حس بدی ست وقتی خوانده شوی و هر آنچه مینویسی را بتوانند سرک بکشند و بدانند!
حس بدی ست وقتی در معرض دیدِ دیگران باشی!
حس بدی ست وقتی بفهمی که دیگران زیر چشمی تو را ورق میزنند!
حس بدی ست وقتی "خلوت"ی برایت نمانده باشد!
خاستگاه:
راستش وبلاگنویسی به من این عادت را داد که هر وقت احساسی خاص داشته باشم یا اینکه بخواهم چیزی را دقیق بررسی کنم، حتما به تایپ کردنش بپردازم.
اخیرا مقایسه میانِ یک فایل Word و یک وبلاگ بهشدت ذهنم را مشغول کرده است.
اگر این بار اینجا را ترک کنم، سعی میکنم با همان امکانِ Word چیزی را که "اعتیاد به وبلاگنویسی" مینامند، ارضاء کنم. همچنانکه الان نیز بهحسبِ حال و هوایِ خودم مطالبی در این فایلها مینویسم که هرگز آنها را در "مخلوق" چاپ نمیکنم.
میماند حس دوگانهی علاقه به خوانده شدن و بیزاری از آن.
برای این یکی فعلا راهِ حلی به ذهنم نمیرسد و اگر بتوانم از شرش خلاص شوم شاید برای همیشه این دنیای سحرآمیز را رها کنم.
کسی میداند که آیا میتوان همین قالبهای وبلاگها را برای نوشتن استفاده کرد، بدونِ آنکه در فضای نِت قرارشان داد؟
------------------
"دین [اینجا یعنی تدین] مانع دموکراسی در ایران نیست"/ محافظه کار
حس بدی ست وقتی در معرض دیدِ دیگران باشی!
حس بدی ست وقتی بفهمی که دیگران زیر چشمی تو را ورق میزنند!
حس بدی ست وقتی "خلوت"ی برایت نمانده باشد!
خاستگاه:
راستش وبلاگنویسی به من این عادت را داد که هر وقت احساسی خاص داشته باشم یا اینکه بخواهم چیزی را دقیق بررسی کنم، حتما به تایپ کردنش بپردازم.
اخیرا مقایسه میانِ یک فایل Word و یک وبلاگ بهشدت ذهنم را مشغول کرده است.
اگر این بار اینجا را ترک کنم، سعی میکنم با همان امکانِ Word چیزی را که "اعتیاد به وبلاگنویسی" مینامند، ارضاء کنم. همچنانکه الان نیز بهحسبِ حال و هوایِ خودم مطالبی در این فایلها مینویسم که هرگز آنها را در "مخلوق" چاپ نمیکنم.
میماند حس دوگانهی علاقه به خوانده شدن و بیزاری از آن.
برای این یکی فعلا راهِ حلی به ذهنم نمیرسد و اگر بتوانم از شرش خلاص شوم شاید برای همیشه این دنیای سحرآمیز را رها کنم.
کسی میداند که آیا میتوان همین قالبهای وبلاگها را برای نوشتن استفاده کرد، بدونِ آنکه در فضای نِت قرارشان داد؟
------------------
"دین [اینجا یعنی تدین] مانع دموکراسی در ایران نیست"/ محافظه کار
من سه سال است مثل معتادها وبلاگ ميخوانم ولي هنوز جرأت نكردهام وبلاگ بنويسم. چون آن "حس دوگانه علاقه به خوانده شدن و بيزاري از آن" در من به صورت كفه سنگين بيزاري و كفه سبك علاقه درآمده است ولي بايد اعتراف كنم گاهي عميقاً آرزو ميكنم كه كاش وبلاگ داشتم.
پاسخحذفApril 30, 2006 11:22 AM
فکر نمی کنی علاقه ات به خوانده شدن ،اما خوانده شدن توسط کسانی که مایلی بخوانندت مایه دوگانگی تو هست؟
پاسخحذففکر میکنم چنین امکانی قابل دستیابی باشه که برای ورود به وبلاگت پسورد بذاری و خوانده شدن آن را محدود به کسانی که مایلی توسط آنها خوانده بشی بکنی.
April 30, 2006 5:35 PM
آخی .. نمیخوای دیده بشی ولی دوست داری خوانده بشی
پاسخحذفاگه میخوای برای خودت فقط بنویسی
دیگه قالبت رو میخوای چیکار
گرچه این امکان هست میتونی توی فرانت پیج بنویسی ولی پابلیش نکنی تو نت
April 30, 2006 6:54 PM
مخلوق گرامي
پاسخحذفعرض کنم که خدمتتان اين که چه احساساتي بد است و چه
احساساتي خوب کاري ندارم
اينان کاملا شخصي است و از فرد به فرد فرق ميکند .
ولي تنها خواستم برايتان مثالي بنويسم که چرا من ميگويم که
شما به نوشتن ادامه دهيد .
