۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

Incendies


«سنت» اینگونه است؛ تا هنگامی که با آن هماواز باشی از مهر و ارمغانش بهره‌مندی و تا بخواهی از آن سرپیچی کنی به کین و تاوانش گرفتار می‌آیی. جای نگرفتنِ جین در چهارچوبِ سنت که حتی خواسته و آگاهانه هم نبود؛ او زاده‌ی «زنی که می‌خواند» و فرآورده‌ی درهم‌تافته‌ی زندگیِ ناسازِ مادر بود. چنین تصویر کنید: دختری به خانه‌ای در می‌آید که کسانِ آن از بومی‌های زادگاهِ مادرش هستند و تا هنگامی که او را بیگانه/غریبه می‌دانند به‌گرمی میزبانی‌اش می‌کنند و لبخندهای مهربانانه ارزانی‌اش می‌دارند اما به‌محضِ آنکه جین می‌گوید دخترِ نوال مروان (زنی با عشقِ ممنوع) است و می‌فهمند که آشناست، نگاه‌های‌شان از هر خنجری کشنده‌تر می‌شود و با همهمه‌ی تعصب و حماقتِ خود فضای اتاق را می‌آلایند. دگردیسیِ دوستی به دشمنی در چند ثانیه پدید می‌آید و گذار از خوش‌رویی به تندخویی به‌مجردِ دانستنِ واقعیت به‌سرانجام می‌رسد. گرچه گرانیگاهِ داستان و بنیان‌روایتِ آن در جای دیگری ست (یک به‌علاوه‌ی یک می‌شود یک؛ همین‌قدر تلخ و تراژیک) اما فرازی که بازگفته شد برای من تکان‌دهنده‌ترین پاره‌ی فیلم بود؛ دوستیِ آدم‌های سنتی با دشمنیِ آنان یکسان است و مهرِ این باشنده‌های نابودگر با کینِ آنان هماغوش. ناباوریِ چهره‌ی دختر و هراسی/وحشتی که از سکوتِ پس از جنونِ آن زنان در وجودش دویده بود به‌زیبایی نشان‌دهنده‌ی هولناکیِ وجودِ «سنت» در تار و پودِ هستیِ آن سنگواره‌های آدم‌نُماست.


پس‌نوشت:
در نوشتارِ بالا هر جا «سنت» دیدید می‌توانید آنرا با واژه‌ی «قدرت» جایگزین کنید.

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

Solo

اهمیتِ نگاره‌های تک و تنها در پورن چیست؟ این تصویرها چه چیزی را در ما بر می‌انگیزد؟ اعتراف می‌کنم که جذابیتِ این گونه از ایماژهای پورنوگرافیک برای من بسیار بالاست. اما چرا؟
(1)
چه‌بسا نبود/فقدانِ رقیب یک پاره از این روی‌آوری باشد؛ پس بیننده ساده‌تر می‌تواند خودش را در برابر ببیند و او را طرفِ خودش به‌شمار آورد. چیرگی/سلطه‌ی ما در این وضع بیش‌تر است و در پندارِمان او دست‌یافتنی‌تر.
(2)
ابژه‌ی جنسی در چنین حالتی تنهاست؛ او در موقعیتی قرار دارد درست مانندِ آنچه ما هنگامِ دیدن‌ش در آن هستیم. ابژه‌ی تنها، نیازِ خود را در ما می‌کارد و نیازِ ما را در خود فرآوری می‌کند؛ نیازمندیِ دوسویه حلقه‌ی پیوندِ ما با اوست. ما هر دو تنها هستیم و هر دو نابسنده. پس چه‌بسا هم‌پایگی و همانندیِ ما این برانگیختن را فزونی می‌بخشد.
(3)
ابژه‌ی جنسی در تنهایی‌اش این توانایی را دارد تا ما را هر چه بیش‌تر مخاطبِ خود قرار دهد؛ او تنهاست و ما را فرا می‌خواند. چنین خطاب و فراخوانی در دیگر گونه‌های پورن چندان وجود ندارد.
(4)
ابژه‌ی تنها خیال را ژرفا می‌بخشد؛ پیرامونِ او تهی از تشنگان است و حواسِ ما پرتِ رفتارهای دیگران با او نمی‌شود؛ اینگونه ما یکسره و به‌تمامی بر خودِ او خیره می‌شویم و در خودِ او درنگ می‌کنیم.
(5)
ابژه‌ی منفرد خودکُشنگر و خودبنیاد است. فریبندگی و اغواگریِ چنین تصویری هزاران‌بار بیش‌تر است. او کسی را در بر ندارد چندانکه گویی نیازِ تن را تعلیق کرده تا تو ببینی‌اش. او در فراسوی کشمکش‌های جنسی/تنانه ایستاده و جایگاهِ فرادست‌ش ما را برای برکشیدنِ خویش به‌موقعیت‌ش وسوسه می‌کند. فرجام اما روشن است: به جایگاهِ او نمی‌رسیم و ابژه ما را در فرودستیِ خودمان مچاله می‌کند.


۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

به نام نامی «حذف»

این روزها تمامیت‌خواهانِ این‌سوی خاکریز (همان دایه‌های مهربان‌تر از مادر برای جنبشِ سبز) با چنگ زدن به استبدادِ پدر و پدربزرگ، می‌خواهند سر به تنِ پسر نباشد و از هراسِ بازگشتِ استبداد (بخوانید: نفوذِ اجتماعیِ رقیب) آماده‌ی ریشخندِ اصلِ «پادشاهیِ مشروطه» هستند. در حالی که اگر ما نتوانیم شایسته‌ی «سلطنتِ مشروطه» باشیم، به‌طریقِ اولی شایسته‌ی «جمهوریِ سکولار» هم نخواهیم بود. پاره‌ای از این پهلوی‌هراسان هنوز که هنوز است برای مردم روشن نکرده‌اند که چه رویکردی به دو اصلِ گوهرینِ استبدادسوز دارند؛ تضمینِ آزادی‌های بنیادیِ ملت (پاسداشتِ حقوقِ شهروندان) و جداسازیِ بیشینه‌ی حکومت از امرِ قدسی (سیاست‌گذاریِ غیرِدینی/ملی). هنوز که هنوز است بُردنِ نامِ «بهاییان» یا «سکولاریزم» در بیانیه‌های «شورای هماهنگی» یک تابوی بزرگ است. چه نیکوست که در راستای این پیشنهاد، به پسرِ این‌سوی خاکریز هم بگویند که فامیلِ خود را برای همیشه به «مصطفوی» برگرداند! هر چه باشد پسوندِ «خمینی» هزاربار بیش از «پهلوی» منفور/خطرناک/معطوف به قدرت است.

