غدهی هیپوفیز کلنگ کلنگوویچ شاریکوف بهطرز معجزهآسایی احساساتِ نوعدوستانه را در او بیدار نموده است.
بررسیهایِ پزشکی نشان داده که شاریکوف عاداتِ زندگی سابق خود را با خواندنِ کتبی که رفیق اشووندر در اختیارش قرار داده ناخودآگاه شبیهسازی نموده است.
بهعنوانِ نمونه او هنوز هم نسبت به بویِ سوسیس گندیده شیفتگی خاصی دارد و یکبار که همراهِ پرستار به قدمزنی در پیادهرو مشغول بود با دیدنِ سوپوری که سوسیسهایِ گندیده را جمعآوری کرده و در زباله میریخت ناگهان بهطرزی مشمئزکننده فریاد کشید:
"سوپورهای پَست هرگز از زمرهی پرولتارها بهحساب نمیآیند"!
در نمونهی دیگر مذکور در پروندهی پزشکی شاریک، او تجمع خود و همجنساناش از محلههایِ سراسر مسکو در به اشتراک گذاشتن تجربههایِ ولگردی در زبالههایِ شهر را در طی چهل و هشت ساعتِ گذشته با تکرار سرسامآور و پیاپی انترناسیونالیزم پرولتاریایی بازتولید نموده است.
طبق گزارشاتِ پزشکی، اولین کلمه و ترکیبهایی که بر زبان آورده چنین است:
"مادر قحبه!"
"بورژوایِ غارتگر"
"گم شوید!"
"وطنپرستانِ ابله!"
"به تخمم!"
"پرولتارهایِ شریف"
"جلق میزنم"
پ.ن:
1. بهمدتِ یک روز وبلاگ برایِ همگان قابل دسترس خواهد بود تا دوستِ عزیز کاوه کلنگی در بازنشر نوشتههایم آنهم با آن فونتِ بدترکیب متحمل رنج و زحمت نگردد.
2. در بابِ بحثِ درگرفته پیرامونِ سقراط، این یادداشتِ محمد نیز بهواقع خواندنی ست:
لیوتار به مکتبِ فرانکفورت میپیوندد +
خب خیلی بدجنسی دیگه. تکلیف من که یادداشت هات رو دوست دارم و این جا نمی خوام بگم که کی ام چی می شه اون وقت؟:(
پاسخحذفدوست ِ عزیز
پاسخحذفراه ِ چاره اینه که آدرس ِ پست ِ الکترونیک ِ خود را برای من بفرستید تا پس از گذشتن ِ دوره ی باز بودن ِ همگانی بتوانم شما را به وبلاگ دعوت کنم
باور کنید که من هم از این نحوه وبلاگ نویسی ِ پسوردی و خصوصی اصلاً رضایت ندارم خصوصاً که میزان ِ نفوذ و استقبال از مطالب ِ وبلاگ چیزی می شود در حد ِ صفر.
اما چه کنم که چون سگ می ترسم
...
در هر حال ممنون که به اینجا سر زدید!
به نظرم این بار تاواریش کلنگ حسن نیت داشت . پیام هایش را دوستانه و زلال نوشته بود، اگرچه با اندکی شوخ چشمی .
پاسخحذفسرانگشت ِ عزیز!
پاسخحذفهمانطور که در کامنتهای یادداشت ِ "اعتیاد ِ سقراطی" به کلنگ گفتم این دو یادداشت - "مارکسیست ِ دوپاره" و "نتایج ِ پیوند ِ مغز" - درباره ی او، چهار ماه ِ پیش و در زمان ِ تعطیلی ِ وبلاگ نگاشته شده بود و در فایلهای وورد خاک می خورد تا اینکه بلاگر ِ نسخه ی بتا، بخش ِ پرمیشنز را درست کرد و من برگشتم و برخی از یادداشتهای آن دوره را چاپ کردم از جمله این دو را.
