از دفترچهیِ خاطراتِ فرانسیس:
فردریش را چند سالی ست که میشناسم. پیشتر تنها نوشتارهایش را در یک نشریهی محلی با نامِ مستعارِ «جراحِ انسان» میخواندم. نثرِ بامزهاش بر مضمونِ درهمبرهمِ نوشتهها سایه میانداخت. اولین باری که او را دیدم از قدِ بلندی که داشت اندکی شگفتزده شدم. چهبسا پیش از تولد به پدر و مادرش سفارش کرده بود که بلندپروازیِ فکریاش با فاصلهی سرش از سطحِ زمین تناسب داشته باشد. فردریش با آنکه فلسفه میخواند اما در کنارِ نوشتن، رئیسِ یک کارخانهی خصوصی در شرقِ رگنسبورگ بود؛ کارخانهای که هیچکس بهدرستی سر در نمیآورد در آن چه میگذرد و چه چیزی تولید میکند. همیشه در هر شهری عدهای آدمِ بازیافتی پیدا میشوند که تمایلِ وحشتناکی به داستانپردازی دارند. همین آدمها شایع کرده بودند که فردریش تلاش دارد با یاریِ پزشکان و شیمیدانان در آزمایشگاهِ زیرزمینیِ آن کارخانه، یک ابرمرد تولید کند. فردریش خودش هیچگاه در این مورد با من صحبتی نکرد و من هم هرگز از او چیزی نپرسیدم. اما سخنانِ مالیخولیاییِ او گاهی مرا به شک میانداخت یا نگران میکرد یا شاید هم هر دو. فردریش باور داشت که بیشتر انسانها موجوداتِ (به گفتهی خودش «هستندههای») بیارزش و پستی اند. حالتِ گفتنِ این جملات وقتی روی آن صندلیِ چوبگردویی مینشست و پیپِ چوبگردوییاش را میکشید، واقعاً با شایعههای پشتِ سرش جور در میآمد.
فردریش غرورِ دونکشیوتواری داشت اما نمیدانم چرا هیچگاه (جز یک مورد) نتوانستم او را خودخواه بنامم با اینکه بارها توانستم دیوانه بناممش و حتی یکبار که به شومینهی همیشه خاموشِ اتاقش خیره شده بود و از لزومِ نابودیِ انسانهای بیارزش و زنها سخن میگفت، ناگهان بیاختیار یک سیلی به گوشش نواختم و دیوانه خطابش کردم. فردریش پر از پارادوکس بود. با آنکه همهی اهالیِ شهر از رابطهی عاشقانهی او با لِنا (دخترِ لوکای کشیش) باخبر بودند، نظریاتش در بابِ نبودِ آگاهیِ انسانی در جنسِ زن و بیارزشبودنِ زنان میتوانست غذای یک ماهِ استیفوس را تامین کند. (1) حتی انبوهِ تناقضهای شخصیتش زمانی مرا به فکرِ نوشتنِ داستانی طنزآمیز به نامِ «غولِ کوچولو» یا «کوتولهی لنگدراز» یا چیزی مشابهِ اینها انداخت. اسمها همیشه من را به دردسر میاندازند و همیشه هم اول باید اسمِ نوشتهام را انتخاب کنم و سپس آن را بنویسم. برای همین تا کنون موفق نشدهام تا داستانم را در موردِ فردریش شروع کنم.
از همهی این اتفاقها باورنکردنیتر ناپدیدشدنِ او بود. نزدیک به یک سال میشود که کسی او را ندیده است. پیش از آنکه غیبش بزند همهی کارمندانِ کارخانه را اخراج کرد. آدمهای بازیافتی شایع کردهاند که در آزمایشگاهِ زیرزمینیِ همانجا گاهی با خودش تختهنرد بازی میکند، به سرزمینهای بیگانه لشکرکشی میکند و برای تولیدِ ابرمرد نقشه میکشد. چند روز پیش اتفاقی افتاد که همهی شهر را نگران کرد. یادداشتی در مشهورترین نشریهی رگنسبورگ در موضوعِ امکانِ خلقِ گونهی برتری از انسان بهچاپ رسید. این البته شاید بهخودیِ خود چندان نگرانکننده نبود اما چیزی که خوانندگان را به وحشت انداخته بود امضای پای آن نوشتار بود: «ج.ا»
پینوشت:
پینوشت:
(1) مَثلی ست که در زبانِ اهالیِ رگنسبورگ برای سخنانِ تهوعآور بهکار میرود. در این مَثل استیفوس جانوری ست که از استفراغِ آدمها تغذیه میکند.
نمي دانم اين كار خودتان است وياترجمه است از كسي. به عنوان متني داستاني از خواندنش لذت بردم. اگر اين متن زاييدهي تخيل خودتان است به جز اشاره به نام نيچه و باقي اسامي آيامثال استيفوس هم مثالي خيالي است يا نه؟ ممنون
پاسخحذفبه جای هستنده از باشنده استفاده کن.
پاسخحذفسعید
ناشناسِ گرامی!
پاسخحذفتا کنون دو یادداشت با این برچسب (زندگیِ توهمی یا زندگی یک توهم است) نوشته شده که پایِ هر دو نیز از من نسبت به صاحبِ متن پرسش شده بود.
لابد کمکم خودم نیز باید تردید کنم که اینها را از جایی ترجمه کردهام، برداشتهام یا چه.