شما را نخوانده بودم تا ديشب که کل آرشيو شما را خواندم با
ديدگاه هائي از شما موافق هستم وبا بخش هائي مخالف
ولي يه مورد عجيب و خنده دار براي شخص خود شما دارم
شايد سي سال پيش روزي که فيلم معروف پازوليني را در
سينمائي در پاريس براي اولين بار گذاردند و داغ ترين خبر روز
بود چون واتيکان در ايتاليا ممنوعش کرده بود
و اين سينما در پاريس هم که من شب اول رفتم و ديدم و
شب بعد با تهديد بمب گذاري درش را تخته کرد !!!!!
يعني هنگامي که من از سينما خارج شدم به دوستانم گفتم
ـ من پازوليني را هرگز نخواهم بخشيد زيرا با فاشيستي ترين
شيوه هاي سينمائي به ما بدي فاشيزم را نشان داد و ما
را با اعمالي که نشان داد شکنجه هاي فاشيستي داد!!!!!!
به هر حال ديشب مطلبي از شما ديدم که راجع به فيلم سالو
شما هم همان غرغر را به گونه اي ديگر کرده ايد .
ول کام تو د کلاب ماي فرند .....نانا
May 01, 2006 7:50 PM
نی لبکِ عزیز!
پاسخحذفاین "حس ِ دوگانه" ربطی به دوستان و غیر دوستان نداره.
نسبت به همون کسانی هم که علاقه دارم اینجا رو بخونن، همین حس دوگانه را دارم.
بنظرم حضور در دنیای اینترنت یعنی اینکه دیگران در خواندن ِ مطالب ِ من آزاد هستند و پسورد گذاشتن روی وبلاگ در چنین فضائی بی معنی خواهد بود، یعنی فعلا که اینجور به ذهنم می رسه.
May 01, 2006 10:04 PM
نانای گرامی!
پاسخحذفاز لطف و محبتِ شما ممنونم!
May 01, 2006 10:44 PM
من هم مدت هاست چنین حسی دارم. از همان زمانی که وبلاگ قبلی ام را - دو سال پیش- تعطیل کردم یک فایل ورد دارم که عزیز تر از جانم است و در ان مرتب و نامرتب مینویسم.
پاسخحذفاما تعطیل کردن وبلاگ را چندان کار مفیدی نمی دانم. این جا هم جای برخی نوشته هاست که لااقل بهتر است تا خوانده شوند تا هم برای خودت و هم دیگران جای فکر و اندیشه ای باشد. حرف هایی که به جای تکرار با خود بهتر است در معرض دیگرانی گفته شود که فرصت پروراندنش در ذهن تو و آنان فراهم شود.
از این بیشتر از این شیوه وبلاگ نویسی ما نمی شود انتظار داشت. مگر آنکه رسانه بهش نگاه کنی.
بگذار باشد برای خودش دیگر- هم وبلاگ هم فایل وردت.
ضمنا موبل تایپ را هم می توان لوکال نصب کنی اما به زحمت اش نمی ارزد
May 02, 2006 2:09 AM
و خوانده نشدن توسط دیگران، آیا فاجعه نیست؟ اینکه ندانند هستی یا نیستی؟
پاسخحذفMay 02, 2006 1:54 PM
مخلوق جان
پاسخحذفبله لباس هایی هستند که زیبایی تن را چند برابر میکنند .
علت علاقه من به تن های برهنه با فیگورهای هنری، شکستن فضای رایج زشتی و خفت تن هست.
در مورد اشاره ات به منحنی های تن زنان ،از نظر من همین منحنی ها در تن مردان نیز زیبا و جذاب هستند.من به این فکر میکنم که چرا تن مردان در زمره زیبایی ها برشمرده نمی شوند.یکی از علتهای مهم برای من غیبت نگاه زنانه به تن مردان هست و در نتیجه فقدان یا کمبود ادبیات تنانه در مورد مردان.
تن زنان مورد مداقه مردان قرار گرفته ولی تن مردان کمتر مورد مداقه زنان قرار گرفته است.
May 02, 2006 2:08 PM
برای بهرام:
پاسخحذففاجعه؟!
از نظر من در حالِ حاضر یک فاجعه بیشتر وجود ندارد و آن هم حس ِ دوگانه ام نسبت به خوانده شدن توسط ِ دیگران هست.
بودن در این فضا یعنی خود را در معرض صدها چشم قرار دادن و من الان به تنها چیزی که نیاز دارم "سکوت" هست و "خلوت"ی که از دیدِ دیگران آسوده باشم.
May 02, 2006 3:13 PM
امیر عزیز.
پاسخحذفمن قبل از اینکه حرفی بزنم، بگم که با نظر توحید عزیز موافقم. مسئله ی سکوتخواهی تو برای من نیز کاملا فهمیدنی می باشه. ولی بذار یه چیزی را یاد آوری کنم، شنیدنش بد نیست. بدترین احساسها اینه که آدم خودش را دائم قایم کنه؛ ولی شوق پدیدار کردن خود، هرگز ولش نکنه!. من می دونم که حرفهای سرانگشت نازنین( پست آخرش ) در باره ی تو، دقیق و رد خور نداره. مسئله « فردیّت خود را زیستنه » عزیز جان. در جمع گوسفند صفتان و همگونه گان ماندن، زیاد کار سختی نیست. از همین لحظه می تونی عین اونا بشی. ریاکار. مزوّر. دروغگو و صدها چهره ی عجیب و غریب و ماسکهای متنوع و اخلاقهای منفعتی. ولی بذار بازم تاکید کنم که تاریخ را انسانهای « نامتعارف » رقم زده اند؛ نه گوسفند صفتان. بنابر این، دوست من. کار خودت را بکن و راه خودت را برو. اگه کسانی در اعصابت می دوند، آنها را به عنوان پشه هایی ببین که گاه، گداری میایند بر سایبان وجودت، وز وز می کنن. اهمیّت نده. تعطیل کردن میخانه( وبلاگ ) یعنی چه؟. ما تازه، پاتوق خودمون را پیدا کرده ایم.
