۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

تجربه‌های برلینی - یک

هر پاره بی‌ارتباط با دیگر بخش‌هاست و از این متن دراز هر گوشه را که خوش داشتید بخوانید. نام‌های افراد در اینجا لزوماً با نام‌های واقعی‌شان یکی نیست.

۱
کریستین دختری فمینیست و خوشگل و فرهیخته است. یک‌بار توصیف جالب و عجیبی از سینمای کیشلوفسکی کرد: آثار او زیاده از حد مردانه است درست مانند پولانسکی. با اینحال نیمفومانیاک فون‌تریه را بسیار پسندیده بود. از هر جهت هم (چهره و خنده و هیکل) مرا یاد دوستی در تهران می‌اندازد که برای خودش فنومنی بود. کریستین در برلین زاده شده است. در یک قرار سینمایی شش نفره او را دیدم. در لابه‌لای سخنان جورواجور، از برلین هم گفتیم. او هم آغاز کرد به درددل‌هایی تلخ و بسیار واقعی؛ من اینجا زاده شده‌ام اما این برلین آن برلینی نیست که من می‌شناختم. کسی که سی و پنج سال اینجا زندگی کرده باشد می‌فهمد که در شش سال اخیر چقدر این شهر دگرگون شده است، چه از دید بافت باشندگانش و چه از دید هزینه‌های زندگی. در سالیان اخیر در محله‌ی‌مان مُشتی پولدار بی‌بته سبز شده‌اند. این شهر دارد به‌گونه‌ای هولناک بدل می‌شود به چیزی که برای من غریبه و ناشناخته است. شما نمی‌توانید حس کنید چقدر دردآور است که در زادگاهت زندگی کنی اما عمیقاً احساس کنی که زادگاه‌ت را از دست داده ای. می‌گفت من برلین‌م را از دست داده‌ام. می‌گفت کم کم دارد برایم می‌شود آرزو که بروم جایی و بتوانم به زبان مادری‌ام سخن بگویم. می‌گفت روزی سرگرم گفتگو با یک دسته توریست فرانسوی بوده است و در خلال گپ و گفت‌ها می‌گوید دوست دارد به پاریس سفر کند و آنها بی‌درنگ با لبخند طعنه‌آمیزی پاسخ می‌دهند که «ولی باید فرانسوی یاد بگیری!». کریستین می‌گفت همین جمله و کل مکالمه‌ی خودشان با من اما به انگلیسی بود. آزرده‌خاطر بود که گویا هیچ‌کس در زادگاه‌ش احساس نیاز نمی‌کند که به زبان آلمانی سخن بگوید.
۲
آلفرد مردی میانسال و بسیار خوش‌مشرب و باصفا بود. او مرا از اوزنابروک با کلی بار آورد به برلین. خودش در نزدیکی برلین کار می‌کرد و در شهری نزدیک اوزنابروک زندگی. داستان‌ش بسیار شنیدنی است. می‌گفت وقتی برای این شغل پذیرفته شد، همه‌ی دوستانش شرط بستند که زندگی زناشویی‌اش به‌هم می‌خورد. ولی تا به امروز نُه سال می‌شود که او روزهای کاری هفته اینجاست و  آخر هفته نزد همسر و دخترش می‌رود. به‌شوخی می‌گفت بسیاری از آن رفقایی که سر طلاق ما شرط بستند، خودشان الان از همسرشان جدا شده‌اند. می‌گفت این وضعیت (رابطه‌ی راه دور) دشوار است ولی ناممکن نیست.
آلفرد برایم از دهاتی هشتصد نفره گفت که دولت آلمان بیش از دو برابر ظرفیت‌ش پناهنده به آنجا فرستاده است. سپس هشت قتل در دهاتی رخ می‌دهد که به عمرش چنین چیزی ندیده و در سکوت و سکون و بی‌خبری زیسته است. می‌گفت الان بروی آنجا هر کدام از دهاتی‌ها از پیر و جوان و زن و مرد آشکارا خشم و نفرت خود را از خارجی‌ها نشان می‌دهند و می‌گویند ما حتی یک خارجی در این دهات نمی‌خواهیم داشته باشیم. می‌گفت اکنون یک گردان پلیس شبانه‌روز پیرامون کمپ پناهندگان آنجا پاس می‌دهد تا میان بومیان و پناهندگان درگیری رخ ندهد. آلفرد می‌گفت خانم مرکل اعلام کرده که دوباره نامزد می‌شود اما کسی نیست از او بپرسد که شما اینهمه ستایش اخلاقی برای باز کردن آغوش کشور به روی مردمان بی‌پناه شنیدی ولی وارونه‌ی قول و قرار و تعهدی که به شهروندان آلمانی دادی، نتوانستی برای این نزدیک به دو میلیون انسان جدید برنامه‌ریزی کنی.
