اول:
بعضی آدمها زود من را امیدوار و خیلی زودتر هم ناامیدم میکنند. کتابفروشِ میانسالِ چهارراهِ ولیعصر (زیرزمینِ سالنِ اصلیِ تئاترِ شهر) هم از همین جمله بود. چندباری بیشتر او را ندیده بودم و با اینحال گمان میکردم در عینِ ناآرامبودنش میتوان گپهای خوبی با او زد. تنها نکتهی منفی که تا پیش از این در موردش بهنظرم رسیده بود، پارادوکسِ روشنفکرستیزیاش همراه با ژستِ روشنفکری بود. بههرحال گاهی حرفهای خوبی میزد. اما آخرین بار دریافتم که با کاسبِ پرمدعای پریشانگویی طرف هستم. ناگهان مدعی شد که «خدا مشکلی جهانِ سومی است و تو گرفتارِ مشکلاتِ جهان سومیها هستی» [تابهحال داوری از این جهانسومیتر نشنیده بودم]. برای من منبرِ کانت و هگل رفت [آنهم با این جملات که «تو کانت نمیفهمی، هگل نمیفهمی»] از این پس افزون بر پراندنِ نامِ فیلسوفها، نامِ کتاب بود که پشتِ سرِ هم بر زبانش جاری میشد [آنهم با این ترجیعبند که «دولتِ کاسیرر... نخواندهای دیگر»، «فوکو... نخواندهای دیگر». یکی نبود بگوید (البته من بودم اما واقعاً آن روز حوصلهی بحث نداشتم و از آن مهمتر عزیزی همراهِ من بود که نمیخواستم گمان کند من هیچگاه از گرفتنِ پاچهی دیگران یا واکنش نسبت به گرفتهشدنِ پاچهی خودم چشمپوشی نمیکنم) تو تا چه حد طرفِ مقابلت را میشناسی که اینطور دربارهی اموری که ذاتاً در بابِ آنها فاقدِ صلاحیت هستی اظهارنظر میکنی و از آن بدتر مدعی میشوی دیگری این امور را نمیداند. یعنی مگر تو هگل خواندهای مردک؟ و سپس از کجا میدانی طرفِ مقابلِ تو هگل خوانده یا نخوانده؟ از این گذشته این آدم با الفبای فلسفه بهکل بیگانه بود. چه سود از خواندنهای بیحساب و کتاب و هضمنشده تا جایی که همانندِ همین پدیده رودلِ کتاب بگیری؟ دکارت (جدِ فلسفهی مدرن) بهدرستی گفته بود که دو کتاب بیشتر ارزشِ خواندن ندارد یکی کتابِ طبیعت و دیگری کتابِ نفس. بعد چه کسی گفته حتماً باید فوکو بخوانیم؟ چه کسی گفته حتماً باید «اسطورهی دولتِ» کاسیرر را بخوانیم؟ مطالعه باید فقط و فقط بر اساسِ علائق/دلبستگیهای شخصی باشد وگرنه سر به ناکجاآباد میزند. بعد این آدم با وجودِ طبعِ کاسبکارانهاش در مشتریشناسی بسیار کودن بود وگرنه در برابرِ من نه باید اسمِ فیلسوف میآورد و نه کتابِ تاریخِ فلسفه و فلسفی نشان میداد چرا که من از اساس به آنجا میآمدم تا اسمِ فلسفه و فیلسوف را نشنوم و فضاهای دیگری همچون رمان یا درام را تجربه کنم. این همان نکتهای بود که برای یک کاسب بسیار مهم است اما این ابله از فهمِ آن عاجز بود.] سپس شاهدِ ژستی بودم که تصویرِ مضحکِ آن هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود: همانطور که ایستاده بود یک پایش را روی آن یکی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و سرش را بالا