بهخاطر دارم روزی کلاس را با زمزمهی «هو حسبی» شروع کردی
و من در حیرتی تمسخرآمیز نگاهت میکردم.
بعدها اما دانستم که برای تو اینشتین همانقدر جذاب است که الله
و کواین همانقدر بزرگ است که عطار.
درویشدل بودی و باریکبین؛
ستایشِ خدا را در دل داشتی
اما ذهنت سراسر پایبندِ تحلیلِ مفهومی بود.
شوریدهحال بودی و منطقبین؛
گویی دلت جای دیگر در سماع بود
و ذهنت اینجا درگیرِ ارزش – صدقِ گزارهها.
روزی در برابرِ تردیدافکندنِ من در شایستگیِ جهانیبودنِ دینِ محمد،
برایم از کُدهای اخلاقی سخن گفتی؛
کدهایی که در هر قوم و فرهنگی رمزگشاییِ خاصِ خود دارند
و گفتی نمیتوان این کدها را نابود کرد.
گفتی که ایرانیان نیز این کدها را به فراخورِ فرهنگِ خود ترجمه کردند
و حاصل دینی شد که معجونِ مغان و مکه بود.
تو من را خوب شناختی.
من به برگردانِ این کدها نیز بدبین بودم.
در هر ترجمهای عناصری از فرهنگِ مبدأ نیز خودنمایی میکنند.
تمامِ مشکل همین است که حضورِ سنگینِ آن کدها بر سرِ این سرزمین دوام یافته است
و در این میان شریعت خود کُدِ خویش است و برگردانناپذیر.
اما تو خوشبین بودی
و سرخوش.
میگویند آدمها هر یک دنیایی ناشناختهاند
و تو ناشناختنیترین دنیای یک آدم را داشتی.
نازنین پیرمردی بودی که با هیچ سنجهای نتوانستیم رفتار و گفتارت را پیشبینی کنیم.
خندههای کودکانه و بیریای تو را در عینِ تمسخر دوست میداشتیم
و چهرهات را که گویی تازه از خانقاهِ دل فارغ شده
و به آزمایشگاهِ ذهن پای نهاده است.
هرگز ندانستیم که تو را در نهایت درویش بنامیم یا فیلسوف.
صریح و گاه گزنده سخن میگفتی اما همیشه با مهر و خنده.
همیشه در گفتارت یک آیرونی، یک اتفاق و یک ناخواسته وجود داشت؛
از ابله خطاب کردنِ چهرههای ماندگار بگیریم تا یادِ داریوشِ فروهر.
رفتنت نیز همچون خودت ناگهانی بود.
و ما چه کنیم که گاهی دلتنگِ تو میشویم؟
خنده
خنده
خندههای دلنشینِ این پیرمرد
و نگاهِ ناگهان ماتِ او به نقطهای مبهم در فضای کلاس
هرگز از یادم نمیرود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر