چهارراهِ ولیعصر دیگر تنها یک چهارراه نبود، میعادِ احساسِ من با تو بود. چهارراهِ زندگیام بود که در آنجا زندگی را از نو میزیستم.
آن ژاکتِ نارنجی چقدر برازندهات بود!
زیبا بودی! گفتم چقدر زیبا بودی؟ انگار گفتم یا انگار کم گفتم و دوست دارم بیشتر بگویم. چهارراهِ ولیعصر دیگر تنها یک چهارراه نیست؛ بخشی از خاطره و زندگیِ من است، یادآورِ قدمهای تو و انتظارِ شیرینِ دیدارت.
گفتم که چشمهایت چقدر زیباست؟ انگار گفتم یا انگار دوست دارم شک کنم که گفتم یا نه.
فضای کافه پر شده بود از لبخندِ تو. همان کافهای که تبلیغِ نمایشگاهِ آثارت را بر آن میدیدیم؛ همان نمایشگاهی که من سه باری آمدم و آخرین بار گفتم آنچه را بارِ اول نگفته قورت داده بودم. میدانی؟ آن شب باور نمیکردم پس از تجربهای بسیار تلخ، باز توانستهام به آدمی دل ببندم و از همه مهمتر این احساس را رو در رویِ او به زبان آوردهام. گفتم که چقدر با تابلوهای تو احساسِ همذاتپنداری کردم؟
گفتم که چقدر آن تابلوها آشنا بود؟ انگار گفتم.
یک معصومیتِ غمباری در چهرهات بود. چیزی شبیه به معصومیتِ آدمهای غمگین تابلوهایت. همانندِ نگارههایت خوشقلب، مهربان و ساده بودی.
نمایشِ تریلوژیِ میتراس را که میدیدم در تاریکی یکبار نگاهت کردم. انگار میدانستم نمیمانی. تمامِ تلاشام را کردم تا آن لحظاتِ نمایش را در کنارِ تو جشن بگیرم.
گفتم که اینجا مینویسم؟ انگار نگفتم یا انگار دوست دارم خود را فریب بدهم که گفتهام. شدهام چندپاره. هر پارهام در گوشهای از این دنیای مجازی قلمی میزند. شاید روزی این تکهپارهها را از روی تصادف خواندی و حس کردی چقدر شبیه به حرفهای پسری ست که پس از یک سال و اندی توانست دیگربار به دختری (اینبار تو) ابرازِ عشق کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر