۱۳۸۴ دی ۲۴, شنبه

«اعتقاد به جمهوريت در كنار اسلاميت، شرك است.» +

آرای مصباح، فارغ از صورت‌های شیطنت‌آمیزش، در ترسیم یک دو راهی برای آینده‌ی ایران با روشنفکران لائیک مشترک است. این دو نظر که در دو سر یک طیف قرار دارند، هر دو از تناقض‌های ایده‌ی "جمهوری اسلامی" عاری اند.
اما سروش اشتباه فاحشی مرتکب شد که در پاسخ به مقاله‌ی انتقادی نیکفر، بنیادگرایانی چون مصباح را با روشنفکران لائیک در یک جبهه قرار داد.
هرگز نباید فراموش کرد که عملا ایده‌ی اسلام‌گستر بر سامان سیاسی- اجتماعی، با ایده‌ی اسلام‌زُدا به‌مراتب تعارض بیش‌تری دارد تا با ایده‌ای که هم اسلام‌زُداست و هم اسلام‌گستر.
بهرحال، جنبه‌هائی از اسلام‌شناسی او گرچه برای اصلاح‌طلبان مایه‌ی هراس گشته، برای من چیزی جز رضایت به‌همراه نیاورده است.
تیزبینی‌های این عالم دینی را – صرف‌نظر از تمایلات فاشیستی‌اش- من نیز چون تو می‌فههم.
مصباح ذهن‌ای تحلیلی دارد، او به اصول منطق و البته سفسطه مسلط است، مصباح قدرت جدل دارد، تمام اینها را من نیز می‌دانم اما مصباح جزم‌گرا کجا و غزالی تجربه‌گرا کجا؟!
غزالی اساسا تربیتی صوفیانه داشت و در زمان خود به سبب "إحیاء العلوم" یک بدعت‌گزار محسوب شد.
او با فقها، فلاسفه و متکلمین ستیزه کرد فقط به آن دلیل که می‌دید حق اخلاق و دریافت‌های شهودی ادا نشده و نسبت به توانائی‌های عقل هم توهم وجود دارد.
گرچه این قبیل تشبیه‌ها همیشه از جهتی مقرب و از جهت دیگر مبعد است، اما ابن‌تیمیه – که او هم متکلم زبردستی ست - به‌سبب ظاهرگرائی و سلفی‌مشربی‌اش با "فیلسوف اسکولاستیک خردستیز" ما از حیث دغدغه و روحیات، تشابه بیش‌تری دارد.

۴ نظر:

  1. چهار کلام حرف حسابی ؛


    در این نوبت قصد دارم برخلاف شیوه ی مرضیه ام که هجو و هزل و فکاهه است مطلبی جدی بنویسم . ( البته اگر بتوانم خودم را نگه دارم .) آخر کی گفته که من همیشه باید دری وری بنویسم ؟ گاهی وقت ها بنده هم به سرم می زند که معقول و متین و مودب باشم . ( به قول سید در فیلم گوزن ها : بابا گاهی وقتا مام آدمیم ! ) سالی یکی دو مرتبه که به جایی بر نمی خورد . آدم که شاقولوس نمی گیرد . تازه اعتباری را که با نوشتن ِ پنجاه تا یادداشت ِ کمدی به دست نیاورده ای می توانی با نگارش ِ یک مطلب جدی به دست بیاوری . چه چیزی ازاین بهتر ؟ مرگ می خواهی برو گیلان . گیلان هم نخواستی برو میلان . بالاخره ما هم دلمان می خواهد جزو زندگان باشیم و حتماً می دانید آرزو بر جوانان که هیچ ، حتا بر پیر و پاتال ها هم عیب نیست .

    راستش را بخواهید انگیزه ی نوشتن این مطلب اظهار نظری ست که دوستِ نازنینم " محمد " در وبلاگش در مورد مصباح یزدی کرده است . این اظهار نظر باعث شده تا سه تن از بهترین و خوش فکرترین وبلاگ نویسانی که می شناسم در مورد آن واکنش نشان دهند . این سه تن عبارتند از : ویس آبادیِ عزیز ، آریای ِ گرامی و مخلوق ارجمند . آن ها پس از خواندن مطلب ِ محمد برایش کامنت گذاشته اند و موضع ِ خودشان را اعلام کرده اند . بر همین پایه شاید بهتر بود که من هم به شیوه ی آنان عمل می کردم . اما از آن جا که تصمیم گرفته ام در جایی کامنت نگذارم بهتر دیدم که دیدگاهم را به صورت ِ مقاله ای مستقل ارائه دهم . چون شما خوانندگان محترم ممکن است در جریان چند و چون مسئله نباشید در آغاز اظهار نظر های دوستان را می آورم و بعد نکات خودم را می نویسم . با این توضیح که مقصود ِ نوشته ی حاضر ، رد یا تکذیب هیچ کدام از گرامیان نیست و تنها اظهار نظری ست در کنار ِ بقیه ی ِ اظهار نظر ها .

    " محمد : دکتر سروش می گوید مصباح یزدی نه فقیه است نه حکیم اسلامی . پس مصباح یزدی چیست ؟ من با سروش موافقم که مصباح نه این است و نه آن ، اما با دیدی مثبت ناچارم اعتراف کنم که مصباح یزدی فراتر و بالاتر از این دو است . او متکلمی بزرگ است که قرن ها هم چو او دیده نشده است . با احتیاط می گویم مصباح وارث غزالی است با همان دغدغه ها و همان نیرومندی .
    مخلوق : مصباح را شاید بتوان وارث ابن تیمیّه نامید با همان دغدغه های سلفی . اما قیاس او از حیث انگیزه و توانایی علمی با متفکر باطن گرایی چون غزالی سهو بوده و مایه ی شگفتی است .
    ویس آبادی : غزالی درد حقیقت داشت و در آرزوی این معشوق بماند . اما مصباح مانند معتزله در کنف حمایت خلفای عباسی به دنبال قدرت است و بس . او درد حقیقت ندارد . متعصبی است . البته بی مایه نیست اما هرگز مقام شک غزالی را دارا نیست . او یک میلیون را کشته می پسندد برای عقیدتی که محتمل است ... پوچ باشد .
    آریا : آقا جان ، محمد عزیز این مصباح نه غزالی می باشد نه ابن تیمیه . این خبیثی بی مانند است که مجنون ِ میلیارد ها بشکه خونریزی است تا بتوانه عقده های یه عمر حقارت و قدرت پرستی خودش و همپالکی هایش را ترضیه کند . نه مغزی داره که محتوایی درش جا بگیره نه شعوری داره که حماقت های خودش را تمیز و تشخیص دهد . او یک آخوند ابله تمام عیار است و بس .
    محمد : اگر غزالی در آرزوی معشوق مانده باشد شک ندارم مصباح به معشوق خود رسیده است . در هر صورت من او را جدی می گیرم .
    ویس آبادی : من هم او را جدی می گیرم اما دور است با غزالی از یک قبیله باشد . یقینی دارد که تعبیر دیگرش همین باشد که معشوق را در بر دارد . دغدغه های او با ابومحمد یکی نیست . وارث تفکر او نیست و الا جدی و معشوق در بر که هست و قابل انکار نیست . "

    پیشگفتار : هرکدام از ما در مقام آفریننده و سازنده هنگامی که خواسته های ذهنی و تمنیات ِ درونی ِ خود را بر زبان یا به روی کاغذ می آوریم در حقیقت جهان آرمانی مان را ترسیم و تصویر می کنیم . جهانی که ممکن است و می تواند کوچک ترین نسبتی با عالم واقع نداشته باشد . مطلوب ما حتا در صورت ِ گسست ِ کامل از واقعیت ، به خودی ِ خود واجد ِ ارزش است . چرا که درانداختن ِ " طرحی نو " را گواهی می دهد . پس در مقام آفرینندگی ، پایبندی ِ ما به واقعیت ها یا به قولِ ویتگنشتاین " فکت ها " محلی از اعراب ندارد . اما وقتی که از دریچه ی ِ بیننده و گزارشگر به جهان و اتفاقات ِ آن نگاه می کنیم ، ناگزیر به بیان واقعیات اعم از مطلوب یا نامطلوب هستیم . در این مقام مجبوریم بدون دستکاری ِ فکت ها و با کمک وجدان ِ خویش ( که آن را عقلانیت ِ برکنار از سودپرستی تعریف کرده اند ) تنها واقعیات را گزارش کنیم . با این توضیح که "بیان واقعیت " هرگز به معنای ِ " قبول ِ حقانیت ِ آن " نیست . در ادامه شایان توجه است هرچند بسیاری و از جمله نگارنده معتقدند که رهایی ِ مطلق از دغدغه ها ، زاویه دیدهای ِ شخصی و ضمیر ناخود آگاه امری نزدیک به محال است اما هدف ِ فرد در این مقام باید کوشش برای ارائه ی ِ گزارشی با حداقل جانبداری باشد .
    با این توضیحات در مورد مصباح یزدی فکر می کنم که او را باید به عنوان پدیده ای مستقل بررسی کرد . پدیده ای که ممکن است از بعضی جهات با برخی پدیده های دیگر ( از جمله شخصیت هایی چون ابن تیمیّه و غزالی ) وجوه مشترک داشته باشد و در همان حال با آن ها جداسری پیدا کند . اینک نکاتی چند در این باره :

    1 ـ فقیه اهل سنت ، ابوالعباس تقی الدین احمد ابن عبدالحلیم معروف به ابن تیمیّه ( 728 ـ 661 ) برای این که از نفوذ عقل و دخالت فلسفه در دین جلوگیری کند کتابی مفصل به رشته ی تحریر درآورده است به نام ِ " الرّد علی منطقیین " . او در این کتاب که اتفاقاً به شیوه ی استدلالی نوشته شده می گوید انسان هیچ گاه به ایمان واقعی دست نمی یابد مگر این که به پیامبر اسلام ایمان جازم و بدون قید و شرط پیدا کند . به بیان دیگر از نظر ابن تیمیّه ایمان جازم فقط در صورتی به دست می آید که انسان سخن پیغمبر را حتا اگر مخالف عقل ِ صریح باشد بپذیرد . او می گوید دلیل تقدم شرع بر عقل این است که همه ی آن چه در شرع وارد شده مورد ِ تصدیق عقل قرار گرفته ولی همه ی آن چه عقل آن را می پذیرد مورد تصدیق شرع نیست . فقیه اهل سنت راهبری ِ عقل را تنها تا جایی مجاز می داند که به مرتبت پیامبر اسلام در تولیّت ِ درک و وصول به حقایق پی می برد . پس از این وقوف عقل به خودی ِ خود عزل می شود و همه چیز به ایمان واگذار می گردد . طبق مثال ِ ابن تیمیّه در کتاب ِ الرد علی منطقیین عقل به فردی عامی می ماند که عامی ِ دیگری را تا رسیدن به مجتهد جامع الشرایط راهنمایی می کند و به اصطلاح دست ِ او را در دست مجتهد می گذارد . تا پیش از رسیدن به این مرحله عامی ِ اول باید احکام ِ عامی ِ دوم را بپذیرد اما به محض ِ شناسایی ِ مجتهد جامع الشرایط ، عامی ِ دوم برکنار می شود و حکم ، حکم ِ عالم دینی ست . ( که از دیدگاه ابن تیمیّه همانا اعتقاد بی چون و چرا به پیامبر اسلام است .)
    او در جایی دیگر دلیل عقلی را به دو بخش تقسیم می کند :
    بخش اول نوعی ادله ی عقلی ست که به وسیله ی ِ آن می توان به اثبات نبوت و صدق سخنان پیغمبر دست یافت و بخش دوم نوع دیگری از ادله ی عقلی ست که احتمالاً با ادله ی نقلی و ظواهر شرع در تعارض قرار می گیرد . او آشکارا اعلام می کند :" عقلی که با دلیل نقلی در تعارض واقع می شود غیر از عقلی ست که صدق گفتار رسول خدا (ص) به وسیله ی آن ثابت می گردد . " بنابراین ابن تیمیّه برای عقل " تعدد نوعی " یا "تعدد شخصی " قائل می شود . او اختلاف میان این دو نوع عقل را از باب تعارض می داند نه از مقوله ی تناقض و همان طور که می دانید در باب تعارض ِ ادله همواره آن دلیلی که قوی تر است مقدم داشته می شود ولی در باب تناقض سخن از قوی و ضعیف نیست بلکه پیوسته یکی از دو طرف صادق است و طرف دیگر کاذب .
    با این توضیحات معلوم می شود که ابن تیمیّه نقل را بر عقل ترجیح می دهد درست مانند مصباح یزدی که ایمان را برتر از عقل می داند و ضامن سعادت انسان . به علاوه ابن تیمیه در برخی از نوشته هایش عقل را عَرَضی می داند و ارزش ِ آن را تا سرحد غریزه کاهش می دهد . برای این دو تن عقل در واقع ابزاری ست که حداکثر انسان را تا آستانه ی ایمان می رساند . آن ها عقل را به خاطر خود ِ عقل نمی خواهند و این شباهتی ست که میان ابن تیمیه و مصباح یزدی وجود دارد . هرچند که مصباح برای عقل تعدد نوعی قائل نیست و این اختلاف ِ آن دو ست . مصباح معتقد است که عقل اگر " درست " به کار گرفته شود ( و این کلمه ی ِ " درست " از نظر من بسیار قابل مناقشه است ) ستیزه ای با نقل پیدا نمی کند و هرجا اختلافی میان عقل و نقل پیدا شود باید آن را از مقوله ی ِ القائات ِ شیطانی و نفسانی دانست . ( برای آگاهی بیشتر در مورد ابن تیمیه ، نگاه کنید به کتاب ِ : ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام نوشته ی دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی ، جلد اول ، مقاله ی اول )

    2 ـ ابن تیمیّه تحقق ِ " کلی " را نمی پذیرد و از این نظر همچون نومینالیست ها می اندیشد در صورتی که مصباح یزدی وجود " کلی " را آن هم به شیوه ی ِ مشائی قبول دارد .