گرفت و با لبخندِ احمقانهای گفت: «من مقالاتِ زیادی نوشتهام که میخواهم همه را خارج از ایران چاپ کنم، اینجا که هه! [یعنی ارزش ندارد].» [آخر اینجا جهانِ سوم بود و ایشان فراتر از این حرفها بوده، در سطحِ جهانی کار میکرد.] همچنین فخرفروشیهای بیربط و مهملی همچون اینکه «من زمانی کتابخانهای داشتم که با فروشِ کتابهایش یک خانه خریدم.» [و این جمله را دقیقاً دو یا سه بار تکرار کرد.] کرکگور را صرفاً در حدِ «هامون» میشناخت و مدعی بود محمودِ عبادی بیشترین کار را روی فلسفهی کانت در ایران انجام داده است. [گفت خسن و خسین نیستند اولاً و خواهر نیستند ثانیاً. حالا این هم عبادیان است نه عبادی و اصلاً از نام که بگذریم، ایشان هیچ علاقهای به کانت ندارد بلکه محورِ مطالعات و نوشتارهایش بر هگل و هگلیانِ چپ میچرخد.] در نهایت هم خطابهای در لزومِ وفاداری و تعهد در روابطِ دختر و پسر ایراد فرمود (چون طفلی من را تا بهحال با سه دختر دیده بود، توهم برش داشته بود.) کمکم دانستم که او با شگردهای خاصی کتاب را به مشتریها زورچپان میکند. جملاتی نظیرِ «این را بخر و حتماً امشب بخوان!»، «این چاپش تمام شده و فقط من دارم.»، «این را نبری پشیمان میشوی.»، «این را من خواندهام و میگویم ببر» و از این قبیل پدرسوختگیهای کاسبمآبانه. لابد میدانید که ایرانیجماعت همیشه چیزی که بر زبانش جاری میشود باید انتظارِ عملِ خلافِ آن را ازش داشته باشید. مثلاً همین پدیده یکبار حینِ تعریف از کتابی و در کمالِ دورویی اظهار کرد: «حالا مگر مهم است بخری یا نخری؟ نه!»؛ آمیزهی چندشآوری از ادعا، ابهام، طلبکاری، پریشانحالی و کاسبکاری. همینطور ردیفِ کلمات بود که بدونِ ربطِ درست بهیکدیگر از دهانش به فضا پرتاب میشدند و در گوشِ شنونده صدا میکردند. من به اینطور آدمها میگویم «کاسبِ فرهنگی»، که این یکی البته افزون بر آن مبتلا بهگونهای تکبرِ مالیخولیایی و آشفتگیِ باطن نیز بود.
دوم:
بعضی آدمها زود من را امیدوار کرده و هرگز هم ناامیدم نمیکنند. کتابفروشِ میانسالِ پاساژِ صفوی هم از همین زمره است. چندباری بیشتر او را ندیدهام و با اینحال درکِ محضرش برای من بسی دلپذیر بوده است. او را دوستِ نازنینی به من معرفی کرد (حالا هر چه بیشتر به شباهتهای آن دوست و این کتابفروش پی میبرم. آن دوست و این کتابفروش هر دو ساکت، فرزانه، دوستداشتنی و بسیار فروتن هستند). این آدم هرگز کتابی را به تو معرفی نمیکند و تنها اگر از او راهنمایی بخواهی سخن خواهد گفت. هرگز ندیدم و نشنیدم که ادعایی گزاف کند یا از میزان و نوعِ مطالعهی خود سخن بگوید چه رسد به آنکه خود را مجاز بداند تا یقهی دیگران را گرفته و با نامپرانی مدعیِ نخواندن و نفهمیدنِ آنان شود. با اینحال من از طریقِ همان دوست میدانم که این آدم مطالعهی بسیار