دیشب در محفل یلدایی کوچک و صمیمی ما (که شرمسارنه یک ساعت و نیم دیر خودم را رساندم) تفأل زدیم به حضرت حافظ. بعد ایشان یکی در میان بیادب میشد و با ادب، کامجو میشد و عاشقپیشه. خلاصه لسان الغیب دیشب احوال متغیّری داشت.
مثلاً برای یکی از دوستان غزلی آمد که وسط و آخرش چنین بیناموسانه بود:
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم / علم عشق تو بر بام سماوات بریم
...
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز / حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
و به یکی از دوستان رسماً گفت بیشعور:
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را / زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
باقی شیرینزبانیهای همشهری گرامی از خاطرم رفته. ولی مبسوط هم به خودمان و هم به حافظ خندیدیم جای همگی شما خالی!