    3 ـ حجت الاسلام زین الدین ابوحامد امام محمد غزالی به سال 450 هجری قمری در شهر توس به دنیا آمد و پنجاه و پنج سال ِ بعد در همان شهر بدرود حیات گفت . او به یاری هوش فراوان و فهم نیرومند خود به سرعت مقدمات علوم را گذراند و در سی سالگی در همه ی علوم متعارف زمان خود به حد کمال رسید . غزالی در سال 478 به خدمت خواجه نظام الملک وزیر مقتدر ملکشاه سلجوقی در آمد و چندی بعد در حالی مقام استادی نظامیه ی بغداد را به دست آورد که جوان ترین مدرس آن مدرسه بود . او چهار سال در نظامیه ی بغداد به تدریس مشغول بود و در همان حال آرای ِ فلاسفه را نیز مطالعه می کرد . در این دوران و پیش از آن غزالی کتاب های نافذی نوشت . موضوع کتاب های او بیشتر : اخلاق ، تصوف ، عرفان ، فقه ، اصول فقه و علم کلام بود . از جمله ی نوشته های غزالی یکی " مقاصد الفلاسفه " است که در آن با زبانی گویا و بیانی شیوا جوهر فلسفه ی یونانی و اندیشه ی حکمایی چون فارابی و ابن سینا را شرح داده است . تسلط غزالی در درک مفاهیم فلسفی و مهم تر از آن قدرت بیان او در تفهیم نظرات دشوار فلاسفه به خوانندگان تا حدی است که برخی کتاب " مقاصد الفلاسفه " را خودآموز فلسفه ی مشاء دانسته اند. اما جنجالی ترین ، کوبنده ترین و دوران ساز ترین اثر غزالی کتابی ست که یک سال پس از " مقاصد الفلاسفه " به رشته ی تحریر درآورد . این کتاب " تهافت الفلاسفه " ( تناقض گویی های فیلسوفان ) نام دارد . غزالی با نگارش ِ " تهافت " کمر جریان ِ حکمت مشاء را در ایران برای همیشه شکست و سرزمین آباد ِ آن را تبدیل به کویر بایر کرد . او در " تهافت ..." علوم فلاسفه را به ریاضیات ، منطقیات ، طبیعیات و الهیات بخش بندی کرد و گفت: در مسائل ریاضی چیزی که برخلاف عقل باشد وجود ندارد بنابراین انکار آن مسائل امکان پذیر نیست . در مسائل منطقی مطالب نادرست ناچیز و در مسائل طبیعی درست و نادرست به هم آمیخته است . اما در الهیات اکثر عقاید فیلسوفان نادرست است و آنان در این باب مغالطه کرده اند و دیگران را نیز به غلط و اشتباه انداخته اند چرا که مسائل الهی را با اصول ِ اطمینان بخش ِ هندسه و منطق ملازم گرفته اند در صورتی که چنین ملازمه ای وجود ندارد . غزالی با این مقدمه وارد اصل موضوع شد و تناقض گویی های فلاسفه را در بیست موضوع بر شمرد و در ســــه مسـالــه فتـــــوا به کـفـــر و ارتــــــداد فلاسفــه داد و ریختــن خـــون آنـــان را جـایــــز دانـســـت . آن سه مساله عبارتند از :
    الف ـ مساله ی ِ معاد و این که فیلسوفان معاد جسمانی را باور ندارند .
    ب ـ مساله ی علم خداوند به امور جزئی که فلاسفه آن را به نحو کلی می دانند .
    ج ـ مساله ی ازلی بودن جهان و این که برخلاف آموزه های دینی به اعتقاد فلاسفه ، عالم قدیم ِ زمانی ست .
    آری دوستان ! امام محمد غزالی با استفاده از حربه ای به نام فتوای شرعی ، قاعده ی بازی را زیر پا گذاشت و آیین آزادگی را فراموش کرد . او با تقدیم مجوز شرعی، دست ِ متعصبان و سیاست پیشگان را در کشتن مخالفان و متفکران باز گذاشت و پاسخ ِ اندیشه را به تیغ ِ آبدار محول کرد . از این نظر مصباح یزدی میراث دار غزالی ست . چرا که او هم در سخنرانی هایش مومنان را به مجازات مرتدان فرا می خواند . ارعاب و امحاءِ مخالفان از وجوه ِ مشترک غزالی و مصباح یزدی ست .

    4 ـ تاریخ نویسان برای غزالی دو دوره ی زندگی قائل شده اند . دوره ی اول که وصف ِ آن در شماره ی قبل آمد و دوره ی دوم که روزگار ِ پریشیدگی های ِ روانی ِ غزالی بوده است . در این دوران غزالی به سبب ِ دگرگونی های روانی هر آنچه آموخته بود جز قیل و قال ندانست ، مقام استادی ِ دارالعلم را پوچ شمرد و در جامه ی درویشان به سیر ِ آفاق و انفس پرداخت . او حدود هشت سال به صورت ناشناس در بیت المقدس و حجاز به سر برد و دو سال هم در مسجد جامع دمشق معتکف بود و در خلوت به عبادت و تصنیف می پرداخت . در این دوران که دوره ی ِ دوم زندگی غزالی ست او بیشتر زاهدی صاحب ورع است تا متفکری طرفدار ِ جدل و اگر اندکی خوشنامی در تاریخ تفکر برایش مانده حاصل همین دوران است که دور نیست ریشه در عهد ِ کودکی اش داشته باشد . چرا که مشهور است پدر غزالی که ریسنده ای تنگدست اما پرهیزگار بود جز از دسترنج خویش نان نمی خورد و پیوسته او و برادرش احمد را به زهد تشویق می کرد . غزالی در سال های پایانی ِ زندگی به تصوف روی آورد و از مناظرات فقهی ، کلامی و فلسفی کناره گرفت . از این نظر مصباح یزدی بیشتر شبیه ِ غزالی ِ اول است تا غزالی ِ دوم .

    5 ـ در کتاب ِ " فضائل الانام " مشهور به نامه های فارسی غزالی ، نامه ای مهم به چشم می خورد که غزالی در اواخر عمر یعنی در سن 53 سالگی در پاسخ به سلطان سنجر سلجوقی نوشته است . حکایت این است که برخی از قشریون نزد سلطان سنجر می روند و شکایت می کنند که غزالی جسارت نموده و به آرای ابوحنیفه انتقاد کرده است و پیرو فلسفه ی یونانی و نور زرتشتی شده . سلطان ِ سنی مذهب ، خشمگین می شود و غزالی را احظار می کند تا به دربار بیاید و در این باره توضیح بدهد . غزالی نامه ای می نویسد و از آمدن ِ به دربار عذر می خواهد . در این نامه می توان میل ِ غزالی را به گوشه نشینی و برکنار ماندن از مناسبات سیاسی آشکارا مشاهده کرد . به دلیل اهمیتی که این نامه در نشان دادن حال و هوای ِ مستولی بر جان ِ غزالی در دوره ی ِ دوم زندگانی اش دارد ، مکتوب ِ او را عیناً نقل می کنم :
    " بدان که این داعی 53 سال عمر گذاشته ، 40 سال در دریای علوم غواصی کرد تا به جایی رسید که سخن وی از اندازه ی فهم بیشتر اهل روزگار درگذشت. 20 سال در ایام سلطان شهید روزگار گذرانید و از وی به اصفهان و بغداد اقبال ها دید و چند بار میان سلطان و امیرالمومنین، رسول بود در کارهای ِ بزرگ و در علم دین نزدیک به هفتاد کتاب تصنیف کرد . پس دنیا را چنان که بود بدید . جملگی بینداخت و مدتی در بیت المقدس و مکه مقام کرد و بر سر مشهد ابراهیم خلیل صلوات الله علیه ، عهد کرد که پیش ِ هیچ سلطان نرود و مال سلطان نگیرد و مناظره و تعصب نکند و اکنون دوازده سال است تا بدین عهد وفا کرده و امیرالمومنین و دیگر سلاطین او را معزز داشتند. اکنون شنیدم که از مجلس ِ عالی اشارتی رفته است به حاضر آمدن . فرمان را به مشهد رضا آمدم و نگه داشت ِ عهد ِ خلیل را به لشگرگاه نیامدم و بر سر ِ این مشهد می گویم که : ای فرزند رسول ! شفیع باش تا ایزد تعالی مَلِک ِ اسلام را در مملکت ِ دنیا از درجه ی ِ پدران ِ خویش بگذراند و در مملکت ِ آخرت به مرتبه ی ِ سلیمان علیه السلام رساند که هم ملک بود و هم پیغامبر . و توفیقش ده تا حرمت ِ عهد خلیل را نگاه دارد و دل ِ کسی را که روی از خلق بگردانید و به خدا عّز شانه آورد، بشولیده نکند و چنین دانستم که این نزدیک ِ مجلس ِ عالی پسندیده و مقبول تر خواهد بود از آمدن ِ به شخص و کالبد و آن کاری بی فایده است و این کاری است که روی در حق تعالی دارد و اگر چنان چه پسندیده است، فمرحبا و اگر به خلافِ این است در عُهده یِ عهد شکستن نباشیم که فرمان سلطان به اضطرار لازم بود ، فرمان را به ضرورت منقاد باشم حق تعالی بر زبان و دل ِ آن عزیز راناد که فردا در قیامت از آن خجل نباشد و امروز اسلام را از آن ضعف و شکستگی پیدا نشود . والسلام . " ( نامه ی غزالی برگرفته از کتاب ِ : ارسطوی بغداد نوشته ی دکتر محمد رضا فشاهی صص 134 و 135 )

