۱۳۹۵ دی ۲, پنجشنبه

یلدای دو هزار و شانزده میلادی

دیشب در محفل یلدایی کوچک و صمیمی ما (که شرمسارنه یک ساعت و نیم دیر خودم را رساندم) تفأل زدیم به حضرت حافظ. بعد ایشان یکی در میان بی‌ادب می‌شد و با ادب، کام‌جو می‌شد و عاشق‌پیشه. خلاصه لسان الغیب دیشب احوال متغیّری داشت.

مثلاً برای یکی از دوستان غزلی آمد که وسط و آخرش چنین بی‌ناموسانه بود:

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم / علم عشق تو بر بام سماوات بریم
...
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز / حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

و به یکی از دوستان رسماً گفت بی‌شعور:

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را / زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

باقی شیرین‌زبانی‌های همشهری گرامی از خاطرم رفته. ولی مبسوط هم به خودمان و هم به حافظ خندیدیم جای همگی شما خالی!