در خلال گفتگو با آلفرد نظریه‌ی تفکیک اسلام از مسلمانی را طرح کردم و از ریا و دوچهرگی رسانه‌ای و حتی آکادمیک اروپا انتقاد نمودم. در ضمن سخنان‌م یک اشاره‌ی کوتاهی هم کردم که من خودم دوره‌ای در نهاد دینی رسمی درس خوانده‌ام و «من اسلام را می‌شناسم. شما با این چندفرهنگ‌گرایی گور ارزش‌های اروپایی را خواهید کند. همانندهای ما از اسلام گریخته‌ایم به اینجا و باز هم اسلام اینجا رهایمان نمی‌کند». چه می‌خواهم بگویم برای‌تان؟ اینکه ذهنیت یک غربی چقدر در برخورد با ما پیچیده و دور و بدفهمی‌برانگیز است. آلفرد وقتی آغاز کرد به گفتن تجربه‌های‌ش از کار در آلمان شرقی و دهه‌هایی که این کشور پشت سر گذاشته است و بحران پناه‌جویان در پنج سال اخیر ناگهان از دهانش پرید و یکی از جمله‌های من را عیناً به خودم برگرداند «اینها آمده‌اند در این کشور و همانطور که خودت هم گفتی به فرهنگ غربی کوچک‌ترین احترامی نمی‌گذارند و برای من دیگر مهم نیست از اسلام فرار کرده‌اند یا از هر چیز دیگر». جمله پارادوکسیکال بود البته. کسی که از اسلام و فضای اسلامی دل خوشی نداشته باشد، خواه ناخواه با فرهنگ باخترزمین احساس نزدیکی می‌کند. ولی فارغ از تناقض چیزی که آلفرد گفت، من در یک لحظه دیدم که ذهنیت آلفرد مرا با اسلام‌گرایان اینجا کمابیش هم‌کاسه و هم‌سرنوشت کرده است. صورت‌بندی رادیکال از چنین ذهنیتی شاید اینگونه باشد: «یک خاورمیانه‌ای یعنی یک اسلام مجسم. برگردید به همان جهنمی که از آن آمده‌اید! آن جهنم مال شماست و شما مال آن جهنمید. به ما چه؟». البته در رفتار عملی، آلفرد با من درست مانند فرزندش برخورد کرد. و مطمئن باشید آلمانی‌جماعت با آن احساس گناه تاریخی و کمر خم‌شده زیر بار اخلاقی جنگ دوم، تا با شما احساس صمیمیت و انس نکند حتی یک کلمه در باب این موضوعات سخن نمی‌گوید. من شوربختانه در بسیاری از این مردم شریف حس ترس‌خوردگی و محافظه‌کاری و خودسانسوری را دیده‌ام. راه حل چیست؟ از این وضعیت کودکانه‌ی عذاب وجدان بیرون آمدن و سیاستی یگانه و کارساز در پیش گرفتن؛ باز گذاشتن نقد ذهنیت اسلامی در رسانه‌ها و دانشگاه‌ها و همزمان کوشش برای زدودن ذهنیتی بومی که باشنده‌ی برآمده از آن خطه را با فلاکت‌های آن خطه یکی می‌کند. البته که شاهد برای تایید این‌همان‌انگاری میان دین اسلام و فرد مسلمان و آدم خاورمیانه‌ای در اروپا فراوان است (به احتمال زیاد جنایت دیروز هم یک بینه‌ی دیگر خواهد بود). ولی نجات اروپا و خاورمیانه یعنی مبارزه با ایدئولوژی اسلامی و پیوند همدلانه با انسان خاورمیانه‌ای.