خوبی دارد و در زمینهی فلسفه نیز صرفاً بر اساسِ دلبستگیِ شخصیاش کتاب میخواند. کوچکترین نشانی از خودنمایی در وجودِ این مرد نخواهی یافت. هرگز نه ادعای سواد کرد و نه با ژستِ روشنفکری به تمسخرِ روشنفکران پرداخت. بسیاری از متفکرانِ وطنی را خیلی خوب (نه صرفاً در حدِ نام) میشناخت و همیشه با احترام از آنان یاد میکرد. در سرای باصفای این آدم همیشه بهترین و نایابترین کتابهای فلسفی را یافتهام. خوب به یاد دارم که روزی ناامیدانه از انتشارتِ خوارزمی بیرون آمدم و به پاساژ صفوی و کلبهی کوچکِ این آدم سر زدم و در کمالِ ناباوری همان کتابی را که میخواستم و هیچکجا هم آن را نداشت در قفسههای زنگزده اما دوستداشتنیِ این مرد پیدا کردم. با اینحال هرگز فخرفروشی نکرد و منتی نگذاشت و هیچگاه از خود بابتِ دراختیارداشتنِ کتابهایی که چاپش تمام و حتی نایاب شده، تمجید نکرد و این مزیت را بهانهای برای زورچپانِ کتابهایش به مشتری قرار نداد. همیشه بابتِ کتابهایی که خریدم بهمیزانِ چشمگیری تخفیف داد با آنکه نیک میدانم زندگیِ ساده و محقری دارد. هرگاه خواستم در یافتنِ کتابی یا آگاهی در بابِ کتابهایی که در یک موضوع چاپ شده یاریام کند، همیشه با مهربانی و آن لبخندِ زیبایش که نشانی از سختکوشی و شرافت دارد کمکم کرد. ولی حتی یکبار نشد که بگوید کتابی را بخرم چه رسد به اصرار و لفاظی برای فروشاندنِ کتاب. هیچگاه نشد که کتابی را بخواهی و چون خودِ آن کتاب را ندارد، بیدرنگ مشابهِ آن را (همچون دارو) به تو پیشنهاد دهد. وقتی بیشتر با او همکلام شدم دانستم که وجودش پر است از دلنگرانیهای فرهنگی. ماجرای تخفیفها نه برای مشتریشدنِ خریدار بلکه برای آن بود که از منظرِ این مردِ شریف نباید به قشرِ دانشجو فشار آورد. بعدها دانستم در کارهایش ملاحظاتِ اخلاقی دارد که حتی میتواند به او زیانِ مالی برساند. مثلاً یکبار کتابی میخواستم که گفت ندارد و تا هفتهی دیگر تماس بگیرم بلکه گیر آورده باشد. هفتهی بعد که به او سر زدم، کتاب را در اختیارم گذاشت اما صادقانه چنین گفت: «هفتهی پیش هم همین کتاب نزدِ من بود اما من قولِ آن را به دیگری داده بودم و تا زمانی که از پشیمانیِ او آگاهی نمییافتم نمیتوانستم آن را به شما بفروشم.» و فروتنانه بابتِ این امر از من عذرخواهی کرد. در میانِ کتابفروشهای آن پاساژ به انصاف و نیکمنشی شهره است. واقعاً گاهی دلتنگِ خودش و نه کتابهایش میشوم، میروم در کتابفروشیِ کوچکش و لحظاتی را در محضرِ ساکت و باصفایش مینشینم، گپی میزنم و گویی سبک شده باشم از نزدش خداحافظی میکنم؛ آمیزهی دلپذیری از بیادعایی، زلالی، بیتوقعی، سلامتِ نفس و فرهنگدوستی. من به اینطور آدمها میگویم «شخصیتِ فرهنگی» که این یکی البته افزون بر آن گونهای فروتنیِ باورپذیر و صفای باطن نیز دارد.
