاریخی» از آلن گالووی - شعرِ «پس آن گاه زمین به سخن در آمد» متعلق به کتابِ «مجموعه آثار، دفترِ یکم: شعرها» از احمدِ شاملو. اما این میرزا بود که در کمالِ شگفتی متنِ شفا را بهسببِ جذابیتِ بیشترش برتر از دو متنِ دیگر دانست. در کل نُه متن برای هزارتو نوشتم که اگر این نشریه نبود شک ندارم هرگز این نُه نوشته آفریده نمیشدند. همچنین هزارتو نمونهی نابی بود از جمعِ سلیقههای متضاد و کنارِ هم قراردادنِ باورهایی دیگرگون! شکی نیست که این کثرتگرایی بازتابِ روحیه و شخصیتِ مداراجو و گشودهنظرِ پدر عزرائیل بود. دستِکم در موردِ خودم نیک میدانم که اگر بهجای میرزا، مخلوق مدیرِ هزارتو بود با نشریهای کاملاً لائیک، اسلامستیز و بهقولِ بعضی دوستان عبوس روبرو بودیم. اما پدر عزرائیل از هر جماعتی به هزارتو راه باز کرد و نتیجهاش سرایی بود که در گستردگی و گوناگونیِ منظرهای نویسندگانش یگانهی دورانِ خود بود. بهراستی که اگر و تنها اگر یک نفر در این سرا شایستهی سپاسگزاری باشد همانا پدر عزرائیل (آفریدگار و نابودگرِ هزارتو) است و بس!
مرثیه
(9)
تا کنون شده با مرگِ عزیزی که بود و نبودش در دستانِ سرنوشت نیست هماواز نباشید اما در سوگِ او شرکت کنید؟ این سرا برای من حکمِ همان عزیز را دارد و این یادداشت حکمِ همان فاتحه بر نعشِ زندهاش. گویی مهرِ شما به او بازمیداردتان از اینکه در واپسین حضورش نیز او را تنها گذارید گرچه حضورِ مرگش باشد.
در همین زمینه:
هزارتوی نیهیلیسمِ ایرانی / سیبستان
البته سپاس را میگذارند و نه میگزارند!
پاسخحذفنوشتهات عجیب...
پاسخحذففوق العاده! شایستهي تقدیر! فوقالعاده!!!!! خیلی!
پاسخحذفهمینجور خشکزده و بهت از این نوشتهی خوب استخوان دار، انتقادگر، سپاسگونه، پایانمند بی شک یک مدت طولانیای تحسینت میکنم مخلوق! بی شک
تعطیل شد؟
پاسخحذفولی انصافا انشانویسی هم در آن کم نبود. شخصا عبوس لائیک اسلامستیز را ترجیح میدهم. بد شد به هرحال.
ساهاباش گفته فارسی نوشتن توجیه نداره؟ اینام حرف عجیبیه. اگر میگفت نوشتن توجیهی نداره قابل قبولتر بود ولی چرا فقط فارسی؟ البته واضحه که همه چیز خارجیش بهتره. مخصوصا...بگذریم.
خوب حالا بیاین یه دونه عبوس لائیک اسلامستیز راه بندازیم که آقای جامی هم زیاد بابت نیهیلیسم ایرانی غصه نخوره. میشه؟
مخلوق جان نوشته های این هزارتوی آخر پر از پرده و ایهام و اشاره بود. مرا می بخشی که قدری صریح حرف می زنم. می خواهم بار این جو ابهام آلود را جبران کرده باشم.
پاسخحذفروابط شما و میرزا به جوب خود. اینها که نوشته ای تعارفات است قربان. من که فکر نمی کنم هزارتو برای هیچ کدام مان آن قدر عزیز بوده باشد که برای میرزا بوده. همه ی زحمت اش هم گردن خودش بود. آن بخشی که گردن دیگران بوده را می دانم البته و مقایسه می کنم.
گمان می کنم خیلی از این غرهایی که مردم زدند و هزارتو را عزیز داشتند چندان صادقانه نباشد. اگر می خواستیم برایش مایه می گذاشتیم. «مایه گذاشتن» خیلی بیشتر از این کارهایی است که ما به اش می گوییم «عزیز داشتن» و نوحه سر می دهیم.