بنابراین یک وقت گمان نشود که این یادداشت ربطی به بحث ِ من با کلنگ بر سر ِ سقراط دارد.
همانطور هم که سابقاً گفتم کسانی چون کلنگ و میلانی گرچه با ما اختلاف دارند و شیطنت های زیادی هم مرتکب می شوند اما واضح است که جایگزینی برایشان در وبلاگستان وجود ندارد یا حداقل باور ِ من چنین است.
سلام. از دعوت تون متشکرم.
پاسخحذفمخلوقجان، تعارفِ الکی نکن، مخصوصاً دربارهیِ آنان که مردهاند؛ بترس از آنکه صدایِ سور بلند شود و مردهها از قبر درآیند. اشتباهاتات را اصلاح میکنم.
پاسخحذفکاوه کلنگی گمان میکند «چسنالههایِ یک آخوندِ سابق» توصیفِ خوبی برایِ حرفهای کسی است سابقهیِ حضور در درونِ سنتِ دینی را داشته است، قیافهاش شبیهِ آخوندهاست و چسناله میکند؛ حالا اگر میخواهی بگویی قیافهات شبیهِ آخوندها نیست یا چسناله نمیکنی حرفِ حسابات را بگو.
شیزوفرن و عقدهیِ اودیپ در کلنگ قابلِ مشاهده است، ولی در تو احتمالاً حتی تابلوتر هم هست. من هم میگویم زندهباد اودیپ و از هردوتان حمایت میکنم، و درعوض حالم از موجوداتی که مبتلا نیستند یا بیماریشان را پنهان میکنند به هم میخورد، و دربارهیِ شخصِ شخیصِ خلجی (و نه فقط او) بهشدت دلم میخواهد بالا بیاورم.
درنهایت خلجی هم بهتر است به جایِ نقدِ اسلام به نقدِ عمهاش بپردازد؛ نقدِ اسلام مثلِ آن است که کسی بیاید بگوید ۲+۲ پنجتا میشود، و بخواهی نقدش کنی؛ و اگر محلِ موردِ نظر کلاسِ اولِ دبستان نباشد، از یک نقطهنظرِ مطلقاً ریاضی شما به هیچ وجه حقِ چنین کاری را نخواهید داشت، بلکه باید با یک کتابِ ریاضی (به اندازهیِ کافی کلفت) محکم تویِ سرش بکوبید تا در یک تجربهیِ مستقیمِ معنوی و الاهی به معانیِ پنهانِ ریاضی پی ببرد و به «اصلاحات» نائل آید.
پاشنهیِ آشیلِ اسلام را هم بیخیال شو، فعلاً در این دنیایِ عزیز هیچکس پاشنهیِ آشیلِ خودش را هم نمیبیند، تاچه رسد به چیزِ پیچیدهای مثلِ اسلام؛ تمامِ حقیقت را در سینی گذاشتهاند و دارند تعارفات میکنند، تو دنبالِ پاشنهیِ آشیل میگردی؟ گفتم؛ تنها راهاش آن است که یا از اول تویِ سرِ طرف بزنی، یا آنکه دستها را بالا آورده شهادتینات را بگویی (جالب است، آدابِ مسلمانشدن تقریباً همان آدابِ مردنِ مسلمان است؛ به جایِ اینکه بمیرید مسلمان شوید).
همچنین «احساساتِ نوعدوستانه» باید به این مطلب لینک میشد، نه آنیکی:
http://qolang.blogspot.com/2006/09/blog-post_23.html
خواندهشدنِ کتبِ پیشنهادیام توسطِ کلنگ را هم تکذیب میکنم، هنوز خیلی مانده تا طرف مجنون شود.
شعارِ پیشنهادی: آنتیتز نیست که وجود دارد، آلترناتیو است.
پاسخحذفآنتیتز فقط یک شیوهیِ «ارزان» برایِ ساختنِ آلترناتیو است.