May 02, 2006 4:08 PM
آریای عزیز سلام و می بخشی که جسارتا وارد گفتگوی شما و مخلوق می شوم:
پاسخحذفپیغام شما برام جالب هست ولی آنجا که می گویید:تاریخ را انسانهای « نامتعارف » رقم زده اند؛ نه گوسفند صفتان»، آیا این تلقی از متفاوت بودن، نیز به نوعی مانعی برای زیستن فردیت یک انسان نیست؟!
May 02, 2006 4:31 PM
نی لبک
پاسخحذفخوش و شاد باشی. نه عزیز جان. نامتعارف بودن به معنای عجیب و غریب بودن نیست؛ بلکه به معنای همان اصالت خویش را زیستن می باشه که در جمع همگونه گان، نامتعارف می نمایه؛ ولی در اصل اینطور نیست. او خود وجودی اش را می زیید. یعنی بدانسان که هست؛ نه بدانسان که از او توقع دارند و می خواهند که جلوه کنه. بنابر این، مانع بزرگ نامتعارف زیستن، فردیّت انسان نیست؛ بلکه گله صفتی دیگران است که نمی توانند اوریژینال بودن دیگر انسانها را تاب آورند. برا همینم اینقدر عذابش می دهند که انسان نامتعارف یا به عبارت دقیقتر، اوریژینال و وفادار به آنچه که هست و حس می کنه و می اندیشه، تصوّر می کنه در جمع این همعقیده گان نمیشه حتّا نفس کشید. برا همینم هست که اصلا، زندگی برای او میشه جهنّم. اینم که من نوشتم، تاریخ را انسان نامتعارف رقم می زنه، دقیقا اگه خوب به سراسر رویدادهای کلیدی جهان نگاه کنی، متوجه میشی که در تمام دامنه ها که تصوّرش را بکنی، همواره انسانهایی تحوّل ساز و متحوّل کننده بوده اند که راه خود را رفته اند. مثال خیلی زیاد می تونم حتّا از همون ایران خودمون برایت بیاورم. مثل: صادق هدایت. نیما یوشیج. فروغ فرخزاد. امیر کبیر. محمد مصدّق. سهراب شهید ثالث / بیژن مفید و .....
May 02, 2006 4:44 PM
نیلبک عزیز.
پاسخحذفمورد دیگری که یادم رفت تاکید کنم، اینه که مخلوق می تونست مثل خیلیهای دیگه بره حوزه علمیه و بشه آخوند. کاری نداشت که. بعدش بشینه اینقدر لاطائلات ببافه و بر حجم اینهمه ترّهاتی که متکلمان و شارحان و مفسّران و امثالهم نوشته اند، ده هزار کیلویی بیفزایه و آخرش هیچ که هیچ. ولی پرسش من اینه که با چنان کاری، چه چیزی را بر فهم و دانش و شعور و منش و زیبایی روح و روان خودش و مردم جهان می افزود؟. آیا نیک تر و پسندیده تر و زیباتر و دوست داشتنی تر نیست که انسان به وجدان فردی خودش وفادار بمانه؛ برغم طرد شدنها و سرزنش شدنها و رانده شدنها و آزار دیدنها تا اینکه بیاید بر وجدان و شعور فردی خودش پا بگذارد و در باره ی چیزهایی بگوید و بنویسد که هیچ اعتقادی نه از لحاظ فکری به آنها دارد نه از لحاظ منش پراکتیکی. به نظر من، فرهنگ بشری، مدیون انسانهای نامتعارف می باشه که فردیّت خود را زیستند و می زییند، نه آنانی که همگونه و همعقیده شدند و هستند و افتخارشان به اینه که شبانه روز به تخریب و ویرانگری فرهنگ و آزار و اذیّت و جانستانی انسانها رو آورند. چه خونهایی که به نام خدا و دین و برابری و برادری و امثالهم ریخته نشد در طول تاریخ و همچنان ریخته می شود به شکلی هولناک. آیا اگر هر انسانی، راه خودش را می رفت و برود، ما با چنین فلاکتهایی نیز روبرو می شدیم؟. آیا اگر هر ایرانی ( مهم نیست چه اعتقاداتی داشته باشه )، خودش به تنهایی می اندیشید و مسئول اندیشیدنها و تصمیمهای فردی خودش می بود، هیچ آخوندی جرات نیز می کرد که ایرانی را صغیر بداند و برایش « ولایت فقیه » بتراشه؟؛ یعنی ولایتی که نماد قعر تاریک بلاهت و خباثت و جهالت و حقارت است. من اگر می خواستم مثل دیگران باشم، مطمئن باش ای نیلبک عزیز، درد و رنج بیست ساله ی غربت تبعید را با جان و دل نمی خریدم و تاب نمی آوردم. من می خواستم خودم باشم و راه خودم را بروم. این بود که ملعون و مطرود شدم و خطری برای همعقیده گان. سکوت نیز نمی توانم بکنم و بگویم من نمی بینم و به من چه؟. از این تیپها نیز نیستم که رند زرنگ می باشند و در هر مجلسی به همان فرمی در می ایند و رفتار می کنند و سخن می گویند که اکثریت، چنان هست. از این جور آدما نیز نیستم. امیر عزیز را تا آنجایی که از آغاز وبلاگنویسی اش می شناسم، همواره در گیر و دار، معضلاتی اساسی دیده ام که تلاش دارد به پرنسیپهایش وفادار بماند و از تامل و کنکاش واپس ننشینه. خب. چنین ویژه گی به مزاج خیلیها خوش نمیاد؛ زیرا دیگرسان زیستن؛ یعنی سنجشگری آنچه که دیگران به تن خویش نیستند. و خب!. پیداست که نامتعارف بودن، مثل خاری در چشم همعقیده گان و همگونه گان می باشه.