بعضی آدمها زود من را امیدوار و خیلی زودتر هم ناامیدم میکنند. کتابفروشِ میانسالِ چهارراهِ ولیعصر (زیرزمینِ سالنِ اصلیِ تئاترِ شهر) هم از همین جمله بود. چندباری بیشتر او را ندیده بودم و با اینحال گمان میکردم در عینِ ناآرامبودنش میتوان گپهای خوبی با او زد. تنها نکتهی منفی که تا پیش از این در موردش بهنظرم رسیده بود، پارادوکسِ روشنفکرستیزیاش همراه با ژستِ روشنفکری بود. بههرحال گاهی حرفهای خوبی میزد. اما آخرین بار دریافتم که با کاسبِ پرمدعای پریشانگویی طرف هستم. ناگهان مدعی شد که «خدا مشکلی جهانِ سومی است و تو گرفتارِ مشکلاتِ جهان سومیها هستی» [تابهحال داوری از این جهانسومیتر نشنیده بودم]. برای من منبرِ کانت و هگل رفت [آنهم با این جملات که «تو کانت نمیفهمی، هگل نمیفهمی»] از این پس افزون بر پراندنِ نامِ فیلسوفها، نامِ کتاب بود که پشتِ سرِ هم بر زبانش جاری میشد [آنهم با این ترجیعبند که «دولتِ کاسیرر... نخواندهای دیگر»، «فوکو... نخواندهای دیگر». یکی نبود بگوید (البته من بودم اما واقعاً آن روز حوصلهی بحث نداشتم و از آن مهمتر عزیزی همراهِ من بود که نمیخواستم گمان کند من هیچگاه از گرفتنِ پاچهی دیگران یا واکنش نسبت به گرفتهشدنِ پاچهی خودم چشمپوشی نمیکنم) تو تا چه حد طرفِ مقابلت را میشناسی که اینطور دربارهی اموری که ذاتاً در بابِ آنها فاقدِ صلاحیت هستی اظهارنظر میکنی و از آن بدتر مدعی میشوی دیگری این امور را نمیداند. یعنی مگر تو هگل خواندهای مردک؟ و سپس از کجا میدانی طرفِ مقابلِ تو هگل خوانده یا نخوانده؟ از این گذشته این آدم با الفبای فلسفه بهکل بیگانه بود. چه سود از خواندنهای بیحساب و کتاب و هضمنشده تا جایی که همانندِ همین پدیده رودلِ کتاب بگیری؟ دکارت (جدِ فلسفهی مدرن) بهدرستی گفته بود که دو کتاب بیشتر ارزشِ خواندن ندارد یکی کتابِ طبیعت و دیگری کتابِ نفس. بعد چه کسی گفته حتماً باید فوکو بخوانیم؟ چه کسی گفته حتماً باید «اسطورهی دولتِ» کاسیرر را بخوانیم؟ مطالعه باید فقط و فقط بر اساسِ علائق/دلبستگیهای شخصی باشد وگرنه سر به ناکجاآباد میزند. بعد این آدم با وجودِ طبعِ کاسبکارانهاش در مشتریشناسی بسیار کودن بود وگرنه در برابرِ من نه باید اسمِ فیلسوف میآورد و نه کتابِ تاریخِ فلسفه و فلسفی نشان میداد چرا که من از اساس به آنجا میآمدم تا اسمِ فلسفه و فیلسوف را نشنوم و فضاهای دیگری همچون رمان یا درام را تجربه کنم. این همان نکتهای بود که برای یک کاسب بسیار مهم است اما این ابله از فهمِ آن عاجز بود.] سپس شاهدِ ژستی بودم که تصویرِ مضحکِ آن هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود: همانطور که ایستاده بود یک پایش را روی آن یکی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و سرش را بالا گرفت و با لبخندِ احمقانهای گفت: «من مقالاتِ زیادی نوشتهام که میخواهم همه را خارج از ایران چاپ کنم، اینجا که هه! [یعنی ارزش ندارد].» [آخر اینجا جهانِ سوم بود و ایشان فراتر از این حرفها بوده، در