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

ما می‌توانیم؟

چه‌بسا رهبرانِ جنبشِ سبز را از حصر در بیاورند اما خوب است یادمان باشد که ما در این ماجرا هیچ نقشی نداشتیم. درست همانگونه که چه‌بسا دولتِ محمودِ احمدی‌نژاد زودهنگام بیفتد و ما باید به‌یاد داشته باشیم که باز هم در فرجامِ او نقشی نداشتیم. از همه‌ی اینها فراتر، چه‌بسا رژیمِ اسلامی دیر یا زود از هم فرو بپاشد اما خاطرِمان باشد که ما در پایان‌دادن به این تباهیِ سی یا چهل ساله نتوانستیم/نخواستیم هیچ نقشی داشته باشیم. اینها نه سرزنش است نه همگانی‌ساختنِ نااُمیدی که این دومی البته تحصیلِ حاصل است و محال.
با مردمِ کوچه و بازار که سخن می‌گویم وحشت می‌کنم. یکبار (همانندِ همیشه‌ام) سرِ صحبت را بر سرِ سیاست باز کردم و ناباورانه یک راننده‌ی تاکسیِ هفتاد ساله رو کرد به من و گفت «پشتِ این مردم نباش! لیاقت‌ِش رو ندارن». آنگاه ده‌ها شاهد از زندگیِ شخصیِ خودش (کودکی تا پیری) آورد تا آنرا اثبات کند. رفتارِ پیرمرد محترمانه اما درون‌ش یک هیولا خفته بود. مردمِ خود را به هیچ می‌گرفت اما با آنها زندگی می‌کرد. من با خودم فکر می‌کردم اگر به‌راستی یک جامعه با همین اصل بخواهد زندگی کند، شهرها چه گورستانی خواهد شد و همه همدیگر را چه بی‌رحمانه خواهند درید.
ما پشتِ همدیگر نیستیم. ما حسِ پیوستگی به‌عنوانِ یک «ملت» را هنوز نتوانسته‌ایم در خود پرورش دهیم تا جایی که نمودِ بیرونیِ پایدار داشته باشد. سرنوشتِ رهبرانِ جنبشِ سبز برای هیچ‎‌یک از ما اهمیتِ چندانی ندارد. درست همانگونه که خواندنِ وضعِ صدها زندانیِ سیاسی دست‌مایه‌ی وقت‌گذرانی و لایک‌زدن و بحث‌های پرشورِ فیس‌بوکی شده است. خودِ من حتی دیگر مانندِ چند سال پیش نمی‌توانم خبرها را پیگیری کنم و انگیزه‌ای برای خواندنِ مقاله‌ها و تحلیل‌های سیاسی هم ندارم. ما در نمودهای مجازی (وبلاگ، پلاس، ف.ک و دیگر پاتوق‌های وقت‌گذرانی) درست مانندِ یک چریکِ سیاسی ظاهر می‌شویم و از سر تا پای نوشته‌ها و صفحه‌های شخصی‌ِمان «شورِ انقلابی» و «عمل‌گرایی» می‌بارد اما نتوانسته‌ایم هیچ نشانی از این «عمل» را در دنیای واقع پدید بیاوریم. ما خداوندگارانِ دنیای جدا از واقعیت هستیم. اما در زندگیِ جمعی درست مانندِ بردگان زیست می‌کنیم؛ به‌همان سربه‌زیری و به‌همان ناچاری.
برداشتنِ حصر از موسوی/رهنورد و کروبی (اگر رخ دهد) تنها فرآورده‌ی رایزنی‌های پشتِ پرده و برهم‌کنشِ نیروهای سیاسیِ اثرگذار در ایرانِ کنونی ست نه میوه‌ی اعتراض‌ها و کنش‌های سیاسیِ نیست‌شده‌ی ما و باورِ چنین چیزی بسیار آزاردهنده و جان‌کاه است!  

پس‌نوشت:
این رژیم با دشواری و از میانِ رنج و خون و اشک و آه سرنگون خواهد شد اما دیگر باورم شده در زمانی که ما یا نیستیم یا اگر هم باشیم دیگر انتظارِمان به‌سر آمده؛ نه اینکه برآورده شده بلکه از وقتش گذشته؛ رخ دادن یا رخ ندادن‌ش دیگر چندان فرقی برای‌مان ندارد. یک حسی هست؛ حسی که زندگیِ ما را با زندگیِ این رژیمِ افیونی پیوند داده؛ حسِ اینکه ما در دورانِ سیاهِ ج.ا.ا چقدر جان کندیم برای ذره‌ای خوشی و شادی... چقدر دلهره داشتیم برای هر تک لحظه‌ی لذتِ زندگی... من می‌بینم روزی را که این رژیم از میان رفته و مردم در همین پایتخت در حالِ شادی و دست‌افشانی هستند اما مانندهای من هیچ حسی جز اندوه/حسرت/غم ندارند... آن روز ما احتمالاً بر سرِ مزارِ ندا و سهراب و گورِ نمادینِ ترانه موسوی با آزادیِ کامل گریه می‌کنیم... آن روز احتمالاً ما به‌جای پایکوبی در خیابانِ تخت‌طاووس رفته‌ایم به گورستانِ خاوران و داریم آزادانه اشک می‌ریزیم برای آنهمه جان‌های عزیز که ناباورانه پر پر شدند... آن روز ما دیگر خودمان نیستیم و غمی داریم که از غمِ روزهای جمهوریِ اسلامی بیش‌تر است؛ اینکه چرا آسان‌تر و زودتر رخ نداد... اینکه چرا فرسوده شدیم و اینکه چرا آزادیِ میهن ما را رقصان و شورمند نمی‌کند... می‌ترسم روزی این رژیم بمیرد که ما هم در درون‌ِمان مرده باشیم!