May 02, 2006 8:20 PM
تاریخ را انسان نامتعارف رقم می زنه، دقیقا اگه خوب به سراسر رویدادهای کلیدی جهان نگاه کنی، متوجه میشی که در تمام دامنه ها که تصوّرش را بکنی، همواره انسانهایی تحوّل ساز و متحوّل کننده بوده اند که راه خود را رفته اند.
پاسخحذفآریای عزیز
بسیار ممنونم از توجه و زمانی که صرف پاسخگویی به من کردی.
نقطه نظرات شما را قبول دارم.
اما آنچه که من مد نظرم هست اینه که حتی یک ایده خوب یا یک هدف متعالی(و به قول خودت:چه خونهایی که به نام خدا و دین و برابری و برادری و امثالهم ریخته نشد ) هم می تونه مانع ساختن جهان فردی بشه،که یکی از این ایده های خوب تاریخ ساز بودن یک فرد پیشاپیش است.به این شکل که او ابتدائا میخواهد تاریخ ساز شود و غیر متعارف باشد،فقط برای دستیابی به ایده آل تاریخ ساز بودن!منهم دقیقا منظورم اینست که آدمی خودش را بزید ،که این خود بودن می تونه به اشکال گوناگون بروز کنه و نه اینکه به طور انفعالی و واکنشی نسبت به آنچه د راجتماع رایج هست و لی نمی پسندد.
درمورد دوستمان مخلوق، چالش طلبی او را هر زمانارج مینهم.
May 02, 2006 8:34 PM
در باره قهرمان زن فیلم مستند North Country نکته جالبی گفته می شود و آن اینکه:
پاسخحذفall she wanted was to make a living,instead she made history.
و این همان چیزی است که من مایلم به آن اشاره کنم.
پیش بینی نکردن آنچه که خواهیم شد،بل که زیستن آنچه که هستیم.
May 02, 2006 8:37 PM
مخلوق جان !
پاسخحذفاحوال ِ درونی ات را درک می کنم دوست عزیزم . سعدی می گوید :
نه عجب گر فرو رود نفسش
عندلیبی، غراب هم قفسش
اگر فرض کنیم که در درون ِ ما نیز یک عندلیب و یک غراب توامان زندگی می کنند، گاه می شود که ناهنجاری های ِ غراب ِ وجود ِ ما عندلیب مان را ساکت و رنجور می کند . با این همه دوران ِ کسالت پایدار نیست و عندلیب ِ وجود ِ ما پس از آن که وسواس ها و دلهره هایش را کنار گذاشت ، دوباره شروع به خواندن می کندو به جلوه گری مشتاق می شود. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد .
اما نکته ای دیگر ؛ راستش من به شرایط ِ کار ِ فکری و فرهنگی در خارج از ایران آگاهی ندارم ( در این زمینه آریای ِ گرانمایه می تواند ذهن ِ ما را روشن کند ) امادر داخل ِ ایران هیچ فضایی آزادتر از وبلاگستان وجود ندارد . وبلاگستان با همه ی ِ کاستی هایش شاید تنها فضایی باشد که سیطره ی ِ اختناق بر آن کامل نشده . و از این بابت باید سپاسگزار ِ تکنولوژی بود .
امیر جان ، خاطرم هست در دوره ی ِ اوج ِاصلاح طلبی در نشریه ای کار می کردم . نشریه ای روشنفکرانه بودو چندان کاری به دین و سیاست نداشت .اما روزگاری برایمان درست کرده بودند که بیا و ببین .به شرافتم سوگند دبیر ِ سرویس ِ من با خنجر به سر ِ کار می آمد ! فکرش را بکن نویسنده به جای ِ قلم باید دشنه به همراه داشته باشد ! لابد می گویی چرا ؟ چندین بار به خانه اش تلفن کرده بودند و گفته بودند همین روزها در خیابان می کشیمت . او هم به خاطر ِ حفظ ِ جانش مجبور به حمل ِ سلاح ِ سرد شده بود .ازآن گذشته تهدید کرده بودند که در دفتر نشریه بمب می گذارند و ما هر لحظه منتظر بودیم انفجاری رخ بدهد و همه مان پودر شویم . مدام تصویر ِ جسد های ِ جزغاله شده مان را پبش ِ چشم داشتیم . تازه این مربوط به دوران ِ مهاجرانی و عهد ِ مثلاً آزادی است . امروز که باید به محضر ِ آقای ِ صفار ِ هرندی شرفیاب شد ! می خواهم بگویم وقتی چهارچوب های ِ نفرینی شان را هم بپذیری باز دست از سرت برنمی دارند .