    6 ـ این که غزالی یا هرکس دیگر کوبنده ترین نقدها را به اندیشه ی ِ دیگری وارد کند به خودی ِ خود نه تنها هیچ ایرادی ندارد بلکه باعث ِ به میان افتادن ِ مباحث جدید و دستیابی به یافته های تازه نیز می شود . نقد غزالی به فلسفه هرچند موشکافانه و عمیق بود اما به هیچ وجه قادر نبود اساس ِ حکمت عقلی و اندیشه ی استدلالی را ویران کند . آن چه تا قرن ها باعث ِ نابودی ِ رویکرد ِ عقلی در ایران شد هراسی بود که فتوای ِ شرعی ِ غزالی در مقام حجت الاسلامی با پشتوانه ی ِ قدرت ِ سیاسی در دل های متفکران انداخته بود . " بیم ِ جان " توجیه کننده ی ِ بسیاری از وارونه گویی ها و فراهم سازنده ی ِ انبوهی از در خود چکیدن هاست . بنابراین انتقاد من به غزالی این نیست که چرا فیلسوفان را نقد کرد ، بلکه این است که چرا قواعد ِ بازی را زیر پا گذاشت و در یک حیطه ی ِ غیر دینی حکم ِ دینی صادر کرد ؟ مگر خود او پیش تر، از ضرورت ِ ملازمه میان مبانی ِ علوم سخن نگفته و فیلسوفان را به دلیل خلط مباحث نکوهش نکرده بود ؟

    7 ـ غزالی آیین نوروز را خرافه ی گبریان می دانست و خواهان برچیده شدن ِ این جشن ملی بود . درست مانند مصباح یزدی که آیین های ایرانی را خاری در چشم خویش و هم اندیشانش می داند .

    8 ـ به نظر نمی آید که مقام شک غزالی ، مقام ِ شک ِ اصیل باشد . شک غزالی را بیشتر می توان در رده ی ِ " شک ِ متدیک " یا " شک روش مند " قرار داد . در شک متدیک متفکر به مبانی ِ اندیشه ِ خود شک می کند اما نه برای ِ این که آن مبانی را تغییر دهد بل بدان منظور که از منظری دیگر و با ساختاری نوین دوباره همان مبانی را بازآفرینی کند . به این معنا شک ِ غزالی با شک دکارت قابل مقایسه است . چرا که غزالی احتمالاً از پایان ِ کار شک خویش آگاه بوده است . او هیچ گاه ملحد یا دهری نشد بلکه همیشه به وحی قرآنی اعتقاد داشت و از منظری دیگر پس از گذراندن دوران شکاکیت ، همین اعتقاد را برای خود بازسازی کرد . به کسانی که شک غزالی را " ویران گر " قلمداد کرده اند می توان گفت اگر منظور شما از ویرانی، انهدام ِ خانه و کاشانه است، آری، اما اگر مقصودتان ویران شدن ِ مبانی ِ اعتقادی ست ، چنین چیزی در زندگی غزالی دیده نمی شود . لطفاً به عبارات زیر که از کتاب ِ " المنقذ من الضلال " نوشته ی غزالی انتخاب و خلاصه شده است دقت کنید . آیا شما را به یاد تاملات اول و سوم دکارت نمی اندازد ؟
    " با خود گفتم خواسته ی من علم به حقایق است پس نخست باید بدانم علم چیست ؟ از این جا بر من روشن شد که علم حقیقی آن است که با یقین همراه باشد ، به گونه ای که هیچ شکی به آن راه نیابد مانند آن که ده از سه بیشتر است . حال اگر کسی بگوید بیشتر از ده است به دلیل ِ آن که من سنگ را به زر و عصا را به اژدها تبدیل می کنم و من چنین کاری را از او ببینم در معرفت ِ من شکی پدید نمی آید اما ممکن است از کار او دچار شگفتی شوم . پس دانستم که هر علمی که به این پایه از یقین نرسیده باشد درخور ِ اعتماد نیست . پس بر آن شدم که چنین علمی بیابم . چون من به دانش های خود نگریستم دیدم این گونه نیستند . با خود گفتم حسیات و ضروریات دارای چنین ویژگی و صفتی هستند ولی چون دقت کردم دیدم احتمال خطا بودن ِ محسوسات نیز زیاد است و نمی توان به درستی ِ آن ها اعتماد و اطمینان داشت زیرا حس باصره که قوی ترین اندام های حسی است چون به سایه می نگرد آن را ساکن می بیند و به عدم حرکت ِ آن حکم می کند در حالی که متحرک است و ستارگان آسمان را بسیار خرد و کوچک می بیند در حالی که از زمین بزرگ ترند . پس با خود گفتم تنها به عقلیاتی که اولیات هستند می توان اعتماد کرد اما محسوسات به من گفتند پیش از آن که حاکم ِ عقل در تو پدید آید مرا درست می دانستی و چون حکومت ِ عقل در میان آمد مرا باطل شمردی . حال اگر حاکمی برتر از عقل باشد که اولیات را باطل شمرد چه جواب خواهی داد ؟ آیا باز هم به آن ها اعتماد خواهی کرد ؟ آیا امکان ندارد حالتی برای آدمی پدید آید که این معقولات باطل جلوه کند ؟ همان گونه که در بیداری، بسیاری از چیزها که در خواب به وجود آن ها اعتماد داریم باطل می شوند . از کجا همان گونه که صوفیه ادعا می کنند برای انسان حالتی نباشد که این عقلیات که به عنوان اولیات جلوه می کنند باطل به نظر آیند ؟ شاید این همان مرگی باشد که پیغمبر اکرم (ص) فرموده است : الناس نیامٌ اذا ماتو النتبهوا ، مردمان خفتگانند چون بمیرند بیدار شوند . ... من با این خیالات نزدیک دو ماه دچار حالت ِ سوفستاییان بودم تا آن که خدای تعالی مرا از این بیماری شفا بخشید . بار دیگر به ضروریات ِ عقلی یقین حاصل کردم ولی نه از طریق دلیل بلکه به نوری که خدای تعالی در دل من افکند ... "
    اما در مورد مصباح یزدی تا جایی که من می دانم او هرگز دچار شک نشده است؛ نه شک ِ اصیل و نه شک ِ متدیک . مصباح یزدی سال های ِ سال است که در عزم خود یعنی به جلوه در آوردن ِ یک حکومت ِ صد در صد اسلامی ، راسخ بوده است .

    9 ـ اگر منظور از " باطن گرایی " توجه به احوال درونی و افعال جوانحی باشد تا حد زیادی می توان غزالی را باطن گرا نامید اما اگر مراد از آن تعلق به فرقه ی باطنیه باشد باید گفت که غزالی متکلمی اهل سنت و اشعری مذهب بود . او دو کتاب ِ " فضائح الباطنیه " و " المستظهری " را علیه باطنیان و در رد ِ عقاید آنان نوشت . غزالی ِ سنی مذهب و مصباح ِ شیعه ی ِ دوازده امامی هر دو بدون شک با فرقه ی باطنیه ( اسماعیلیه ) در تضاد هستند و هرکدام از دیدگاه خودشان باطنیان را بی بهره از دین ِ راستین و اهل بدعت می دانند . همچنین فراموش نکنیم که در حکومت جمهوری اسلامی نه تنها صاحبان ِ دیگر ادیان تحت ِ آزار و ستم بوده و هستند بلکه غیر از پیروان ِ شیعه ی اثنی عشری ، باورمندان ِ سایر ِ فرقه های ِ اسلامی نیز در آرامش و گشایش به سر نمی برند .