۳
سیلویا اهل نروژ است. برای من یادآور همه‌ی شکوه و تباهی توامان سده‌های میانه است. او صادقانه می‌گفت فمینیست نیست و برابری‌خواه است و راست هم می‌گفت. از نژادپرستی مثبت حرف می‌زد و اینکه یک مرد اروپایی با تبعیض ضد سیاه‌پوستان مخالف است اما وقتی زن شرقی دقیقاً به‌خاطر جایگاه فرودست‌ش به او نزدیک می‌شود، هیچ مشکلی ندارد و به خودش هم می‌بالد. یا مثال می‌زد از زنان اروپایی که به مردان سیاه‌پوست فقط به چشم ابزار لذت نگاه می‌کنند و صد سال سیاه آنان را شایسته‌ی ازدواج نمی‌بینند. او نام این وضعیت را تبعیض مثبت می‌گذاشت و خودشان را به دورویی متهم می‌کرد. سیلویا مانند قرون وسطا می‌خواست جامعه را در راستای ارزش‌های خانوادگی هدایت کند و مرز قانون و اخلاق را درنوردیده بود. با روسپی‌ها بر سر مهر نبود و می‌گفت شوهر من اگر برود سمت یکی از اینها نصف تقصیر گردن شوی من است و نصف دیگر گردن آن بدکاره. باور نمی‌کردم یک زن از فرهنگ اسکاندیناوی تا بدین‌حد پدرسالارانه به جهان بنگرد. روایت او از مدعای درست «زن نباید در پیوند انسانی خودش سکس را به ابزاری برای تحریم و تسلیم طرف مقابل بدل کند» تا جایی پیش می‌رفت که مرز سکس و تجاوز را در زندگی زناشویی کمرنگ می‌کرد، چرا که او قویاً باور داشت زن در رد درخواست سکس شوهرش باید دلیل قانع‌کننده‌ای داشته باشد نه اینکه فقط خودش را لوس کند و بهانه بیاورد (یادآور مفهوم «تمکین» در فرهنگ اسلامی). سیلویا ذهن بسیار تیز و طوفانی و تحلیلگر و زبان بسیار شیوا و تکلم بسیار شتابان و همهنگام رسایی داشت. خیلی صریح گفت که با مردان زیادی قرار ملاقات گذاشته است ولی فقط با سه نفر تنانگی کرده است. خیلی روراست به من گفت که دو نفر قبلی دوست‌پسرهای‌ش بوده‌اند و «آنان مرا رها کردند و احساس مرا آزردند». شوهر آلمانی‌اش را دوست می‌داشت و شواهد نشان می‌داد که پیوندشان عاشقانه و استوار است. چون وقتی پس از چهار ساعت بحث فشرده از او پرسیدم اینهمه انرژی را از کجا آورده است گفت «سکس خوب!» و ادامه داد «من با شوهرم روزی دو بار سکس می‌کنیم و گاهی هم رکورد پنج‌بار را می‌زنیم». فراز فک‌شکن کجاست؟ اینکه او در ضمن پشتیبانی از ارزش‌های «اخلاقی» خانوادگی و اینکه مجردها و هر-شب-با-یکی-آرمندگان و تن‌سپاران (به‌قول نیما قاسمی) باید تاوان این لودگی و بی‌مسئولیتی و باری‌به‌هرجهت‌بودگی را پس بدهند، اشاره کرد به اینکه در عربستان سعودی دست دزد را قطع می‌کنند و فکر می‌کنی آمار دزدی آنجا چقدر است؟ صفر. به او گفتم که این مدعایش فارغ از درستی و نادرستی، پیوند شوم پدرسالاری و اسلام‌گرایی است. از ارزش‌های حقوق بشر گفتم و اینکه مثلاً غرب باید اسلام‌گرایی را بی‌ملاحظه سرکوب کند، چون اسلام‌گرایی الان یک نهاد بزرگ و چندملیتی و سوداگر است که کاری جز گسترش وحشت و توحش ندارد. ولی حتی یک تروریست زندانی اسلام‌گرا هم حقوقی دارد مانند حق داشتن وکیل و ارائه‌ی دفاعیات و فرجام‌خواهی و غیره.  یک جوان نازنین هندی هم در بحث ما بود که هر وقت سیلویا از اعدام دفاع می‌کرد او هم با شور و حرارتی شرقی پشت‌بندش (مثل وزیر شعار) سرکار خانم را تایید می‌کرد. جوان هندی می‌گفت کسی که تجاوز می‌کند یا آدم می‌کشد دیگر انسان نیست و احترامی ندارد. من هم گفتم اتفاقاً تمدن معاصر بر این ایده بنا شده که او هنوز انسان است و اگر شما حتی در یک مورد از کسی انسانیت‌زدایی کنید دیگر نمی‌توانید جلوی این روند را بگیرید و چرخه‌ی پوچ درنده‌خویی را تکرار می‌کنید. سیلویا باز مثال زد از آن جوان راست‌گرای نروژی که کودکان بسیاری را چند سال پیش به رگبار بست و هنوز هم پشیمان نیست. می‌گفت فکر می‌کنی این آزاد شود چه می‌کند؟ آیا جامعه از او در امان خواهد ماند؟ خلاصه سرتان را درد نیاورم. ولی سیلویایی که من دیدم نمونه‌ی درخشانی بود از یک ذهن سنجشگر به‌سود ارزش‌های ازدست‌رفته‌ی جهان قدیم.
