۱
دوست عزیزی دارم دو رگهی آمریکایی و آلمانی. چند روزی در مونیخ مهمانش بودم. هر دو دربارهی ادموند برک کار کردهایم و گفتگوهای بسیار لذتبخشی داشتیم. حس بیمانندی است که دو دوست بر سر یک حوزهی مشخص وقت گذاشته باشند و هر کس حرف میزند، دیگری بداند حتی کدام بخش کتاب مورد ارجاع اوست. دوستم باهوش و داناست و شاخکهای سیاسیاش خوب کار میکند. دربارهی ایران بسیار سخن گفتیم. یکبار در پارکی وسط شهر زیبای مونیخ نشسته بودیم به بستنی خوردن با آبجو. در ضمن صحبتها او گفت که یک نشریهی پرشُمار آلمانی با فرح همسر شاه سابق ایران گفتگو کرده است. بعد ادامه داد «این همسر مردی است که مردمش را شکنجه میکرده. دوست داشتم به نشریه نامهای بفرستم و بگویم چرا به این آدم تریبون میدهید؟». من اول کمی جا خوردم. حس میکردم کسی دارد دربارهی تاریخ کشورم حتی داغتر از چپهای خودمان قضاوت میکند. به دوست گفتم «ولی این زن حسابش از شاه جداست. بهخاطر خدمات فرهنگیاش و علاقهاش به هنر و هنرپروری یادآور ماری آنتوانت یا حتی فراتر از اوست. البته آن زمان حتماً شکنجه بوده، اما دربارهی کم و کیفش دروغ زیاد گفته شده است». دوست میپذیرفت که دربارهی وضع حقوق بشر در زمان شاه پروپاگاندای منفی بسیار نیرومندی وجود داشته است. داستان ترور آن جوان آلمانی هنگام بازدید شاه از بخش غربی را هم به دقت میدانست. با اینهمه به من گفت «شاه در غرب و میان مردم ما محبوب نبود و هر بار میآمد اروپا علیهش تظاهرات راه میافتاد». با خودم اندیشیدم چقدر جالب است که الان یک چهرهی امنیتی در هیات رئيسجمهور رژیم اسلامی میآید اینجا و هیچ سازمان غربی یا نهاد جهانی حقوقبشری یا آزادیخواه مو بوری پیدا نمیشود که علیهش تظاهرات کند!
۲
من و دوست بر سر فرهنگباوری و چندگانگی فرهنگی اختلاف داریم. چقدر در خانهی دنجش بحث کردیم سر این چیزها؛ سیاست آمریکا در منطقه، رویکرد بایسته دربارهی سنتهای فرهنگی این خطه و اینکه در نهایت دموکراسی داریم یا دموکراسیها؟ لیبرالیسم داریم یا لیبرالیسمها؟ او که پدرش آمریکایی است از جمله دربارهی آن کشور دیدگاه بسیار دست اول و البته منتقدانهای داشت. میگفت آمریکا پس از جنگ دوم جهانی کعبهی آمال آزادیخواهان و ملل جهان بود. اما بهمرور با نقض شعارهای خودش این محبوبیت را از دست داد. تاکید میکرد که انتخاب اوباما این باور قلبی به ارزشهای آمریکایی را از نو زنده کرد. میگفت در ماههای منتهی به انتخابات آنجا بوده و مردم آمریکا بهنحو شگفتآوری گویی از نو متولد شده بودند. در همهی این داوریها البته میشد این را هم دید که او خودش را بیشتر آلمانی میداند تا آمریکایی. دوست دربارهی حملهی خارجی برای برقراری دموکراسی بسیار بدبین بود. تازه آنجا بهژرفا دریافتم که چقدر رشتههای خود ما هم (بهسیاق رشتههای تجربی و علوم پایه) جزئی و شاخهشاخه شده است. من همیشه تعجب میکنم از دوستانی که متخصص هگل و هایدگر و کانت و نیچه و فوکو و دریدا و همهی فیلسوفان تاریخ اند. در گفتگوهای ما دو نفر که در حد قد و قوارهی خودمان برکشناس حساب میشویم، روشن بود که تفسیر دوست از «تاملات» بسیار نسبیگرایانه است در حالی که من مطلقاً چنین فهمی از آن اثر و دیدگاه آن