    10 ـ متکلم کیست و چه فرقی با فیلسوف دارد ؟
    متکلم ، متفکر دینداری ست که دفاع از اصول دین را بر خود واجب دانسته . او سعی می کند با روش های عقلی و منطقی به منکران ِ دین نشان دهد که گزاره های دینی و مذهبی منافاتی با عقل ِ سلیم ندارند . متکلم سه کار با گزاره های دینی انجام می دهد : الف ـ آن ها را تفسیر می کند . ب ـ آن ها را توجیه می کند یا به بیان دیگر از آن ها دفاع می کند . ج ـ می کوشد گزاره های دینی را بر حسب اهمیت شان در یک نظام سازگار و منسجم به صورت منظومه ای عقلانی ارائه کند .
    اما فرق متکلم با فیلسوف در این است که متکلم، درستی ِ گزاره ها و دستور های ِ دینی را از پیش ، فرض گرفته است . به بیان دیگر متکلم از قبل تعهدی نسبت به دفاع از دین به خویش سپرده در حالی که فیلسوف به هیچ کس و هیچ چیز جز " حقیقت " وامدار و متعهد نیست . مقصد نهایی فیلسوف در سیر اندیشگی ِ خویش نامعلوم است در حالی که آغاز و انجام ِ کار متکلم از قبل تعیین شده است .
    بنابراین توضیح، می توان گفت که نه مصباح یزدی فیلسوف است و نه غزالی ؛ هرچند که هردوی ِ آن ها با اندیشه های ِ فلسفی آشنایند . مصباح یزدی به گواهی دو جلد " آموزش فلسفه " اش جوهر فلسفه ی غرب را به طور اجمالی می شناسد . گرچه عمق ِ آشنایی ِ او با فرهنگ و فلسفه ی مغرب زمین از بسیاری از همعصرانش از جمله دکتر سید جواد طباطبایی ، عبدالکریم رشیدیان ، داریوش آشوری و دکتر سروش کمتر است اما باید اذعان کرد مصباح یزدی از معدود حوزویانی ست که علاوه بر مباحث هستی شناسی با مقوله ی ِ شناخت شناسی نیز ـ که مبحث نسبتاً جدیدی در فلسفه است ـ آشنایی دارد همچنین به شهادت ِ مناظره ی تلویزیونی اش با حجتی کرمانی ، آداب طرح ِ بحث و ترفند ِبه زانو درآوردن ِ حریف را خوب می داند . با این همه وسعت ِ معلومات او نسبت به عصر خویش با میزان ِ معلومات غزالی نسبت به دوران خود قابل مقایسه نیست و کمتر است .

    11 ـ مصباح یزدی و امام محمد غزالی را نه فیلسوف که باید متکلم به شمار آورد . آن ها چون دیگر متکلمان جرات ِ مواجهه ی ِ عریان و بی قید و شرط با خویشتن ِ خویش را ندارند . غزالی که پهلوان ِ میدان ِ مناظره می بود هر بار در مصاف با خود شکست خورده و درهم ریخته بر جای می ماند . او و مصباح یزدی هیچ کدام موهبت ِ " فلسفیدن " را به دست نیاورده اند . نگرانی ِ مشترک ِ آن ها نه " حقیقت " که " قدرت " است . با این تفاوت که غزالی دل نگرانِ شکسته شدن ِ قدرت ِ شریعت بود و مصباح یزدی دلواپس ِ از دست رفتن ِ قدرت ِ حکومت است .
    از نگاه ِ ایشان فضیلت ِ آدمی نه در آزادی و آزادگی که در تعبد و سجود در برابر ِ بُت ِ ناپیدایی ست که آن ها خدایش می پندارند .

    12 ـ نقد غزالی در تاریخ اندیشه لااقل این دستاورد را داشت که نشان داد میان عقل ِ یونانی و وحی ِ قرآنی، ناسازگاری ِ مبنایی وجود دارد و الهیات و فلسفه با هم قابل ِ جمع نیستند .

    13 ـ اما بزرگترین کار مصباح یزدی مشارکت در تاسیس " مدرسه ی حقانی" است . مصباح یزدی از سال ها پیش به فراست دریافته بود که طلبه های ِ "حوزه ی علمیه" پس از گذراندن ِ دوره های مورد نظر سرانجام به دو گروه تقسیم می شوند . اول، گروهی که در مطالعه ی کتب غرق می شوند و گوشه نشینی اختیار می کنند و تارک دنیا می شوند . دوم، دسته ای که تن پروری و شهوت رانی را پیشه می کنند و هیچ چیز را جدی نمی گیرند . روشن است که چنین مردانی یا وارد کارهای سیاسی نمی شوند یا اگر وارد شوند به دلیل ِ پرهیزگاری یا راحت طلبی مقام های ِ کلیدی را به دست نمی گیرند و اگر هم بگیرند نیازمند ِ قیمی هستند که آن ها را راهنمایی و مسوولیت ِ تصمیمات ِ مهم را قبول کند . این فضای ِ تربیتی بستر مناسبی برای برآوردن ِ آمال ِ سیاسی مصباح نبود . بنابراین او مدرسه ی دینی ِ حقانی را در شهر قم تاسیس کرد و خودش در آنجا به عنوان ِ مدرس و برنامه ریز مشغول به کار شد . در مدرسه ی حقانی بر خلاف ِ حوزه های علمیه، طلبه ها پشت میز و نیمکت می نشینند ، ورزش می کنند و زبان خارجی و علوم جدید یاد می گیرند . در این مدرسه حس ِ مبارزه خواهی و لبه ی ِ جاه طلبی ِ شاگردان، تیز نگه داشته می شود و برعکس حوزه های علمیه که در آن ها بی برنامگی ، زاهدنمایی و شلختگی جریان دارد در مدرسه ی حقانی انضباط و سخت کوشی حرف اول را می زند . مصباح یزدی با مدرسه ی حقانی نشان داد که به تربیت نیروی انسانی و کار تشکیلاتی اعتقاد دارد و لزوم آن را درک می کند . آن چه در نزد بقیه ی ِ همطرازانش دیده نشده است . لابد می گویید مصباح یزدی مهره ای مزدور از مهره های جمهوری اسلامی است . می پذیرم و در آن هیچ شکی ندارم . ولی مگر مکارم شیرازی ، فاضل لنکرانی و موسوی اردبیلی از وابستگان جمهوری اسلامی نبوده و نیستند ؟ آیا آن ها توانسته اند افرادی کلیدی و بی محابا برای نظام اسلامی شان تربیت کنند ؟ افرادی که پیوستگی ِ تشکیلاتی با هم داشته باشند و در تصمیم گیری های خطیر مشارکت کنند ؟
    نظری کوتاه به نام و بخشی از سوابق ِ چهار تن از دست پروردگان مصباح یزدی و شاگردان سابق مدرسه ی حقانی تا حدودی این نکته را معلوم می کند :
    علی فلاحیان : دو دوره وزیر اطلاعات در دولت هاشمی رفسنجانی ـ از عاملان ِ اصلی قتل دگراندیشان ـ عضو فعلی خبرگان رهبری .
    روح الله حسینیان : اولین جانشین دادستان انقلاب اسلامی در وزارت اطلاعات ـ عضو سابق هیات منصفه ی دادگاه مطبوعات ـ قاضی قوه ی قضاییه ـ عضو هیات منصفه ی دادگاه ویژه ی روحانیت ـ رییس سازمان اسناد انقلاب اسلامی .
    مصطفی پورمحمدی : دو دوره معاون امنیتی وزارت اطلاعات در دولت هاشمی رفسنجانی ـ قائم مقام سابق وزارت اطلاعات ـ رییس سابق کمیته ی ضد جاسوسی ـ رییس" قطاع ارزیابی و گزینش" وزارت اطلاعات در مورد قتل های زنجیره ای و حذف مخالفان . وظیفه ی این کمیته ارزیابی ِ عملکرد شخصیت های سیاسی ، فرهنگی ، هنری ، علمی و مذهبی کشور در داخل و خارج از ایران ، به منظور بررسی ِ آثار تخریبی ِ فعالیت های ِ آن ها بر نظام حاکمیت دینی بود ـ وزیر کشور در کابینه ی احمدی نژاد .
    محسنی اژه ای : قاضی ِ سابق و عالیرتبه ی قوه ی قضاییه و دادگاه ویژه ی روحانیت و از گردانندگان اصلی قوه ی قضاییه در دوران آیت الله یزدی و هاشمی شاهرودی ـ وزیر اطلاعات در دولت احمدی نژاد .
    مصباح یزدی در کنار تربیت عناصر بی رحم قضایی و امنیتی ـ آن هم برای حکومتی که ماهیتش پلیسی و سرکوب گر است ـ در بخش تئوریک هم شاگردانی چون حجت الاسلام غرویان پرورش داد که هدف آن ها به پیروی از استادشان تبدیل ِ همه جانبه ی ِ جمهوری اسلامی به حکومت اسلامی است . مصباح یزدی آموزگار صبور و توانایی ست . او بهترین افراد را برای نظام ایده آلش تربیت کرده است . کاری که نه غزالی برای سلسله ی سلجوقی انجام داد و نه ابن تیمیّه برای خلفای عباسی .