امیر جان ، اگر در بیرون از اینجا فضایی وجود داشت شاید برای ِ تو و استعداد ِ خوبت بهتر بود که به آنجا بروی و کار ِ فرهنگی ات را ادامه بدهی ولی من چنین فضایی نمی بینم . خودت می دانی که سانسور بیداد می کند و موضوع ِ کار ِ تو هم بسیار حساسیت برانگیز است . به نظر من وبلاگ نویسی را نباید دست ِ کم گرفت . باور کن در درازمدت تاثیر خودش را دارد و لااقل تا مهیا شدن ِ شرایط ِ بهتر اندیشه و قلم را تیز نگه می دارد . به تعبیر ِ زیبای ِ آریای ِ نازنین در ِ این " میخانه " را نباید بست . هرچند در نهایت معتقدم : " صلاح ِ مملکت ِ خویش خسروان دانند " ... بهروز باشی .
May 02, 2006 8:59 PM
نیلبک عزیز.
پاسخحذفاینجور که من از حرفهایت برداشت می کنم، میخواهی بگویی که حتّا یک فرد اگه بخواد، فردیّت خودش را بزیید و تاریخساز باشه، ممکن است که حرکتش و هدفش، خواسته یا ناخواسته، به فاجعه هایی توصیف نشدنی نیز بیانجامد. من این مسئله را انکار نمی کنم؛ ولی می دانم این انسان تاریخساز است که می تواند پتانسیل اجتماع انسانها را در راستای بهزیستی و خوشزیستی و بالنده گی، سمت و سو بدهد و موثر باشد. درست مثل کشتیبان که یا انسانها را اسیر طوفان و غرق دریا بکنه، یا اینکه به مقصدی برساند و خوشی آنها را بخواهد. همه ی اینها البته در گرو همان وجدان فردی و نگرش انسانی می باشه که راه خودش را می رود. فراموش نکن که خمینی نیز راه خودش را رفت؛ ولی با کدامین نیّتها و مقاصد؟. هیچکس نمی دانست. ولی او اگر انسان با وجدان و مسئول و مهر ورزی بود، می توانست به راحتی ایرانزمین را در آن جایگاهی قرار دهد که شایسته ی فرهنگ آن می باشه نه آن قعر ذلالتی که میلیونها نفر را آواره کنه و میلیونها نفر را به کشتن بدهد و سراسر مناسبات جامعه را آنقدر از لحاظ پرنسیپ آدمیگری آسیب برنه و تخریب بکنه و زور بر سر آنها حاکم کنه که تصوّرش نیز ناممکن باشه، چه رسد به تجربه اش. در نظر بگیر اگر خمینی می آمد و می گفت که هیچکس حق نداره به نام خدا و رسولش؛ خون بریزه، می خوام بدونم آیا احدی جرات داشت قطره خونی از دماغ کسی بریزه؟. او نقش بسیار بزرگی می توانست در خوشزیستی باهمستان ایرانیان داشته باشد؛ ولی دریغا که مقاصد و منظور او ، ترضیه و خاموش کردن آتش عقده هایی بود که داشتند او را نفله می کردند. راه دور نرویم. همین الانش اگر طیف آخوندها بیایند بگویند ما حاضر نیستیم در حکومت، نقشی داشته باشیم و می خواهیم مثل بقیه انسانها باشیم و « جان و زندگی » قداست داره و همه می تونند بدون هیچ امّا و اگری به ایرانزمین برگردند و در کنار یکدیگر، میهن را آباد کنند و با هم بزییند و حکومت دلخواه خود را در کنار یکدیگر بیافرینند. تصوّر می کنی، چه اتّفاقی خواهد افتاد؟. خیلی کارها میشه کرد نیلبک عزیز. فقط مهم اینه که بدانیم فردیّت انسان، چگونه می اندیشد و چگونه جهان و زندگی را می بینه.///
May 02, 2006 9:00 PM
وقتی از خود ننویسی بیزاری از خوانده شدن بوجود نمیآید... تنها زمانی که در نوشته ها احساسی در بین باشد بیزاری از خوانده شدن ممکن است بوجود آید. نوشته هایی که روی منطق استوار باشند خوانده شدن را و دانستن نظرات دیگران را می طلبد
پاسخحذفMay 02, 2006 9:03 PM
... سرانگشت جان.