سواأل: کامنتگیرِ اینجا ول است یا نه؟
ترجمه: کسشعر بنویسم یا نه؟
امید جان!
پاسخحذفاول:
تعارفِ الکی نبود عزیزم!
با تمام بافتن هایت در آن کلونی ِ خوشه، بنظرم بافنده ی قابل ای هستی و می توان بر رویِ نوشته هایت پژوهشهایِ پاتولوژیک انجام داد. مثلاً چیزی شبیه به "آسیب شناسی نیهیلیزم روانشناختی". چون بنظرم در نحوه ی مواجهه ی تو با عالم واقع و وضعیتِ امور، تنها چیزی که یافت نمی شود همان "پوچ گرایی فلسفی" است.
ترس چرا؟
من خیلی هم خوشحال می شوم که تو از قبر بیرون بیایی! شاید به این علت که من و تو در برخی جهات به هم شباهت هایی داریم. (جهتِ مشابهت بماند حالا)
گو اینکه همه می دانند حضرتعالی هرگز نمی میری و هر از گاهی به دلایلی نامعلوم تنها به مرخصی تشریف می بری.
دوم:
در بابِ منظور جنابِ کلنگ ایشان البته هنوز در قید و بندِ حیات هستند و نیازی به وکیل و وصی ندارند مگر آنکه کتباً در اینجا شما را به سخنگویی و شرح و تفسیر یادداشتهایِ نغزشان منصوب نمایند.
و اما اینکه گفته ای کلنگ عبارتِ "چس ناله هایِ آخوندِ سابق" را بکار برده چون طرف آخوند بوده و چس ناله می کرده که چیزی جز مصادره به مطلوب و اینهمان گویی (توتولوژی تحویل دادن) نیست.
بنابراین اگر جز این چشم بندی ها، حرفِ حسابی در دفاع از کلنگ داری همان را بگو!
گرچه انتظار آن است که اگر در توان داری، بنیانِ نقدِ من را هدف قرار دهی ( لزوم زیستِ وجودی در هر سنت ای جهتِ نقد یا برانداختن آن سنت) نه اینکه گلواژه تحویل بدهی.
سوم:
اینکه شیزوفرنیک و عقده ی ادیپ در من "احتمالاً تابلوتر" باشد را نمی دانم ولی یقیناً خوب است چنانکه من برایِ دوشخصیت ای بودنِ کلنگ شاهد آوردم (عقده ی ادیپ از کجا آمد؟) تو نیز برایِ شیزوفرن و ادیپِ بنده شاهدی دست و پا کنی و الا این را نیز به گلواژه هایِ سابق ات ضمیمه می سازم!
اما احساس شما نسبت به جنابِ خلجی و اینکه آیا او شیزوفرن هست یا نه و اگر هست آیا سعی در پنهان نمودنش دارد یا نه، به بنده ارتباطی ندارد و می توانید با خودِ ایشان مطرح نمایید.
چهارم:
و اما اگر در نظر تو "اسلام" چنان تناقضی در بطن دارد که مثلاً کسی مدعی "دو دو تا پنج تا" بگردد، باید بگویم نه تنها حضرتعالی نیز اسلام ستیز هستی بلکه در اسلام ستیزی گویِ سبقت را از من و دوستان ام هم ربوده ای!
وانگهی بنظرم این تمثیل بیش از اندازه رادیکال است و گرچه اسلام در درونِ خود تناقضاتی دارد اما اگر به این صراحت ای بود که شما تمثیل فرمودید باید قرن ها پیش علم کلام و الهیات از صحنه ی روزگار محو می شد. چون از تناقض صریح نمی توان هیچ توجیهِ معقول ای عرضه کرد.