    14 ـ این که مصباح یزدی منطق می داند سخنی درست است و این که بسیاری از مخالفان او در حکومت ، حتا از طرح ابتدایی ترین مسائل به شیوه ی منطقی عاجزند ، سخنی درست تر . اما فراموش نباید کرد آن منطقی که مصباح یزدی می داند منطق قدیم یا منطق ارسطویی ست . یعنی همان منطقی که با آغاز دوره ی مدرن در اروپا ، نقد های بسیاری بر آن وارد شد و کاستی ها و نارسایی های ِ آن مورد توجه قرار گرفت . از جمله ی منتقدان ِ منطق ارسطو می توان " فرانسیس بیکن " را نام برد. او در مقابل آرای منطقی ارسطو کتاب ِ " ارغنون جدید " را نوشت و طی آن روش استقراء را جایگزین ِ قیاس کرد . بیکن سه ایراد ِ اساسی به استقرای ارسطویی گرفت : الف ـ استقرای ارسطو به شمارش ِ ساده بسنده می کند و به خصوصیات ذاتی ِ افراد نمی پردازد . ب ـ ارسطو از داده های ناموثق استفاده می کند و جمع آوری ِ اطلاعات نزد او کافی و وافی به مقصود نیست . ج ـ ارسطو پس از برشمردن ِ مواردی اندک ویژگی ِ مورد ِ نظر خودش را تعمیم می دهد .
    همچنین می توان انتقاد های " گوتلوب فرگه " بنیان گذار منطق جدید یا منطق ریاضی را یادآوری کرد که می گوید : در متافیریک ارسطو همیشه جوهر ، عَرَض است و در منطق ِ قدیم ما همواره می خواهیم بین ِ موضوع ( جوهر ) و محمول (عرض) اتحاد برقرار کنیم . مثلاً وقتی می گوییم " انسان خندان است " به آسانی خندان بودن را به انسان نسبت می دهیم بدون این که هیچ دلیل محکمی در دست داشته باشیم . دیگر این که در منطق ارسطو هرگاه بگوییم " سقراط ( یا هر آدم مشخص دیگر ) دانا است " گام به گام از سوی جوهر ِ فرد به طرف ِ جوهر نوع پیش می رویم . یعنی به سوی ِ مفهوم ها و کلی ها حرکت می کنیم و به همین دلیل سقراط ( یا هر آدم مشخص دیگر ) را عملاً کنار می گذاریم .
    این ها دو نمونه از اشکالاتی بود که منطق دانان دنیای ِ جدید به ارسطو وارد کرده اند . افزون بر بیکن و فرگه متفکران دیگری هم ایراد گرفته اند که منطق ِ ارسطو " خود نقد " نیست و در زمان خود تنها برای مقابله با سوفستاییان ابداع شده است . آن ها امروز منطق صوری را یک شی عتیقه ، متعلق به موزه ی ِ تاریخ ِ تفکر به شمار می آورند . علاوه بر این عنوان می کنند که در منطق ارسطو ، تحلیل که یک تقسیم فرضی و ذهنی ست با تجزیه که تقسیمی خارجی ست یکی گرفته شده .
    مصباح یزدی منطق های ِ جدید و غیر ارسطویی را که باعث ِ پیشرفت های ِ عظیم در دوران جدید شده نه می داند و نه به رسمیت می شناسد . چرا که به محض پذیرش این منطق ها ، متافیزیک ِ ذهنش فرو می ریزد و باید بر خاکستر ِ جزمیات خود بنشیند . اما این که هنوز در سال های ِ پایانی ِ قرن بیستم و سال های آغازین ِ قرن بیست و یکم در کشوری می توان با تکیه بر منطق ارسطویی برای حکومت گران نظریه پردازی کرد، نشانگر ِ واپس ماندگی مناسبات سیاسی و کهنه بودن ِ ساختار های اساسی ِ آن جامعه است .

    15 ـ هم مصباح یزدی و هم غزالی متفکرانی برآمده از فرهنگ سامی هستند . آن ها حتا اگر ژرف اندیش هم باشند در عمق نگاهشان واپس گرایی و سرکوب ِ انسانیت موج می زند . ایشان دشمن فرهنگ ایران و مردم ایران هستند ... از دشمنان ِ ایران و ایرانی نباید قهرمان ساخت .

    16 ـ به باور من رونق ِ اندیشه ی سامی و ادیان ابراهیمی در کشف ِ جاذبه ی ِ شرارت و کاربرد بی مانند ِ نیروی شر نهفته است . اندیشه ی ِ سامی به خوبی مفهوم ِ " شر " را فهم و کاربست ِ آن را ساختارمند کرده است . بنابراین توانسته جهان بینی های ِ دیگری را که بنیادشان بر مفاهیم دیگر است فعلا ً از میدان به در کند . اما روزی بشریت پوست خواهد انداخت و شرارت ، جذابیت ِ خود را برای انسان از دست خواهد داد . در آن روز اندیشه ی ایرانی که بنیادش بر شناسایی ِ " نیک " قرار دارد مجال شکفتگی پیدا خواهد کرد . اندیشه ی ایرانی یعنی همان اندیشه ی بلندی که جهان را آباد و مردمان را شاد می خواهد . به امید آن روز !