بسته بندی شکلاتی هزارتو که نباشد راحت تر می توانیم با خیلی از نوشته هایش و آدم هایش ارتباط برقرار کنیم. به نظرم بسته شدن هزارتو هر عیبی که داشت این حسن را دارد که کسانی هم کمی در این توهم شان مبنی بر اینکه پدیده ای نوظهور هستند در زبان و ادب فارسی تجدید نظر خواهند کرد. شاید یکی شان خودم. محض اینکه به کسی بر نخورد.
به هر حال جای دیگری هم گفتم همان نوشته های خوب هزارتو هم به مدد روابط عمومی میرزا و به اعتبار او جمع شده بود. این نشریه بیش از آنکه ما ادعا می کنیم قایم به فرد بود و میرزا حتا بیش از حدی که انتظار می رفت دموکرات منشانه رفتار کرد و حتا بدون مسوولیت به ما اختیارات اعطا کرد. ظرفیت اش موجود نبود یک کلام. به کسانی که موقع بسته شدن هزارتو هم دست روی دست گذاشتند و باز به روال همیشه غر زدند.
می بخشی اینها را باید جایی می گفتم. جای اش هم در هزارتو و پای شماره ی آخر و خاطرات خوش اش نبود. این بحث ها و حاشیه ها اصلن به هزارتو ربط ندارد. به مایی است که بعد از هزارتو مانده ایم. و آیا هزارتو توانست آن طور که میرزا می گفت هدف اش بوده تمرین پختگی برای ما باشد؟ من که فکر نمی کنم. و تقصیر را هم بی شک به گردن هزار تو نمی دانم. گر چه ما آن قدر از دنیا طلبکاریم که ممکن است از کاسه ها را بر سر همین مخلوق میرزا هم بشکنیم.
جنابِ نیما دارابی!
پاسخحذفگویا شما نسبت به فرهنگِ ایرانی از آن طرفِ بام افتادهاید آنسان که دیگر هر تعریف/شناساندنی را تعارف/شناختنمایی میپندارید. روابطِ من و میرزا خوب بود و این بیانِ یک واقعیت است نه تعارف. من اگر اهلِ تعارف با میرزا بودم یادداشتی مینوشتم همانندِ بسیاری از مطالبی که در این چند روز در بابِ هزارتو نوشته شد؛ آمیزهای از سوگواری و سپاسگزاری بدونِ حتی نیمنگاهی به عللِ چنین رخدادی. وانگهی تمامیِ انتقاداتی که در این نوشته به جمعِ هزارتوییان وارد شده شاملِ مخلوق هم میشود و از هیچیک خود را مبرا ندانستهام. در واقع من هم یکی از همین جمع بودم. با این اوصاف توهمِ ترحمانگیزی ست که کسی یادداشتهایی از جنسِ نوشتهیِ حاضر را شکستنِ کاسه و کوزه بر سرِ میرزا بهشیوهیِ شبهِ ادبی و مظلومنمایانه بپندارد.
من هیچ جایِ این متن نگفتهام که بیش از میرزا هزارتو را عزیز میداشتهام و دفاعِ سینهچاکانهیِ شما از میرزا در این مورد، بیشتر به همان فرهنگی شبیه است که گرفتارش هستید و همهنگام ادعایِ نقدِ آن را دارید.
قضاوتی بس سبکسرانه است که کسی بگوید تعطیلیِ هزارتو این خوبی را داشت که کسانی را از توهمِ یگانگیِ نثرشان به در آورد! نوشته اگر پدیدهای نوظهور یا کهنه در زبان و ادبِ فارسی باشد، این خصیصهاش مطلقاً ارتباطی با جایِ انتشارش ندارد چه هزارتو باشد چه مجلهیِ بخارا. بستهبندیِ شکلاتی یک نشریه تنها برایِ ابلهان سببِ توهماتی از آن قسم که شما برشمردهاید میشود. بنابراین حضرتعالی حتی حداقلی از واقعبینی و پختگی را نیز برایِ آن نویسندگان (از جمله برایِ خودتان) در نظر نگرفتهاید که خود نشانی ست از ناپختگیِ شما در این داوری.