بازتاب در آزادگی

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

آنکه مرا راه رفتن آموخت

دو مقاله‌ی کذایی‌ام (1) را چندی پیش نزدِ یگانه استادم بُردم. او با وجودِ گرفتاری‌های آکادمیک و از سرِ مهر هر دو را خیلی زودتر از آنچه گمان می‌بردم باریک‌بینانه خواند و مرا از دیدگاهِ خود درباره‌ی هر کدام بهره‌مند ساخت. گفتم چه‌بسا دیگرانی هم دوست داشته باشند تا از دریچه‌ی ذهنِ او به موضوع‌ها و پرسش‌های پیش‌نهاده شده در آن دو نوشتار بنگرند. به‌طبع آنچه در اینجا آمده نقل به‌مضمون و به‌یاد مانده‌های من از گفتارِ اوست.

من نمی‌دانم چرا ما همیشه می‌خواهیم با طرفِ مقابل اتحادِ ایدئولوژیک داشته باشیم. این بدترین کار است. من ممکن است به خدا باور نداشته باشم و دیگری داشته باشد. نه من قرار است خداباور شوم و نه او قرار است خداناباور. اما ما می‌توانیم وحدت کنیم. بر سرِ چه؟ وحدت بر سرِ یک برنامه‌ی مشخصِ سیاسی؛ وحدتِ عملی.
چرا ما همیشه می‌خواهیم بر نقاطِ مشترک وحدت کنیم؟ چرا نباید اتفاقاً بر مبنای اختلافات دورِ هم گرد آییم؟ مگر قدما نمی‌گفتند «توافق بر یکسانی»؟ خب حالا در دنیای پست‌مدرن اتفاقاً باید «توافق بر ناهمسانی» داشته باشیم. [از دیدگاهِ منطقی هم] تا «تفاوت» نباشد، «تشابه» هیچ معنایی ندارد و تا «اختلاف» نباشد نمی‌توان از «اشتراک» سخن گفت. به‌عنوانِ نمونه من بارها گفته‌ام که به چیزی به‌نامِ «روشنفکریِ دینی» باور ندارم. چون تعریفِ من از روشنفکری چیزی ست که با دینداری نمی‌خواند. روشنفکر اگر خرد و مبانیِ نظری‌اش او را به هر جا بُرد باید برود. در برابر به چیزی به‌نامِ اندیشمندِ دینی باور دارم؛ کسی که دیندار است و بر اساسِ مبانیِ خودش همه‌ی کوششِ خود را می‌کند تا از باورهای دینی به‌نحوِ متناسب و درخور پشتیبانی کند و آنها را تنقیح و روشن سازد؛ پژوهش می‌کند، درنگ می‌کند، عرق می‌ریزد تا بتواند دنیای کنونی و دینِ خود را فهم کند. اما با اینهمه من می‌توانم با یک روشنفکرِ دینی بر سرِ یک امرِ مشخص وحدت کنم.
پس اتحاد باید بر سرِ یک برنامه‌ی سیاسیِ مشخص باشد. اتحاد باید بر سرِ یک امرِ انضمامی و عینی/واقعی باشد. ما نباید خود را همیشه و دائم با مشخص‌کردنِ مرزِ اندیشه‌ی خودمان با اندیشه‌ی دیگران سرگرم سازیم. این اولویت و مهم‌ترین نیاز نیست. اشاره‌ی شما به وحدتِ پراگماتیستیِ روشنفکرانِ دینی و لائیک بر سرِ دموکراسی و جامعه‌ی کمابیش آزاد درست است. اما می‌خواهم بگویم که اگر از من بپرسی خواهم گفت که هیچ همانندی‌ای میانِ عالمانِ سنتی و روشنفکرانِ لائیک وجود ندارد. البته چون دو سرِ طیف هستند خواه ناخواه شباهت‌های ظاهری با هم دارند، به‌ویژه در قیاس با روشنفکریِ دینی که در میانه‌ی طیف جای دارد.