    سرانگشت
    http://angoosht.blogspot.com/2006_01_18_angoosht_archive.htm

    May 07, 2006 7:19 PM

    پاسخحذف
  2. سلام دوست عزیز
    بسیار مفصل نگاشته اید.
    واقع نمائی این قبیل تشبیه ها همیشه در جنبه هائی خاص مورد نظر است و الا با لحاظ جزئیات، میان هر دو نفری می توان وجوه تشابه و اختلاف فراوان یافت.
    قبل از هر چیز باید بگویم مناقشه ی تان در سفسطه ی " درست بکارگیری عقل" از جانب متفکران مدرسی چون مصباح، نشانه ی دقت و تیز بینی تان است.
    در مورد بند 9 مراد من از باطن گرائی، رویکرد صوفیانه ی غزالی به شریعت بود که البته بخاطر عبرت گرفتن از سرنوشت تلخ منصور حلاج، بنحوی محافظه کارانه و رقیق تر از جانب او دنبال شد
    و الا به مخالفت او با باطنیه و اسماعیلیان التفات داشتم و بهمین خاطر گفتم "باطن گرائی" و نه باطنیه.
    من در یادداشت دومم در مورد این بحث غزالی را "تجربه گرا" نامیدم دقیقا به این دلیل که از باب نمونه نقد او بر "علیت" دقیقا با روش کلی و بخشهائی از نقد هیوم تطابق دارد.
    اشعریان ما عموما و متکلمانی چون او علی الخصوص بدلیل نفی قاعده ی "الواحد" و نفی سلطه ی ضروریات منطقی و عدم قول به "کلیات" بهدف بسط اراده ی الهی در جهان، را می توان نومینالیست های جهان اسلام نامید.
    بنابراین در مورد بند 2 نه فقط ابن تیمیه با امثال مصباح تفاوت دارد که غزالی هم در این مورد با ابن تیمیه در یک جبهه است.
    در مورد بند 3 و 6 باید بگویم که غزالی آنقدر انصاف داشت که تنها در آن سه مسأله حکم به کفر دهد و در سیزده مسأله ی باقیمانده مشائیان را صرفا بدعت گزار بنامد و آنها را همچنان در داخل مرزهای مسلمانی نگه دارد.
    اما مثلا مصباح در مورد سخنرانی آغاجری بدون تحقیق در اصل کلام او که زمین تا آسمان با کفر فاصله داشت، صریحا حکم به ارتداد داد و گفت:"والله قسم اگر او را بر دار نکنید، فردا بجای یک نفر ده نفر پیدا می شوند که همین حرف را بزنند" این از انصاف و دقت غزالی و شارلاتانی و هوچی گری مصباح.
    و اما حیطه ی اعتقادات فلسفی آنجا که به باورهای دینی ربط پیدا کند، حیطه ای غیر دینی نخواهد بود و حرف غزالی هم جز این نیست که این سه باور فلسفی شما منجر به انکار باورهای مبنائی همان دینی می شود که ادعای التزام به آن را دارید.
    در واقع این اشکال بیشتر از آنکه متوجه غزالی در کافر نامیدن آنها باشد،متوجه خود ابن سینا هست که با وجود انکار صریح "معاد جسمانی" در چند موضع، می خواست با تعارفاتی همانند اینکه "چون صادق مصدق گفته پس به معاد جسمانی باور دارم" خود را با تکلف و به زور هزارمن سریش در مرزهای مسلمانی نگه دارد.
    با بندهای 4و7و8و10و11 و12 کاملا موافقم
    اطلاق "فیلسوف" در عبارت "فیلسوف اسکولاستیک خردستیز" هم در یادداشت دومم بر مصباح تنها بنحو تسامحی انجام شده و الا کاملا واضح است که او مشی فیلسوفانه ندارد و میان "فلسفه دان" و "فیلسوف" بسیار تفاوت است
    و بیان واژه ی "خرد ستیز" در آن عبارت هم اشاره به همین حقیقت داشت.
    نیز اطلاق فیلسوف بر تمام متفکران قرون وسطی بهمین نحو است.
    و در مورد جهان اسلام هم برخی معتقدند که اساسا ما بجز امثال زکریای رازی فیلسوف نداریم و همگی تئولوژیست یا همان متکلم هستند.
    در مورد بند 11 هم باید بگویم واضح است که غزالی بمعنای مصطلح در قرن 18 و 19 "آزاد اندیش" و "روشن نگر" نیست والا اساسا دیگر نمی توانست مسلمان بماند چه رسد به آنکه ملقب به حجة الاسلام گردد.
    همانطور که ولتر نیز هرگز نمی توانست به سلک کشیشها در آید.
    بهرحال بیان این واضحات در بندهائی از نوشته ی شما گرچه بسیار مهم و شایسته ی تذکر است، اما آن نزاع متوجه این قبیل حقائق نبود چون هم من آنها را کاملا قبول دارم و هم به گمانم محمد.
    در مورد بحثی که میان ما پیش آمد بنظرم یا باید کاملا از این گونه تشبیه ها دست بشوییم و یا کاملا مشخص کنیم که از چه جنبه ای به تشبیه می پردازیم یعنی مثلا باید دقیقا مشخص کنیم که دغدغه ی غزالی چه بوده است که مصباح را در دغدغه هایش با او مشترک می گیریم
    که بنظر من دغدغه ی غزالی علی رغم آن تکفیر فقیهانه بیشتر متوجه باطن و گوهر دین بود و اما مصباح بیشتر ظواهر دینی را ارج می نهد تا اندک حقائقی که شاید بتوان در ورای ظواهر یافت.
    و البته به قول شما باید به دغدغه ی مصباح دغدغه ی قدرت سیاسی را نیز افزود، چیزی که غزالی حداقل در برهه ی میانی عمرش از آن بدور بود .
    و اما اگر کسی بگوید "دغدغه ی غزالی اصلاح و پیرایش اسلام بود از زوائد یونانی و غیر دینی" باید بگویم که اینجا دیگر دست ما باز هست چون می توانیم مصباح را به بسیاری از متکلمان اشعری و سلفی و امامیة و غیره تشبیه کنیم و دیگر نه غزالی موضوعیتی دارد و نه ابن تیمیة.
    در پایان از حوصله ای که در نگارش این یادداشت به خرج داده اید و از دقتها و جزئی نگری هائی که دقیقا بر خلاف روحیات کلی گویانه ی ما قرار دارد، بسیار سپاسگزارم
    شاد و بهروز باشید
    ارادتمند شما
    مخلوق

    پاسخحذف
  3. با درود به مخلوق عزیز ؛

    نخست این که از میزان توجه و حسن نظر شما به نوشته ام بسیار سپاسگزارم . اما با احترام بسیار نکاتی هست که مایلم توضیح دهم . شما دوست گرامی در نقدتان نوشته اید : " و اما حیطه ی اعتقادات فلسفی آن جا که به باورهای دینی ربط پیدا کند ، حیطه ی غیردینی نخواهد بود و حرف غزالی هم جز این نیست که این سه باور فلسفی شما منجر به انکار باورهای مبنایی همان دینی می شود که ادعای التزام به آن را دارید . "
    با احترام به دیدگاه شما ، به نظر من بین فلسفه و دین به عنوان دو مقوله رابطه ی تباین برقرار است نه عموم و خصوص من وجه یا مطلق . یعنی این ها دو حیطه ی کاملاً جدا هستند و نمی شود تمام یا پاره ای از احکام یکی را به دیگری سرایت داد . علت هم این است که بر پایه ی مفاهیم مقدس و غیرقابل بازخوانی بنا شده و دیگری بر بنیاد خرد جست و جو گر و شکاک . همچنین درست است که برخی فیلسوفان در ممالک اسلامی به اختیار یا به اجبار خود را ملتزم به اسلام معرفی کرده اند اما تمام آن ها مشمول این حکم نمی شوند . به بیان دیگر بوده اند فیلسوفانی که در سرزمین های اسلامی زیسته اند ولی نه تنها ادعای التزام به اسلام نداشته اند بلکه خلاف آن را هم آشکارا اعلام کرده اند و التبه تاوانش را هم با فقر و زجر و آوارگی و شکنجه پرداخته اند . از جمله ی آن ها می توان محمد زکریای رازی را نام برد که پیش از غزالی می زیست . او کتاب " مخاریق الانبیا " را نوشت و صراحتاً نبوت را رد کرد ، پیامبران را مشتی دروغزن نامید و هیچ گاه نیز ادعای مسلمانی نکرد . آیا او اصلاً به اسلام اعتقادی داشت که باور فلسفی اش منجر به انکار مبانی آن شود ؟ باور به بیهودگی ِ نبوت رد باورهای دینی رازی بود یا انکار مذهب غزالی ؟ آیا اگر غزالی در دوران محمد زکریای رازی زندگی می کرد حکم قتلش در مورد او قابل اجرا نبود ؟ با توجه به این که غزالی نگفته بود" فیلسوفان مسلمان" بلکه بی کم و کاست گفته بود : " فیلسوفان " و همه ی فلاسفه هم مسلمان نبودند .
    همچنین پس از عصر غزالی می شود از فیلسوفی دیگر به نام ابن کمونه ، صاحب شبهه ی مشهور در باب توحید واجب الوجود ، اسم برد که او هم بنا بر اکثر قرائن یهودی بود و ادعای التزام به اسلام را نداشت . در حقیقت در این مورد که فرموده اید : " حیطه ی اعتقادات فلسفی آن جا که به باورهای دینی ربط پیدا کند حیطه ی غیر دینی نخواهد بود . " باید پرسید : دین ِ چه کسی ؟ اگر منظور دین مسلمانان است آن ها برای سرکوب مخالفان هر چیزی را به باور های دینی شان ربط می دهند . نتیجه آن که به قول شما ، مشکل حتا غزالی هم نیست بلکه تفکری به نام اسلام است که به خودش اجازه می دهد درباره ی هست و نیست ِ دیگران تصمیم بگیرد . اجازه ای که یک شمن بودایی هرگز به خود نمی دهد .
    جالب این است که حکم ارتداد در تاریخ اسلام حتا در مورد کسانی هم که اسلام را نفی نکرده اند ، اجرا شده است . نمونه اش شیخ شهاب الدین سهروردی که بسیاری او را بزرگترین فیلسوف ایرانی در تمام قرون و اعصار می دانند . تا جایی که من خوانده ام شیخ اشراق هیچ گاه مبانی اسلام را رد نکرد . اما استنباط های ِ سطحی از اندیشه ی ِ پیچیده ی ِ او ، همراه با حسادت ها و دشمنی های شخصی و همین طور اغراض سیاسی در قالب ِ فتوای شرعی ِ ارتداد به هم آمیخت و باعث قتل او در 38 سالگی شد . در جهان اسلام برای این که خون انسانی ریخته شود لازم نیست غیرمسلمان باشد .
    نوشته اید : " غزالی آن قدر انصاف داشت که تنها در سه مساله حکم به کفر دهد و در سیزده مساله ی باقیمانده مشاییان را صرفاً بدعت گزار بنامد و آن ها را همچنان در داخل مرزهای مسلمانی نگه دارد . " به باور من بهتر آن است که عمل غزالی را به عنوان " کل " نگاه کنیم و اجزایش را از هم سوا نکنیم . غزالی حتا اگر به جای سه مساله در یک مساله هم حکم به ارتداد فلاسفه می داد باز هم آن ها را از مرزهای مسلمانی بیرون می کرد و به دیار مرگ و نیستی و حرمان می فرستاد .
    در مورد مماشات ِ ابن سینا ( البته بعد از تکفیرش ) با اهل جمود هم کاملاً حق با شماست . در مورد اختلاف اندیشه های واقعی افلاتون و ارسطو با آن چه دستمایه ی فیلسوفان مشائی در جهان اسلام قرار گرفت می توان مقاله ای مستقل نوشت . اما اجازه بدهید جسارتاً عرض کنم که معتقدم حتا همان عقلانیت ِ شکننده ، نیم بند و پرتعارض به طور مقطعی و تا رسیدن به عصر روشنگری قادر بود تا حدودی دست ِ متشرعان و متعصبان را از عرصه ی حیات اجتماعی ـ سیاسی و حیطه ی زندگی خصوصی ِ مردم کوتاه کند . در این حد ( که البته کم هم نیست ) عقلانیت فلسفی مفید فایده بود و گرنه با اصل سخن شما موافقم و تصدیق می کنم که :
    " خشت اول چون نهد معمار کج
    تا ثریـــــا می رود دیـــوار کــج "