پاسخحذفمن یواش یواش باید برم خونه و الان دارن چشمام سیاهی میره. این بدبختی کار مرا، ساتگین عزیز می دونه. ولی در باره ی مسئله ی آزاداندیشیدن و هراس نداشتن. ببین دوست عزیز. محیط تا محیط فرق می کنه. تازه اینکه تو در کدامین مناسبات قرار گرفته باشی نیز، نقش مهمی در عواقب آن نظراتی داره که بر زبان و قلم می رانی. من خودنم بر اساس تجربه ی خارج از کشور بودنم بایستی یه چیز را به راحتی برایت اعتراف کنم. اونم اینه که ( از چگونه گی روابط بیگانگان در این باره فعلا بگذریم ) وقتی ایرانیان تصمیم بگیرند، تفکّر و آفرینشگری و خویشاندیشی و فردیّت را ندید بگیرند و متفکّر را، اگه فیزیکی نمیشه، حداقل از لحاظ معنوی بکُشند، فرقی نمی کنه کجا ساکن باشند. خود من و استاد جمالی، بیش از سیزده سال تمام در قرنطینه ی مطبوعات خارج نشینان مبارز و رزمنده!؟ بودیم عزیز جان. دیگه تا آخرش را بخون خودت. همانطور که نوشتی، آنچه این دیواره ی ضدّ فکر را متلاشی کرد همین تکنولوژی و اینترنت بود و گر نه، هیچ خبری از استاد و آریا نبود که نبود. همین الانش ملعون هستیم. انسانی که می خواهد خودش باشه، بایست هنر کفّاره دادن را نیز بدونه. اگه می خوای بدونی متفکّر بودن و راه خود را رفتن و در برابر میانمایگان و حاسدان و خاصمان ایستادن، یعنی چه. بایستی در باره ی این حرف نیتچه بیندیشی که گفته: « کسی که می خواد به کلیسا و حزب و دانشگاه و کوفت و زهر مار مشابه نرود، بایستی هنر زیستن بر شالوده ی اعتبار شخصی را بیاموزه ». اساسا فردیّت حتّا در خانواده ها نیز سرکوب میشه. این بدبختی بشریه سرانگشت جان. پدر خود مرا برادرانم سرویس کردند اونم برای کتابهایی که می خوندم و بیداریهای که برای مطالعه می کشیدم. خلاصه زندگی ما همش با اشتیاق و زجر و درد و از همه مهمتر، دوست داشتن کفّاره ای توامه. عجب نامتعارفی هستم من!///
May 02, 2006 9:34 PM
آقا اجازه ، ما امروز درس نخوندیم !
پاسخحذفMay 02, 2006 11:21 PM
آریای گرانقدر!
پاسخحذفمشکل ِ من نه بخاطر ماجراهای اخیر که بخاطر خودِ وبلاگ نویسی هست.
راستش تا بحال دوبار رها کرده ام و هر دوبار نیز بازگشته ام.
یکبار دوسال طول کشید و بار دیگر کمتر از دوهفته.
وقتی هستم، مرض ِ رفتن می گیرم و وقتی می روم، مرض ِ برگشتن.
در کل ربط و نسبت خودم با وبلاگم هنوز برایم روشن نیست.
"ساتگین" ِ عزیز حرفِ درستی زده است البته.
یادداشتهای شخصی و درد دلهای خصوصی من در اینجا یکی از سوائق ِ پرهیز من از خوانده شدن هست، حتی اون ابلهِ مالیخولیایی در ضمن کامنتهایش از این یادداشتهای خصوصی هم کمک می گرفت.
اما با صحبتِ کوتاهی که امشب با "محمدِ عزیز" (تاملاتِ چوب لباسی سابق) داشتم، به این نتیجه رسیدیم که اگر وبلاگ نویسی "امنیت"ِ اندیشیدن و در "سکوت" و "آرامش" فکر کردن را از فرد بگیرد، باید عطایش را به لقایش بخشید و رفت.
حالا البته سخنانِ تو نیز مثل همیشه ذهنم را به خود مشغول می دارد: "بدترین احساسها اینه که آدم خودش را دائم قایم کنه؛ ولی شوق پدیدار کردن خود، هرگز ولش نکنه!"
May 03, 2006 3:14 AM
سر انگشتِ عزیزم!
پاسخحذفقبل از هر چیز از آنچه به رسم ِ لطف و محبت برای "مخلوق" نگاشتی، ممنونم!
سخنت را کاملا قبول دارم که وبلاگ نسبت به جامعه ی پر سانسور ایران، آزادی ِ شگفت انگیزی به بیان احساسات و اندیشه های ایرانیان داده است و پتانسیل و استعدادِ شگرفی در این زمینه دارد، اما من راستش هیچوقت در زندگی با "میانه روی"، میانه ی خوبی نداشته ام و مشکل نه از وبلاگستان که از خودِ من هست.
برای من وقتِ زیادی می گیرد و به نوعی بجای زندگی در بیرون از نِت، در وبلاگستان زندگی می کنم و نفس می کشم.
خوانده شدن توسطِ دیگران نوعی اضطراب و شتاب ِ زننده به من می دهد که نتیجه اش جز کمتر خواندن و بیشتر نوشتن، ثمری برایم نداشته است.