مضافاً بر اینکه اصلاً فرض می گیریم اسلام چنان مجموعه ی معرفتی مزخرفی ست که همچون انکار بدیهیاتِ منطقی – ریاضی باشد، ولی توضیح بفرمایید که نقدِ نظریِ ابلهانِ منکر ضروریاتِ منطقی چه ایرادی دارد؟
البته آن راهِ حل کوبیدن و مشابهات اش را نیز سلطانِ فلسفه ی مشاء – بوعلی - برایِ انکار حسیاتِ مستقیم و بی واسطه بکار برده بود اما همانطور که عرض کردم با این "اسلام ستیزیِ بنیادگرایانه" - آن نگاه به اسلام و این راهِ حل برایِ پیروانِ آن - شما به یک "اسلام ستیز حاد" بدل خواهید شد و مسلماً اولین استلزامش آن است که طعنه هایِ مندرج در "پس لرزه ی یک" به مخلوق را به طریق اولی متوجهِ شخص شخیص خودتان خواهد نمود.
پنجم:
این "چیز پیچیده ای چون اسلام" همان است که در چند خط بالاتر حکم به تناقض صریح و بی معنایی آن صادر کردی.
اما اینکه بجایِ مردن می توانیم مسلمان بشویم (ادعایِ اینکه مسلمان شدن چیزی ست در دریفِ مردن) را خوب آمدی رفیق!
ششم:
من البته باید "احساساتِ نوع دوستانه" را به همان یکی لینک می کردم ولی تو اگر بودی می توانستی به این یکی هم لینک کنی.
هفتم:
گرچه اینها هم که نوشتی بیشترش جز همان کس شعر نبود ولی اگر از این هم بیشتر بخواهی گلواژه بنویسی در آزادی و وسعتِ عمل قرار داری.
طبعاً عزیزم، و اینیکی اسماش مرخصیِ تابستانه بود؛ جهتِ مشابهت هم که همان اودیپِ موردِ نظر است، چرا داری دورِ سر میچرخانیاش؟ ولی اشتباه نکن، من کجا صحبت از نیهیلیزم کردم؟ بحثِ فاشیسم بود و الفنون.
پاسخحذفولی درباره یِ توتولوژی... تأسف آور است، فکر کنم دلیل اش آن باشد که من به دلایلِ ریاضی رسالتِ خود را جز تولیدِ توتولوژی نمیدانم؛ آخر مگر نه اینکه هر «راهِ حل»ِ درست برایِ هر مسئله یِ ریاضی باید یک توتولوژی باشد؟ حقیقت جلویِ چشمانِ همه هست: بچه آخوندی که چسناله میکند؛ اگر کسی نخواهد ببیندش، اگر کسی نخواهد خود را تصور کند، من چطور میتوانم این کار را برایش انجام دهم؟
درباره یِ اودیپ و شیزوفرن و جزئیات اش هم به دلوز ارجاع میدهم.
اسلام ستیزی هم که بله، البته؛ و تنها عاملی که باعث میشود از طعنه هایِ پس لرزه (و همچنین اودیپ و شیزوفرن) صراحتاً برخوردار نشوم آن است که اسلام دوست و شیفته یِ اسلام هم هستم.
اسلام صد هزار بار بدتر از ۲+۲ == ۵ است؛ ولی اگر دستِ الاهیات دانها بدهند صد هزار بدتر از این را هم توجیه میکنند و ریاضیاتی میسازند که هر عملِ جمع اش نیازمندِ یک رساله بشود. فقط به عنوانِ یک مثال، به شیوه یِ تفسیر و توجیهِ کفرگوییهایِ صریحِ شاعران و عرفا مراجعه شود. از استدلالِ سینایی هم که طبعاً به شدت استقبال میکنم، و او را میستایم که کسخلیاش کم از خرزنیاش نداشته.
باقی هم، اینکه تناقض و بیمعنایی دلیلِ بی ارزشی نمیشود، اتفاقاً هر چیزِ خوبی تناقض آمیز و بی معناست.