    با فروتنی ، دوستار شما سرانگشت

    پاسخحذف
  4. سرانگشت نازنینم
    شما نیز انصافا نقد ظریفی بر کامنت
    من نگاشته اید.
    بسیار خوشحالم که می بینم با دقت و موشکافی سخنانم را تحلیل و نقد نمودید.
    قبل از هرچیز بگویم که مسائل باقیمانده هفده مسأله بود که من به اشتباه سیزده مسأله ذکر کردم. (غزالی جمعا در بیست مسأله به نقد و تخطئه ی فیلسوفان پرداخت)
    بطور إجمال بااشکال اولتان موافقم.
    و دو نکته ی آخرتان را نیز کاملا قبول دارم.
    یکی اینکه حکم به کفر حتی در یک مورد نیز کافی است تا آینده ی کسی را بر باد دهد.
    دوم هم آنکه همان عقلانیت دست و پا شکسته نیز کمابیش کارکشا بود و البته این را هم باید اضافه کنم که ما پس از قرنها که از فارابی و بوعلی سخن می گوییم باید اذعان کنیم که همان عقلانیت پر تعارض و در چهارچوب کتاب و سنت و همان دقت علمی آنزمان نیز در میان ما دیگر وجود ندارد و کاملا نسبت به آن دوره که "عصر زرین فرهنگ اسلامی" خوانند ، پسرفت داشته ایم.
    آنروز فارابی به راحتی می گفت که فیلسوفان از پیامبران برتر اند زیرا فیلسوفان به قوه ی خرد توسل می جویند و پیامبران به قوه ی خیال.
    در زمینه ی دقت علمی نیز کافی است به این سخن مترجم فرزانه "میر شمس الدین ادیب سلطانی" نظر کنیم.
    او "ارگانون" یا همان منطق ارسطو را از زبان یونانی، ترجمه کرد و با ترجمه های آلمانی، فرانسه، انگلیسی و عربی مقابله نمود
    ادیب سلطانی گفته بود که بهترین و دقیقترین ترجمه میان تمام نسخه هائی که مقابله کردم، ترجمه ی "حنین بن اسحاق" بود، دانشمند و رئیس "بیت الحکمة" مأمون عباسی در قرن سوم
    نهضت ترجمه ای که در بیت الحکمة مأمون و به تشویق و حمایت خاندانهای ایرانی چون آل برمک، آل بختیشوع و ... به راه افتاد بدینسان از دقت و استحکام برخوردار بوده است.
    لازم نیست بگویم که بجز چند استثناء، نهضت ترجمه ای که اکنون در دوران ما جریان دارد جز تصویری مغلوط و آشفته از فلسفه و فکر غربی، ثمره ای در بر نداشته است.
    و اما یک توضیح در باب اشکال اول:
    دین و فلسفه بقول تو ماهیتا از یکدیگر جدا هستند و این امر روشنی است.
    اما تمام حرف من هم همین بود که چطور کسی مثل ابن سینا می تواند خرد جستجوگر را معیار و ملاک قرار دهد و در عین حال اظهار کند که بر مفاهیم مقدس و غیر قابل چون و چرا، وفادار باقی مانده است؟
    تمام حرفم همین بود که چگونه کسی می تواند فلسفه ورزی کند و فرآورده ی آن هم در تعارض صریح با باور دینی اش قرار بگیرد، اما همچنان ادعای محصور بودن به حصار شریعت ودین داشته باشد؟
    چگونه کسی می تواند بر مرکب عقل و خرد سوار شود و تا هر کجا که اقتضاء کرد بتازد، و همچنان ادعا کند که به چهارچوبی از باورها و حقائق نیازموده إلتزام دارد؟
    و دقیقا همین بود معنای سخن من آنجا که گفتم حیطه ی اعتقادات فلسفی آن جا که به باورهای دینی ربط پیدا کند حیطه ی غیر دینی نخواهد بود
    یعنی شخص باید تکلیف خود را روشن کند که بالاخره سر بر آستان خرد نقاد می ساید یا اینکه دل در گروی جزمیات دینی دارد ولی یک بام و دوهوا بودن، نه واجد صداقت است و نه سازگاری منطقی دارد.
    این جوهره ی سخن من بود و اما تمام نکاتی را که در این باب بیان کرده ای کاملا قبول دارم.
    اولا تمام فیلسوفان جهان اسلام ادعای مسلمانی نکردند.
    ثانیا همین دسته نیز در معرض تضییقات و تهدید های فراوان بوده اند.
    ثالثا متدینان هر چیزی را به باورهای دینی شان ربط می دهند.
    رابعا حکم ارتداد حتی در مورد مسلمانان هم اعمال می شده است و اینکه فقها همیشه در تکفیر و خونریزی پیشگام بوده اند.
    در پایان باید بگویم که ریشه ای که بحث من و تو از آن پدید آمد را نیز می پذیرم.
    بهرحال غزالی با حکم تکفیری که علیه فیلسوفان صادر کرد، از الزامات آزاد اندیشی و رویکرد صوفیانه به دین، عدول کرد.
    من ندیده ام که هیچ عارفی حکم به تکفیر داده باشد.
    بهرحال دغدغه های دینی غزالی، او را تا اندازه ای از إلزامات رویکرد باطنی به دین بازداشت.
    سرانگشت عزیزم!
    واقعیت آن است که ورود تو به این بحث حال و هوای دیگری به آن داد و بر دقت و عمق آن بسی بیافزود.
    باز هم از نقد موشکافانه ات سپاسگزارم!
    قربان تو
    مخلوق

    May 07, 2006 7:27 PM

    پاسخحذف