اما این متن و متنِ قبلی (و تمامیِ این وبلاگ جز جاهایی که نقلِ قولِ مستقیم یا غیرمستقیم شده) نوشتهیِ خودِ من است.
رگنسبورگ نامِ یک شهرِ واقعی در آلمان است (که از طریقِ جستجو در اینترنت و میانِ نامِ شهرهایِ مختلفِ آن دیار، این یکی را برگزیدم) اما رگنسبورگِ این متن رگنسبورگِ مخلوق است و برایِ همین هم شما اگر به این شهر در دنیایِ واقعی سفر کنید و از مثلی که در متن آفریدهام سخن بگویید، مطلقاً کسی چیزی سر در نخواهد آورد.
استیفوس چیزی جز ساختهیِ تخیلِ من نیست. (نیز خودِ فرانسیس، مارگریتا و فردریش)
در ضمن! فردریشِ من ارتباطی با نیچه ندارد گرچه گویا از آرایِ او متاثر است. فردریش اسمِ کوچک در زبانِ آلمانی ست و بسیار کسانِ دیگر (جز نیچه) نیز نامِ فردریش داشتهاند از جمله هگل.
افزون بر نامِ رگنسبورگ، اسامیِ لِنا و لوکا را نیز با جستجو در میانِ اسامیِ آلمانی در اینترنت برگزیدم. اما استیفوس (افزون بر ماجرایش) نامش نیز متعلق به خودم است. (گرچه محال نیست که چنین نامی برایِ جانوری یا گیاهی یا چیزی واقعاً وجود داشته باشد.)
جالب است که در موردِ متنِ قبلی (چون سخن از مارگریتا بود) همه کنجکاو شدند و پرسیدند که این در دنیایِ واقعی اتفاق افتاده یا خیالی. اما این متن چون در موردِ فردریش بود کنجکاویِ کسی را برنینگیخت و نیز چون خیال در این متن بیشتر پرورانده شده، چهبسا همه گمان خواهند کرد که تمامش در دنیایِ غیرِواقعی روی داده است.
یک بار دیگر دفترچه ی فرانسیس را مرور کن و ببین درباره ی این که حقیقت را بیش تر دوست دارد یا افلاتون را چیزی ننوشته است؟
پاسخحذفاز توضیحاتی که دادید متشکرم.من این متن را بعنوان داستانی کوتاهِ بسیار جالبی خواندم که دارای استعارهها و اشارات شخصی و عمومی است که در یک ترکیب ارجاعی نمادین به هر دو حوزه مربوط میشود.نمادهای عمومی دراینجا پایهای است که نمادهای شخصی برآن استوار شده.به عنوان مثال شما تنها از نام خاصی مثل «فردریش» استفاده نکردید، اشاره به «ابرمرد» و عقاید نیچه نسبت به زن و برداشتهای عام از عقاید و نظرات او در این باره، خواننده را به مابهازای بیرونی یک هویت حفیقی ارجاع داده. هرچند نمیتوان منکر شد که این فردریش شماست و خاص نوشتاری که به گمان من داستانی شد. قد بلندی این آقای فردریش ویژگی مختصی است درحوزهی نمادی شخصی ونیز اسم مستعار او«ج.ا». جذابیت این نوشتاردر همین ترکیب ارجاعی به مابهازای بیرونی و درونی است.هرچند میتوان دربرداشتی آزاد وسرگشاده مثلا"«ج.ا» را«جمهوری اسلامی» فهمید!! یا اینکه هرکدام از ما ممکن است در متنی شخصی یک فردریش مخصوص خودمان رادیده باشیم وبشناسیم و با متن شما رابطهی بینامتنی هم برقرار کنیم!
پاسخحذفو اینکه دوست عزیز! توجه من هیچ ربطی ندارد به کنجکاویهایی ازاین دست که به کشف نامی زنانه مثل«مارگریتا»و غیره بینجامد! این مسائل ارزانی کسانی بادا که چراغشان در این وادی میسوزد! جذبهی این متن برای من در توضیحی است که بالا دادم. بازهم منتظرخواندن این شیوهی نوشتاری شما هستم. موفق باشید.
ناشناسِ گرامی!
پاسخحذفممنون از توضیحات!
بله! هر کس حق دارد از این متن برداشتِ خود را داشته باشد تا زمانی که آن را منتسب به نویسنده نکند. در واقع نسبت به این متن، من نیز خوانندهای هستم که حقِ داشتنِ دریافتِ خود را دارم.
و البته در بابِ خطِ آخر من هم نگفتم (و باور هم ندارم) که توجهِ شما به این متن ربطی به کنجکاویهایِ مربوط به متنِ قبلی داشته است. آنچه در پاراگرافِ آخر گفتم صرفاً اشارهای بود به سنخِ واکنشِ خوانندگان نسبت به متونی که مرزِ واقعیت و خیال در آنها بههم آمیخته شده است. اما هیچ داوری در این باب نکردم که واکنشِ شما از کدام سنخ است.
سپاسگزار از اینکه متن را خواندید و نظرِ خود را نگاشتید!
دوست قدیمی! تو هم که زدهای توی خطِ دروغهای واقعی. میدانی؟ همین تردیدی که خواننده بینِ رویا و حقیقت به خودش راه میدهد جالب و دوستداشتنی است:)
پاسخحذف