آها، تنها جایی که بحث بامعنی میشود، این سؤال است که نقدِ فلانی چه ایرادی دارد. ایرادش این است که این کار نقدِ فلانی نیست، ایجادِ یک «نقشِ اجتماعی»ِ نقادِ فلان است، که درنهایت دنباله رویِ همان خودِ فلان میشود، هیچ سودی نمیدهد و خیلی که صلح طلب باشد فقط در حدِ همزدنِ سطلِ گه به دیگران آسیب میزند.
ولی کسشعرهایِ دیگرِ...
هر ساختار یک ماشین است، یک وسیله یِ خودکار برایِ ارضایِ یک خواسته - یِ اجتماعی - است.
شکلِ سنتی: چند (گونه) ماشینِ خاص وجود داشت، که جادویِ اداره کنندهگانِشان شناخته میشدند.
شکلِ مدرن-کلاسیک: ماشینها «به عنوانِ ماشین» ساخته و شناخته میشدند، ولی به افرادی وابسته پنداشته میشدند که اداره شان میکردن.
شکلِ پست مدرن: ماشینها به طورِ خودکار خود را توسعه میدهند. هر نیازِ هر ماشین قابلِ خرید از بازار است، همین باعث میشود ماشینها دیگر نیازمندِ هیچ«کس» و هیچ فردِ خاصی نباشند.
هر ماشین، سعی میکند تا جایی که بتواند خواسته تولید (یا کشف) و ارضایشان بکند، تا قویتر شود و جایگاهِ مستحکم تری از آنِ خود کند. (خواستِ قدرت = معادلِ اجتماعیِ اراده)
کلِ نکته یِ مدرنیسم: درست کردنِ کلهایِ «خوب» از اجزاءِ «بد» = ساختارسازی = ماشینسازی = مهندسی
هر ساختارِ اجتماعی، تصویری از یک ایده ئولوژی است که تولیدش کرده.
ساختار برایِ آنکه شانسِ بقا داشته باشد، باید بتواند ایده ئولوژی اش را (در ذهنِ مردم) بازتولید کند، اگرنه به زودی منقرض میشود.
بدین ترتیب میتوان ایده ئولوژی را مثلِ یک برنامه یِ کامپیوتری دید، که خروجی اش ساختارهایِ اجتماعی (البته ذهنِ مردم) است.
ایده ئولوژی (فی نفسه، اگر این کلمه معنایی داشته باشد) چیزی شبیهِ جبرِ خطی است: همیشه باید بگویی همه چیز مجاز است، ولی همه و خودت میدانید که عملاً چیزِ دیگری ممکن نیست و همان است که تو نگفته ای (اگر نگفته نگذاشته باشی یعنی در استفاده از ابزارها ناشیِ ناشی هستی).
---
به جایِ آزادیِ گردشِ اطلاعات باید درباره یِ آزادیِ اطلاعات صحبت کنیم: آزادیِ اطلاعاتی که افراد میخواهند مالک اش باشند.
علیت، مکانیکی بودن، چیزِ بدی شمرده میشد؛ اسباب بازیهایِ علی یک کلِ خوب بودند که از چیزِ بد ساخته شده بودند.
مثلث، مثلثهایِ مقدس:
اکنون - زیرکی
دنیا - حسابگری
آخرت - قضاوت
اخلاقِ صغیر: به کار بردنِ اخلاقِ سنتی (به عنوانِ یک ایده ئولوژی) بر رویِ ظاهرِ وضعیتهایِ مدرن. برایِ همین هم همیشه ظاهرساز است.
اثرِ خوب باید قابلیتِ شگفت زده کردن داشته باشد. تحریک نوعی شگفت زده گی است، ولی عادی میشود.
محدودیتهایِ ارتباط - محتواهایی که قابلیتِ انتقال ندارند؛ چه کسی میخواهد هنر را به عنوانِ ابزارِ مبارزه با سانسور ببیند؟ چه چیزی برایش از سانسور حیاتی تر است؟
«در سیستمهایِ آموزشیِ جهانِ دیگر، از همان ماههایِ اولِ حضور در کودکستان به بچه ها می آموزند که بخواه، و خواسته یِ خود را با صدایِ بلند بیان کن.»
نوشته بهنود است، یک شاهکار، کارِ احمقانه ای به نظرم آمد چهار صفحه درباره یِ پاراگرافِ اولِ نوشته یِ او چیز بنویسم، پس فقط ۳ صفحه نوشتم.
هر آزادی و حقی که داده شود، دوچندان پس گرفته میشود. و سیستم مصر است که حتی تواناییِ «خواستن» را هم مدیونِ آن باشیم: بچه خودش نمیتواند بخواهد، باید یادش بدهیم، و در این لابه لا مجبورش هم کنیم که همیشه خواسته هایش را داد بزند، تا یک وقت کلاه سرِمان نگذارد و دور از چشمِ ما چیزی نخواهد.
آزادیِ ۳۶۰ درجه ای: به عنوانِ مثال درباره یِ عقیده آزادی داری تقیه کنی - و البته حقِ تقیه، درست مثلِ حقِ حیات که درحقیقت اجبار است، به یک تحمیل بدل میشود: حتماً برایِ هر کاری تقیه یِ خاصِ آن کار را به کار ببری. بدین ترتیب تقیه (به عنوانِ ریا) محلِ وقوعِ معجزه میشود. در عینِ حال، تقیه یِ مخالفان (آنتی تز) کل را نسبت به آنها منعطف تر میکند، و این قدرت و فرصتِ انتخابِ بیشتری به کل میدهد.
امید جان!
پاسخحذفمقدمه:
همانطور که در نامه نوشته بودی کامنت گیر تو را نمود، بنده نیز باید عرض کنم که این نحوه نامه نگاریِ شما من را نمود.
به طرز مضحکی عبارات را سر هم نوشته بودی تا بدانجا که واقعاً قابل خواندن نبود. من یک ربع تمام وقت صرف کردم برایِ ویرایش لفظی کامنتِ شما در قالبِ آن نامه.
و اما درباره ی محتوای نوشته ات:
اول:
تو البته صحبت از نیهیلیزم نکردی بلکه این من بودم که از آن سخن گفتم. تو می توانی هر طور که خواستی وبلاگ بنویسی و در بابِ پدیده ی "فاشیزم" از منظر خودت قلم فرسایی کنی و هر عنوانی نیز به خود بدهی – از الفنونیست گرفته تا دیگر جعلیاتِ موردِ تخصص خودت - اما من نیز بعنوانِ خواننده ی نوشته هایِ تو حق دارم برداشتِ خودم را از نوشته هایت داشته باشم حال تو را خوش بیاید یا نه دیگر مهم نیست.
تاکید می کنم که حال و هوایِ ذهنی تو نوعی پوچ گرایی غیر فلسفی ست. چون راستش در نوشته هایت تنها چیزی که نمی بینم دغدغه های فلسفی ست و به طریق اولی نیهیلزم ای هم که از کل منظومه ی فکریِ درهم برهم تو در می آید به هیچ رو رنگ و بویِ فلسفی ندارد.
اگر دوست داری بجایِ عبارتِ محترمانه ی "نیهیلیزم روانشناختی" می توانی در موردِ خودت بگویی "شبهِ نیهیلیزم" یا "نیهیلیزم بازی".
دوم:
رسالتِ ریاضی - الهی شما در تولیدِ توتولوژی البته راه به جایی نمی برد و جرأتِ ادعایِ اینکه صحتِ اطلاق "چس ناله ی آخوندِ سابق" – بچه آخوند را از کجا آوردی؟ - به نوشته هایِ خلجی امری وجدانی و بدیهی ست البته فقط و فقط از شعبده بازی چون خودت بر می آید و بس!
تنها کاش این ریاضی دیدنِ همه ی جهان و در نتیجه خبط و خطا در سنخ شناسی دلایل در هر وادیِ معرفتی، در کنار مضراتِ بی شمارش کمی هم به فکر کردن هایت انتظام و سامان می بخشید!
سوم:
من از تو درخواستِ ارائه ی شواهد کردم برای آنچه مدعی شده بودی و در این حال خود را پشتِ سر دلوز و دیگران پنهان کردن رفتاری کودکانه و ناپخته است. ارجاع های تو به این و آن نیز بجایِ ارائه ی شاهدِ مشخص من را بیش از همه به یادِ پارتنر نامی ات مرحوم سعیدِ درهمی می اندازد.
چهارم:
من البته هرگز ادعا نکردم که تو شیزوفرن هستی و هنوز به این نتیجه نرسیده ام. دلیل اش هم واضح است زیرا برخلافِ شیزوفرنی که حالتِ روانی ناآگاهانه و غیرارادی هست، تناقض گویی ها و دوگانه پرستی هایِ تو کاملاً آگاهانه، ارادی و در کمالِ شیطنت صورت می گیرد و من گمان نمی کنم بتوان چنین شخصیت ای را شیزوفرن نامید.
ولی در موردِ اینکه گفتی از عقده ی ادیپ و شیزوفرن مبرا هستی باید به عرض برسانم که بهتر است سری به کامنتِ سابق خود در همین صفحه بزنید!
حضرتعالی در آنجا مدعی شدید که حالتان بهم می خورد از کسانی که مبتلا به ادیپ و شیزوفرن نیستند.
نتیجه ی منطقی آنکه ناگزیرید از خودتان دچار تهوع بشوید!
البته شک ندارم که مدعی می شوی "تهوع از خویش" یک فضیلت است و به آن مباهات نیز خواهی نمود!
پس به دلیل تهوع همگانی ناشی از پرت و پلاگویی هایِ شما یک دقیقه استفراغ اعلام می کنم!
پنجم:
اینکه مدعی می شوی هم "اسلام ستیز" هستی و هم "اسلام زده" البته از تو هیچ تعجبی ندارد چون در این زمینه دستِ مولایِ شیعیان را هم از پشتِ بسته ای. آخر می گویند او جمع اضداد بود ولی تو به واقع "جمع نقیض ها" هستی.
اما دست بر قضا تنها چیزی که طعنه هایِ تو به مخلوق را صرفاً متوجهِ خودت می سازد همین شترمرغ بازیها و ادعاهایِ منحصر به فرد است.
خلبانِ کور بدرستی نوشته است که از آنان که هیچ گاه شکست نمی خورند باید حذر کرد.
می دانی چرا دوستِ عزیز؟
چون این شکست ناپذیری در موردِ کسی چون تو نشان دهنده ی آنست که قهرمانِ شکست ناپذیر ما با شیوه ای که در اندیشیدن در پیش گرفته از همان آغاز شکست خورده است و کسی که بازنده واردِ بازی شود هرگز نمی بازد.
آیا بر این آشفته اندیشی هایِ آگاهانه و رنگ به رنگ شدن هایِ موذیانه جز سفسطه، شیادی، کلاه برداری و دروغ پردازی نام دیگری می توان نهاد؟!
ششم:
الاهیدان ها البته در طولِ تاریخ از بسیاری محملاتِ دینی هم دفاع کرده اند ولی من نمی پذیرم که وضعیتِ اسلام فی الجمله به حدِ تناقض منطقی – ریاضی باشد چه رسد که کسی بگوید بدتر از آن است.
البته از کسی چون تو که هم اسلام ستیز است هم اسلام زده، هم شتر است هم مرغ، هم در جبهه ی مقابل است و هم به وقتِ نیاز هم سنگر، هم مدافع تز است و هم مدافع آنتی تز، و در کل هم هر چیزی هست و هم هرچیزی نیست هیچ توقع ای نمی رود و حتی اگر ادعا کنی که محمد بن عبدالله شیاد بوده برایِ من اهمیت ای ندارد و به هیچ رو آن را جدی نمی گیرم، چون یقین دارم در شرائطِ دیگری ادعای صداقت و پاکی او را هم بر زبان می آوری.