۴
در این ملاقات‌های برلینی به پُست یک مرد میانسال هندی هم برخوردم که نماد هماغوشی سرمایه‌خواری و هندوئيزم بود. افتخار می‌کرد که توسط یک بیلیونر آلمانی آموزش دیده است تا چاکرا‌های شما و معجزه‌ی درونی شما را بیدار کند. کل فرهنگ هند از باور به چرخه‌ی کارما تا مفهوم نیستی بودیسم و از وضع ذهنی صفر (اجازه ندادن به تاثرات بیرونی تا درون شما را به هم بزند) تا فضیلت نخواستنِ نخواستن (بی‌نیازی مطلق) را گروگان می‌گرفت تا مخ شما را بزند. خیلی هم با پررویی و در یک قرار دوستانه به جمع می‌گفت که من می‌توانم در تنها چند جلسه شما را آموزش بدهم که چیز دیگری بشوید. ازین‌جهت باز یادآور دوستی کمابیش نام‌دار در همین فضای مجازی بود. خلاصه من نفهمیدم چه کسی به ایشان گفته بود در یک قرار دوستانه باید نقش معلم را بازی کند و آموزگاری پیشه سازد. ماشالا به قدرت دهان و دندانش که نزدیک سه ساعت متکلم وحده بود و در گوشی‌اش کلی فایل پاورپوینت و عکس محل کار و تقدیرنامه‌های گوناگونش را هم برای ما رونمایی کرد. ابتدا چهار قربانی بودیم. بعد دو تا به‌موقع خودشان را از مهلکه نجات دادند. من ماندم و یک دختر آلمانی. نقدهای‌م را که شروع کردم به‌روشنی حس کردم حضرت استاد خوششان نیامده است. آخرش هم گفتم فلسفه همیشه متهم شده است که انتزاعی و بریده از واقعیت است. اما این معنویت بیزینس‌محور شما هم انتزاعی‌تر است هم واقعیت‌گریزتر و هم در بزرگ‌خطای ساختن انسان کامل. خلاصه در قرار دیگری همین آقا باز آمد. سلام سردی به من کرد و رفت یک جوان آلمانی بدبخت دیگری را گیر آورد و چون من در فاصله‌ای بودم که می‌توانستم ببینم چه می‌گوید و زبان بدنش را تشخیص بدهم، درست و بی‌کم‌وکاست همان قصه‌ی چاکرا‌ها و اینکه او به‌دنبال پول نیست و محض رضای خدا مغز ملت را می‌خورد، برای ساعت‌های متمادی تکرار شد و این جوان مظلوم حتی یک کلمه حرف نزد و به‌کل از جمع کسانی که گرد هم آمده بودند جدا افتاد و طعمه‌ی کوسه شد.
۵
ژان یک پیرمرد خوش‌مشرب و نازنین فرانسوی است. می‌گفت وقتی خمینی  آمد نوفلوشاتو و من برای نخستین‌بار تصویرش را در تلویزیون دیدم، بی‌درنگ توجهم جلب شد به میمیک او. می‌گفت خمینی مطلقاً به دوربین نگاه نمی‌کرد و به نقطه‌ای در هوا خیره می‌شد. ژان گفت من در همان نخستین مواجهه‌ام با حضور رسانه‌ای خمینی، مو به تنم سیخ شد و این را استعاری نمی‌گفت. اشاره کرد به موی بدنش و گفت من واقعاً از این آدم ترسیدم. او در دانشگاه هم‌دوره‌ی ابوالحسن بنی‌صدر بوده است و یک‌بار که با این عقل کل بحث می‌کرده است به او می‌گوید که شاپور بختیار واپسین امید شما برای دست‌یابی به دموکراسی است و بعد ادای ابوالحسن خان را درآورد که خشمگینانه در پاسخ به ژان می‌گوید «او فاشیست و نوکر آمریکا و دست‌نشانده‌ی استبداد است». ژان خیلی خوب داستان انقلاب ایران را فهمیده بود، خیلی زودتر از روشنفکران ما و خیلی عمیق‌تر از آنان. می‌گفت خمینی را همین امثال بنی‌صدر و بازرگان بر سر مردم ایران آوار کردند. می‌گفت این ساده‌لوح‌ها خیال کردند با یک پیرمرد کودن و پیزوری طرفند اما آن اوصاف شایسته‌ی خودشان بود نه کسی که دنبالش راه افتادند و اگر پنج رهبر کاریزماتیک بخواهیم در جهان معاصر نام ببریم یکی‌ش همو بود. ژان می‌گفت خمینی ابهت هولناکی داشت و عجیب است که من این را فهمیدم اما بنی‌صدر نفهمید. ژان می‌گفت «من شاپور بختیار را خیلی دوست داشتم و این مرد در نظرم همیشه احترام برمی‌انگیخت». ولی فراموش کرده بود کجا ترورش کردند. از من پرسید «در آمریکا ترور شد؟» گفتم «نه! در پاریس». لبخند تلخی بر لبان‌ش نقش بست.