شاید مثلا بهتر است که به قولِ داریوش آشوری برای "وب گیر" نشدن، هر از سالی به دو یا سه ماه مرخصی برویم تا بتوانیم چندی بیرون از فضای وبلاگستان تنفس کنیم.
و اما در باب ِ کار فرهنگی در شرائطِ فعلی ایران، باید بگویم که همین الان به طرزی ناباورانه، در سنتی ترین و حکومتی ترین نهادهای فرهنگی ایران، "سکولارترین" پروژه ها به هدایتِ برخی متفکران ِ رادمنش، در حالِ انجام می باشد.
بهرحال می توان به دور از هیاهو و جنجال و در آرامش کارهایی کرد که یقینا ثمراتش بعدها مشخص خواهد گردید.
اما البته کار نشریه و مجله، حساسیت برانگیز است، خصوصا که مستقل باشد و بخواهد آرمانهای ِ فکری و روشنگرانه اش را همراه با همان استقلالِ مالی به پیش ببرد.
البته اینکه وبلاگ نویسی تا حصولِ شرائطِ بهتر، اندیشه و قلم را تیز نگه می دارد، سخن کاملا درستی ست و اگر می توانستم میانِ کارهای دیگر خودم با نوشتن در دنیای مجازی تعادلی برقرار سازم، یقینا هیچگاه این امکان ِ رایگان و مهم را از دست نمی دادم.
شاد و بهروز باشی طنز نویس فرهیخته ی من!
قربانت
مخلوق
May 03, 2006 3:39 AM
سلام مخلوق عزیز
پاسخحذفبودن یا نبودن
فکر کنم شکسپیر هم مشکل تورو داشته
ضمن اینکه به همه آقایان و خانمهایی که کامنت گذاشتن ابراز ارادت میکنم
ولی باید یک توصیه کنم اونم اینه گول خواننده هات رو نخور
اگه از اول برای دل خودت مینوشتی هیچ وقت دچار مشکل رفتن یا نرفتن نمیشدی
تو لذت خوانده شدن رو چشیدی و یا لذت نقد شدن یا شایدم لذت نقد کردن
به هر حال به نظر من از هر چیزی که آرامش آدم رو به هم بزنه باید دوری جست مگر اینکه ناچار باشی
پس قید لذات رو بزن
آرزوی موفقیت برایت دارم
May 03, 2006 4:18 AM
دوستان گرامي
پاسخحذفميشه خواهش کنم اگه کسي ميدونه به من هم بگه
چه بلائي بر سر وبلاگ خلبان کور عزيزم اومده ؟ نانا
May 03, 2006 5:20 AM
جناب ِ امیر دیبا!
پاسخحذفآدم اگر از اول هم برای دلِ خودش بنویسد، باز هم دچار مشکل رفتن و نرفتن می شود.
May 03, 2006 7:07 PM
نانای گرامی!
پاسخحذف"محمد" با چرتکه ی جناب ِ "پاگنده" گویا برای بار پنجم به مرخصی تشریف برده است.
May 03, 2006 7:24 PM
نه دیگه اگر برای دل خودت بنویسی رفتن و نرفتنتم واسه دل خودت هست
پاسخحذفپس دیگه مشکل به حساب نمیاد
May 04, 2006 4:18 AM
دوست گرامي ني لبک
پاسخحذفشما با مخلوق وارد بحثي شده ايد که خواندنش برايم جالب بود
در بخشي از پيامتان نوشته ايد :
((علت علاقه من به تن های برهنه با فیگورهای هنری، شکستن فضای رایج زشتی و خفت تن هست.
در مورد اشاره ات به منحنی های تن زنان ،از نظر من همین منحنی ها در تن مردان نیز زیبا و جذاب هستند.من به این فکر میکنم که چرا تن مردان در زمره زیبایی ها برشمرده نمی شوند.یکی از علتهای مهم برای من غیبت نگاه زنانه به تن مردان هست و در نتیجه فقدان یا کمبود ادبیات تنانه در مورد مردان.
تن زنان مورد مداقه مردان قرار گرفته ولی تن مردان کمتر مورد مداقه زنان قرار گرفته است.))
دوست گرام نظريه اي بسيار با اعتبار در علم هست که ميگويد درهر موجودي
نر بسيار زيباتر از ماده آن است .
حتي ميگويند از صرف زيبائي شناسي اگر زن و مردي که عاشق هم هستند
جلوي آينه اي بروند لخت مادرزاد براي چشم سوم مرد بسيار زيباتر است تا
زن
از اين نظريه بگذريم
حقيقتا بيان احساس زنانه حتي در اديبان زن ما تا فروغ فرخزاد هرگز وجود
نداشت
فروغ اين سنت را شکست و از شانه هاي مردانه و ستايش يک مرد از زبان
زن حرف زد !!!!!!! مگر نه ؟
خوب دوست گرام همان موقع که زنده بود بهش گفتند - جنده است !!!!!
اين حرف را فکر نکنيد مردم عادي زدند اين حرف را يدالله رويائي شاعر
بسيار بسيار فرهيخته زد که آن زمان شعرهاي جيغ بنفشي مينوشت
و آخرين قسمت آخرين شعر فروغ منظورم شعر تمام است هنگامي که
فروغ از زوزه دراز توحش .....و تبار خوني گلها سخن گفت دقيقا روي
سخنش با رويائي بود و همه ميدانستند
خوب ببين اين غنچه شکفته ترد شکننده عليرغم تکفير جامعه !!!!!