سطحِ جهانی کار میکرد.] همچنین فخرفروشیهای بیربط و مهملی همچون اینکه «من زمانی کتابخانهای داشتم که با فروشِ کتابهایش یک خانه خریدم.» [و این جمله را دقیقاً دو یا سه بار تکرار کرد.] کرکگور را صرفاً در حدِ «هامون» میشناخت و مدعی بود محمودِ عبادی بیشترین کار را روی فلسفهی کانت در ایران انجام داده است. [گفت خسن و خسین نیستند اولاً و خواهر نیستند ثانیاً. حالا این هم عبادیان است نه عبادی و اصلاً از نام که بگذریم، ایشان هیچ علاقهای به کانت ندارد بلکه محورِ مطالعات و نوشتارهایش بر هگل و هگلیانِ چپ میچرخد.] در نهایت هم خطابهای در لزومِ وفاداری و تعهد در روابطِ دختر و پسر ایراد فرمود (چون طفلی من را تا بهحال با سه دختر دیده بود، توهم برش داشته بود.) کمکم دانستم که او با شگردهای خاصی کتاب را به مشتریها زورچپان میکند. جملاتی نظیرِ «این را بخر و حتماً امشب بخوان!»، «این چاپش تمام شده و فقط من دارم.»، «این را نبری پشیمان میشوی.»، «این را من خواندهام و میگویم ببر» و از این قبیل پدرسوختگیهای کاسبمآبانه. لابد میدانید که ایرانیجماعت همیشه چیزی که بر زبانش جاری میشود باید انتظارِ عملِ خلافِ آن را ازش داشته باشید. مثلاً همین پدیده یکبار حینِ تعریف از کتابی و در کمالِ دورویی اظهار کرد: «حالا مگر مهم است بخری یا نخری؟ نه!»؛ آمیزهی چندشآوری از ادعا، ابهام، طلبکاری، پریشانحالی و کاسبکاری. همینطور ردیفِ کلمات بود که بدونِ ربطِ درست بهیکدیگر از دهانش به فضا پرتاب میشدند و در گوشِ شنونده صدا میکردند. من به اینطور آدمها میگویم «کاسبِ فرهنگی»، که این یکی البته افزون بر آن مبتلا بهگونهای تکبرِ مالیخولیایی و آشفتگیِ باطن نیز بود.
دوم:
بعضی آدمها زود من را امیدوار کرده و هرگز هم ناامیدم نمیکنند. کتابفروشِ میانسالِ پاساژِ صفوی هم از همین زمره است. چندباری بیشتر او را ندیدهام و با اینحال درکِ محضرش برای من بسی دلپذیر بوده است. او را دوستِ نازنینی به من معرفی کرد (حالا هر چه بیشتر به شباهتهای آن دوست و این کتابفروش پی میبرم. آن دوست و این کتابفروش هر دو ساکت، فرزانه، دوستداشتنی و بسیار فروتن هستند). این آدم هرگز کتابی را به تو معرفی نمیکند و تنها اگر از او راهنمایی بخواهی سخن خواهد گفت. هرگز ندیدم و نشنیدم که ادعایی گزاف کند یا از میزان و نوعِ مطالعهی خود سخن بگوید چه رسد به آنکه خود را مجاز بداند تا یقهی دیگران را گرفته و با نامپرانی مدعیِ نخواندن و نفهمیدنِ آنان شود. با اینحال من از طریقِ همان دوست میدانم که این آدم مطالعهی بسیار خوبی دارد و در زمینهی فلسفه نیز صرفاً بر اساسِ دلبستگیِ شخصیاش کتاب میخواند. کوچکترین نشانی از خودنمایی در وجودِ این مرد نخواهی یافت. هرگز نه ادعای سواد کرد و نه با ژستِ روشنفکری به تمسخرِ روشنفکران پرداخت. بسیاری از متفکرانِ وطنی را خیلی خوب (نه صرفاً در حدِ نام) میشناخت و همیشه با احترام از آنان یاد میکرد. در سرای باصفای این آدم همیشه بهترین و نایابترین کتابهای فلسفی را یافتهام. خوب