هفتم:
اضداد، پارادوکسها و امور به ظاهر بی معنی البته در "هنر" سببِ خلق آثاری زیبا گشته اند اما این زیبایی نیز از آنرو زیباست که حکایتگر یک واقعیت است و معنی داریِ خود را در به تصویر کشیدنِ پارادوکس ها می یابد.
اما تناقض در اعتقادات بدونِ شک نشانه ی بی ارزش بودنِ نه تنها آن اعتقاد که آن منظومه ی فکری ست که این تناقض ها را در خود جای داده است.
تناقض، پارادوکس و فقدانِ معنایِ محصل در تنها جایی که زیبایی و ارزش نمی آفریند همان وادیِ باورها و ذهنیات است که دست بر قضا تمامی پارادوکسهایِ حضرتعالی نیز در همین محدوده تلنبار گردیده است.
هشتم:
نقد را می توان در اتمسفر ذهن و انتزاع پیش برد فارغ از نقش و تاثیر اجتماع و امور بیرونی. در این بین هم زدنِ سطل گه جهتِ بلند شدنِ بویِ تعفن آن به نظرم نه تنها هیچ ایرادی ندارد که یک وظیفه هم هست.
نهم:
باقی شعریات ای نیز که گفتی می تواند یک پُستِ طبق معمول طولانی در کلونی ِ خوشه باشد.
گرچه در کل بنظرم تو چه بنویسی چه ننویسی در تعطیلات به سر می بری اما جهتِ اطلاع باید به عرض برسانم که تعطیلاتِ تابستانی مدتهاست به پایان رسیده است.
مخلوق جان، گمان میکنی اگر در بحثی شکست بخورم چیزی به زیانم یا به سودِ تو خواهد شد؟ یا صورتِ مسئله تغییری میکند؟ بفرما: من تسلیم ام، دستهایم هم بالاست تا خود را برسانی و حکم را صادر کرده و (تا از مزه نیفتاده) به اجرا بگذاری. حالش را ببری.
پاسخحذفامید جان!
پاسخحذفدستهایت را پایین بیاور چون می ترسم تا من برسم و حکم را صادر کنم خسته بشوند!
البته یقین دارم اگر تو در بحثی شکست هم بخوری صورتِ مسأله برایت هیچ تفاوتی نخواهد کرد چون گویا از اساس ذهنیت ِ تو از مسائل در قالب های ازلی - ابدی و لایتغیر صورتبندی شده است.
اما بجای آنچه تو از روی طعن طلب نمودی - حکم صادر کردن - یک پیشنهادِ دوستانه برایت دارم:
تو فارغ از بی قاعده بودن و تناقض و تشویش ِ آگاهانه ای که از لحاظ ِ شخصیت ای داری، از ذهنی خلاق و پر جوش و خروش نیز برخورداری.
پیشنهاد می کنم هر چه کمتر مطالعه کنی و بجای بلعیدن ِ بی حساب و کتاب ِ حرفهای این و آن بیشتر به آنالیز، تفکیک و خانه تکانی ِ آنچه تا بحال خوانده ای بپردازی!
بنظرم می آید که بخشی از عدم تمییزهای تو میانِ اقلیم های مختلفِ معرفتی ناشی از مطالعه ی بی هدف و دیوانه وار است که به وضوح ذهن ِ تو را به سو ء ِ هاضمه مبتلا ساخته است.
و الا یقین بدان که هر استعداد و نبوغ ای ولو که به نحو ترحم انگیزی در حالِ راه بردن به ناکجاآباد باشد، برای من ارزشمند و احترام برانگیز است!