چه سريع گل داد و شکوفا شد
همين وبلاگستان را نگاه کن چند زن عاشق وبلاگ نويس از اين که اوئي
بيايد که منتظرش است و او را در آغوش گرفته و به زير پتو براي دالي
موشي !!!!!! ببرد سخن ميگويند !!!!!!!! مگه نه ؟
حالا به نظر من دقيقا موقعي است که اين گونه زنان عاشق معمولي
پرده سنت را بشکنند و از احساس جنسي خود و تصوري که مثلني
راجع به يک دست بزرگ خوش فرم مردانه دارند سخن بگويند
فور اگزمپل !!!!!!!! نانا
May 04, 2006 7:47 PM
من فکر میکنم خلبان کور برای همیشه رفته است. اما اينکه کجا میرود را بايد سال ها سال بعد از نانا پرسید، چرا که آخرين نفری که خلبان کور را ديده از او شنيده است که به دنبال نانایاش میرود تا با هم زندهگی جدیدی را آغاز کنند!
پاسخحذفMay 05, 2006 12:36 AM
خلبان عزيزم
پاسخحذفمرسي از محبتت
هيچ جا لازم نيست بگردي من همين جا زير سايه همگي هستم
و بي قرارم براي باز کردن کافه آزادي خودمان .
غذاي خوب و ارزان - شراب خوب - سود کم ودر مقابل پاتوقي يگانه
براي همه ماها که اين روزهاي تلخ و پر هيجان را باهم ميگذارنيم
شاد باشي و سبز و قبراق نانا
May 05, 2006 7:11 AM
نانای عزیز
پاسخحذفممنون از توجه ات
وقتی عکس مراسم خاکسپاری فروغ را نگاه میکنم و مردمی که دورش جمع شده اند حسی خاص بهم دست میده،اینکه کسی را نفهمی و نپذیری اش ،آنگاه برای به خاک سپردنش،محبتت گل بکنه.
فروغ زنی شجاع و شریف بود...
May 05, 2006 12:30 PM
دوست گرامی ؛
پاسخحذفگرایش به بیان ِ تفکرات و تمنیات ِ درونی ، در معرض داوری دیگران ، در نگاهی رفتاری عامیانه و جلف به نظر میرسد. اما شکی نیست که ، تمامی کسانی که پنهان بودن را به مثابه ی رفتاری نامتعارف در تقابل با رفتار یکسان ِ جامعه ی همگون و همرنگ( در شرایط عدم وجود آزادی های فردی ) و نیز به نشانه ی آغاز رفتار و عملکرد متفکرانه ، پذیرفته اند ، در پرداختن به جامعه ی ایده آل و آرمانشهر ِ مورد تصور در جهان بینی شان ، بی شک لحظاتی را هم متصورند که در آن هر انسانی به راحتی و با آزادی کامل ، هر آنچه میخواهد میگوید .
صد البته باید پذیرفت که وجود چنین جامعه ی آرمانی ، معلول شرایطی است که در آن هر آنچه خواستنی است ، خوب است و یا بالعکس هر آنچه مورد استقبال عامه قرار میگیرد خوب است.
مسلماً در چنین شرایطی ، دیگر درونیّاتی وجود ندارد و هر آنچه هست ، بر پرده ی نمایش همگانی و در معرض نقد و داوری عمومی است و ننوشتن و یا نگفتن ، دیگر متفکرانه نیست و رفتاری غیر اجتماعی و مردم گریز تلقی میشود.
من تصور میکنم ، شاید بشود این فضای مجازی را ، حداقل در این شرایط فقدان آزادی های فردی و هویت مستقل انسانی ، نمونه ی ناقصی از همان فضاهای آرمانی دانست که مورد قبول و ایده آل ِ تمامی مکاتب فکری است که برای آزادی بیان و اندیشه اعتباری فراتراز آنچه میبینیم ، قائلند.
درست به همین دلیل است که من باور دارم ، آنانی که تواناییش را دارند ، باید در این فضای بالنسبه آزاد ، هر آنچه در درون دارند بگویند و بنویسند. حداقلش اینست که عادتشان میدهد تا در تکاپوی رسیدن به یک فضای واقعی اینچنینی ، تمرینی کرده باشند.
ارادتمند شما- انوش
May 06, 2006 2:49 PM
حق مطلب رو ادا کردی
پاسخحذفاما بهترین کار اینه که آدم با اسم مستعار بنویسه. هم چیزهایی که می نویسه مردم می خونن، هم اینکه همیشه تنها خواهد ماند
(البته اگه بعد از مدتی روانی نشه)
خیلی سخته! تناقضات فراوانی هست که دنیای مجازی برای آدم به ارمغان میاره مثل اعتیاد به مواد مخدره
به نظر من نوعی بیماری روانی به همراه داره
مثل زندگی تو داستانهاست
نمی دونم چی بگم!!! شاید نوعی از خود بیگانگی باشه و یا چیزی شبیه این
May 07, 2006 8:42 PM