فیلسوف نداشتم. دوست با ایده و نظریه بهشدت مخالف بود و غلظتِ این مخالفت از جمله برمیگشت به واکنشش در برابر ایدهباوری آلمانی. بهخوبی یادم هست که پس از دفاع رسالهی دکترایش در دانشگاهمان، ضمن گپ و گفت تاکید کرد که روحیهی آلمانی از بن و بنیاد فاقد توانایی درک پیام اصلی «تاملات» است؛ تجربه بر نظریه اولویت دارد. میگفت ما آلمانها از روز ازل گرایش داشتیم که همه چیز را دستهبندی کنیم و در کتگوری مشخص قرار دهیم و آخرش با یهودیان نیز چنین کردیم و آنان را در یک مقوله گنجاندیم و تکلیفشان را هم روشن کردیم. با اینهمه، خود «تاملات» ایدهای است در پشتیبانی از آنگونه تجربهی سیاسی که پشتبند به سنت نیاکان است. نمیشود از ایده گریخت و در نهایت هر ردیهای خودش خواه ناخواه باز هم یک ایده خواهد بود. دوست چون باهوش بود میگفت «من کار ندارم اسلام چیست. میگویم کار داعش تروریسم است و باید با آن مقابله کرد. تمام». وقتی هم در برابر احترام فراوانش به سنتهای فرهنگی خاورمیانه گفتم «ختنهی زنان هم بخشی از این سنت است. نظرت چیست؟». پس از اندکی تامل و درنگ پاسخ داد «این کار جنایت است. من به این جنبهاش نظر میکنم». خواستم چه بگویم؟ اینکه دوست فرهیختهی من در سخنانش همواره تاکید میکرد که «ایران شما مورد احترام جهانیان است. بهویژه که شما moderates و میانهروها را دارید که کشور را دارند متحول میکنند». من هم پاسخ دادم «رفیق! هیچ میانهرویی در آن کشور وجود ندارد. همه تا بُن دندان پایبند به ایدئولوژی اسلامی اند، یکی لبخند میزند و پایبند است و دیگری اخم میکند و پایبند است». مکث میکرد. به من خیره میشد و سکوت میکرد. ولی حتم دارم حرفهای مرا باور نمیکرد و بهعنوان روایت یک «بدبین سیاسی» به سخنانم مینگریست.
۳
نتیجه؟ خشم او را از مصاحبه با شهبانو بگذارید کنار خوشبینیاش به میانهروهای رژیم اسلامی. این ترکیب همانا دیدگاه غالب بسیاری از غربیها به ایران است. یک دلیلش هم بهنظرم این است: اینان گمان میکنند آزادیهای اجتماعی زمان شاه چیزی بیگانه با فرهنگ ارزشمند و قابل احترام ماست. سقف توقعات اینان از ایران چیزی است مانند سقف مطالبات اصلاحطلبان. تفاوت کجاست؟ نگاه غربیها این استلزام را به همراه دارد که ارزشهای زندگی غربی بیشتر امری محلی و منطقهای است تا جهانی. البته کاش توجه داشتند که چنین دیدی نافی کلیت ارزشهای عصر روشنگری و پایههای جهانی تمدن معاصر ماست! بدبختانه اکثر تحولات سیاسی و اجتماعی خطهی خاورمیانه هم این پیشداوری غربمحورانه و همهنگام غربزُدایانه را تایید میکند. تصور ایدهآلِ بسیاری از دوستان فرهیخته و آکادمیک غربی من از ایران چیزی است شبیه همین وضعیتی که در جمهوری اسلامی داریم. ما نتوانستیم به اینان ثابت کنیم که لیاقت و ظرفیت چیز بیشتری را داریم. هیچ صدای سومی بهجز میانهروهای رژیم و تندروهای رژیم پیش چشمان اینان نیست که به آن ارجاع دهیم یا آنقدر ضعیف است که به گوششان نمیرسد.
پسنوشت:
اصلاحطلبان نیز مانند اصولگرایان دشمن غرب اند و غربیان با این دشمنان احساس صمیمیت و دوستی میکنند و مبانی چندفرهنگگرایانه و نسبیانگارشان در نهایت به زیان تمدن خودشان (و اگر اجازه دهند: تمدن ما) تمام شده است.