به یاد دارم که روزی ناامیدانه از انتشارتِ خوارزمی بیرون آمدم و به پاساژ صفوی و کلبهی کوچکِ این آدم سر زدم و در کمالِ ناباوری همان کتابی را که میخواستم و هیچکجا هم آن را نداشت در قفسههای زنگزده اما دوستداشتنیِ این مرد پیدا کردم. با اینحال هرگز فخرفروشی نکرد و منتی نگذاشت و هیچگاه از خود بابتِ دراختیارداشتنِ کتابهایی که چاپش تمام و حتی نایاب شده، تمجید نکرد و این مزیت را بهانهای برای زورچپانِ کتابهایش به مشتری قرار نداد. همیشه بابتِ کتابهایی که خریدم بهمیزانِ چشمگیری تخفیف داد با آنکه نیک میدانم زندگیِ ساده و محقری دارد. هرگاه خواستم در یافتنِ کتابی یا آگاهی در بابِ کتابهایی که در یک موضوع چاپ شده یاریام کند، همیشه با مهربانی و آن لبخندِ زیبایش که نشانی از سختکوشی و شرافت دارد کمکم کرد. ولی حتی یکبار نشد که بگوید کتابی را بخرم چه رسد به اصرار و لفاظی برای فروشاندنِ کتاب. هیچگاه نشد که کتابی را بخواهی و چون خودِ آن کتاب را ندارد، بیدرنگ مشابهِ آن را (همچون دارو) به تو پیشنهاد دهد. وقتی بیشتر با او همکلام شدم دانستم که وجودش پر است از دلنگرانیهای فرهنگی. ماجرای تخفیفها نه برای مشتریشدنِ خریدار بلکه برای آن بود که از منظرِ این مردِ شریف نباید به قشرِ دانشجو فشار آورد. بعدها دانستم در کارهایش ملاحظاتِ اخلاقی دارد که حتی میتواند به او زیانِ مالی برساند. مثلاً یکبار کتابی میخواستم که گفت ندارد و تا هفتهی دیگر تماس بگیرم بلکه گیر آورده باشد. هفتهی بعد که به او سر زدم، کتاب را در اختیارم گذاشت اما صادقانه چنین گفت: «هفتهی پیش هم همین کتاب نزدِ من بود اما من قولِ آن را به دیگری داده بودم و تا زمانی که از پشیمانیِ او آگاهی نمییافتم نمیتوانستم آن را به شما بفروشم.» و فروتنانه بابتِ این امر از من عذرخواهی کرد. در میانِ کتابفروشهای آن پاساژ به انصاف و نیکمنشی شهره است. واقعاً گاهی دلتنگِ خودش و نه کتابهایش میشوم، میروم در کتابفروشیِ کوچکش و لحظاتی را در محضرِ ساکت و باصفایش مینشینم، گپی میزنم و گویی سبک شده باشم از نزدش خداحافظی میکنم؛ آمیزهی دلپذیری از بیادعایی، زلالی، بیتوقعی، سلامتِ نفس و فرهنگدوستی. من به اینطور آدمها میگویم «شخصیتِ فرهنگی» که این یکی البته افزون بر آن گونهای فروتنیِ باورپذیر و صفای باطن نیز دارد.
در مورد کتابفروش نوع دوم خواستم بگم من هم تجربه مشترکی نظیر شما در مورد کتابفروش با فضل و دانشی دارم. جالبتر آنکه وقتی صحبت از موضوعی یا کتابی می شود حتی اگر خود صاحب نظر باشد یا احیانا آن کتاب را خوانده باشد با اشتیاقی کودکانه و پاره ای اوقات با تظاهری به اینکه مطلب برایش سنگین بوده و شما مختصر و قابل هضمش کنید نظر شما را می ستاند و گویا دوست دارد شما را تشویق به سخن گفتن کند. آفرین بر چنین دوستان کتاب.
پاسخحذفسلام دوستِ عزیز. فکر کنم حسابی عصبی شدی از دستِ اون فروشنده. اما من از متنت حسابی لذت بردم. خوب توصیف کرده بودی این جماعت خود برج عاج نشین پندار رو.
پاسخحذف