در کل کامنتِ جنابعالی به نحوی همان درونمایهیِ یادداشتِ حاضر را معترضانه به نویسنده گوشزد میکند و این هم خود هنری ست که بدونِ آنکه سخنِ تازهای بگوییم، همان حرفهایِ نویسنده را مدعیانه و با ژستِ انتقادی به خودش بازگردانیم.
مخلوق جان
پاسخحذفشاید سو تفاهم شده
منظورم از شکستن کاسه و کوزه بر سر میرزا به شیوه ی فلان این نوشته ی سیبستان نبود. آن نوشته را خیلی دوست داشتم و اتفاقن موضع گیری من همسو با حرف های آقای جامی بود که به قول خودش «به درستی» نوشته بود کسی مایه ی خاصی برای چیزی که عزیز می داشت نگذاشت. آن نوشته را خیلی می پسندم. گمانم کامنت ام هم پایش موید همین باشد.
نمی خواستم از میرزا دفاع سینه چاکانه کنم. این طور به نظرم آمد؟ آخر چندان صنمی که با هم نداریم. چه بسا که بیاید و وارد شود و خودش من را ضایع کنم. چه باک. آدم کلمه ها را می خواند و احساس اش را می نویسد. من هم احساس کردم شما تعارف می کنی. یک بار دیگر هم خواندم و دوباره همین احساس را کردم.
باید میل می زدم شاید و کامنت نمی دادم. خوب احساس هر کسی می تواند اشتباه باشد.
در مورد آن «کسانی که توهم برشان داشته» هیچ کس خاصی مد نظرم نبود. صادقانه فکر می کنم جوی بود که بر آنجا حاکم بود. و البته مگر نویسندگان معاصر ما و بزرگ ترین های شان هم حالا چه خلاقیت عظیمی داشته اند در حد ادعاهای بزرگ شان و چه سهمی از ادب جهان به خود اختصاص داده اند با همه ی حرف های شان که آدم بخواهد از من و شمای وبلاگ نویس انتظار پختگی بیشتری داشته باشد.
سخن آخر در مورد این چیزی که شما نامیدی «فرهنگ ایرانی». راست اینکه «عاشق» اش هستم. هر چه می نویسم هم از عشق اش است. دل ام می خواهد جوری باشد که به آن افتخار کنم. و اصلن آن جوری نیست. همین.
به دل نگیر. قدری تند بودم شاید. شما ببخش
جنابِ نیما دارابی!
پاسخحذفمن هم نگفتم شما از آن تعبیر منظورتان نوشتهیِ سیبستان بوده است. (باور کنید مخاطبِ شما تا این حد میفهمد که کدام کامنت مؤیدِ مطلبِ سیب بوده و کدام کامنت نبوده است!) گفتم «یادداشتهایی از جنسِ نوشتهیِ حاضر» که طبعاً یکی در هزارتو بوده است و یکی هم در اینجا. درهرحال گمان میکنم مراد از آن تعبیر واضح باشد.
حضرتِ سوشیانت!
پاسخحذفبهتر است دفعهیِ دیگر پیش از آنکه بخواهید از کسی اشتباهِ املایی بگیرید، اول بروید از درست و نادرست بودنِ آنچه پنداشتهاید اطمینان حاصل کنید و سپس سر زده در هیأتِ معلمِ دیکتهای ناآموخته واردِ این وبلاگ شوید.
برایِ روشن شدنِ ماجرا زحمت بکشید و به کتابِ ارزشمندِ «غلط ننویسیم (فرهنگِ دشواریهایِ زبانِ فارسی)» از ابوالحسنِ نجفی، نشرِ دانشگاهی، چاپِ پنجم، صفحهیِ 320، پاراگرافِ دوم رجوع کنید که در آنجا «گزاردن» را بهمعنایِ «بهجا آوردن» یا «ادا کردن» دانسته و ترکیبِ درست را «سپاسگزار» میداند و نه «سپاسگذار». چرا که «گذاشتن» در معنایِ حقیقیِ کلمه یعنی «قرار دادن بهطورِ عینی و مشهود» و مجازاً هم یعنی «قرارداد کردن، وضع کردن،تأسیس کردن» که هیچیک با معنایِ «سپاسگزاری» سازگاری ندارد.