یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه... چـــــــــــــــــــــــــرخ!
رفت و برگشتِ پایانناپذیرِ او در کورهراهی کوتاه و صدای مادری که از او خواهش میکرد: «بس است!»
صدای پا فضایی وهمآلود داشت و در هر حرکت و گفتارِ دختر حسی از رنجِ زیستن در چشمانِ تماشاگر میدوید. حتی چهرهپردازیِ دختر نیز بیش از هر چیز در خود فریادِ درد داشت.
از میانِ چهار قطعهای که آخرین اجرای آنرا (بیست و یکم تیرماه) در تالار مولوی دیدم، قطعهی صدای پا بهترین و قویترین کار بود. پس از آن فاجعه (آخرین قطعه) بسیار تاثیرگذار و نمادی از تبدیلِ انسان به ابزار/شیء و یا بهتر بگویم نمادِ مسخِ انسان توسطِ انسان به گونهی جاندارِ جذابِ موزهها بود. در پایان آمد و رفت و قطعهای برای تئاتر کمابیش در یک جایگاه از جهتِ اجرا قرار داشتند. گرچه جنسِ این دو قطعه بهکل از یکدیگر جدا بود؛ یکی بیشتر متکی بر فضای نمایش بود و دیگری بر دیالوگِ بازیگران.
در همین زمینه:
چرا ساموئل بکت کار میکنم؟/وبلاگِ علیاکبرِ علیزاد
بکتِ اصیل وجود ندارد/بخشِ اولِ گفتوگو با کارگردان
ترجمهی بکت سختتر از پینتر یا شکسپیر نیست/بخشِ دومِ گفتوگو با کارگردان
نمایشِ نیستی (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
بحثی که در وبلاگ مانی کرده بودید خواندم. متاسفانه دوستان بیش از حد اسیر مدهای روشنفکری اند که بتوانند حرفهای شما را هضم کنند.
پاسخحذف