من می‌گویم می‌شود یک برنامه تدوین کرد که ما می‌خواهیم ایران تا ده سالِ دیگر این پیشرفت‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را کرده باشد. بر سرِ این برنامه‌ی مشخص هر کس که موافق است بیاید و ما با او وحدت می‌کنیم؛ چه روشنفکرِ دینی باشد چه روشنفکرِ سنتی. ما اگر برنامه‌ای تدوین کنیم با عنوانِ «آزادی‌های اجتماعی» و در آن لغوِ حجابِ اجباری را بگنجانیم و یک گروه از عالمانِ دینی بخواهند با این برنامه هماواز شوند چرا ما نپذیریم؟ هر کس با این آزادی‌ها موافق است ما با او وحدت خواهیم کرد. به این معنا مثلاً منِ کمونیست می‌توانم با یک فردِ مذهبی هم وحدت کنم. مگر از اصولِ مبارزاتِ مارکسیستی این نیست که دهقانان جزءِ بورژوازی هستند و پرولتاریا باید با آنان هم بستیزد؟ اما در انقلابِ روسیه لنین و لنینیست‌ها گفتند مصلحت آن است که ما با دهقانان وحدت کنیم علیهِ بورژوازی. یعنی به دهقانان گفتند شما هم پرولتار هستید و با آنان هم‌پیمان شدند. یا در جریانِ برآمدنِ هیتلر و نازیسم شما می‌بینید هنگامی که حزبِ نازی برنامه‌ی خود را اعلام می‌کند هم احزابِ لیبرال و هم احزابِ چپ با نازی‌ها وحدت می‌کنند. در حالی که اگر بحثِ ایده و باور باشد کمونیست‌های آلمان هرگز نباید با نازیسم هم‌پیمان می‌شدند.
این ارزشمند است که آقای نیکفر به‌دنبالِ یک راهِ حلِ بومی برای برون‌رفت از جدالِ خطه‌ی ما با دنیای مدرن است و این راه را در پارسایی یافته است. اما به‌گمانِ من هم این سنتِ پارسایی هیچ نشانه‌ی سترگ و برجسته‌ای در تاریخِ ما ندارد. آقای نیکفر این بحث را کمابیش تحتِ تاثیر پروتستانتیزمِ مسیحی و آرای وبر (اخلاقِ پروتستانی و روحِ سرمایه‌داری) طرح کرده است. اما ما در تاریخِ خود فرقه‌ای شبیه به دومینیکن‌ها نداشته‌ایم. به‌عنوانِ نمونه راهب‌ها و کشیش‌ها به‌راستی کار می‌کردند (نه در صومعه و منظورم آن سنتِ سخت‌کوشیِ صومعه‌ها و دیرهای مسیحی نیست). ما در تاریخِ خود مثلاً عیاران، صوفیان یا چیزهایی شبیه به آنان داشته‌ایم که آنقدر غنا و ظرفیت ندارد تا از آن یک سنتِ پارسایی بیرون بکشیم.
به‌باورِ من راهِ حلِ ایران یک راهِ حلِ اخلاقی نیست (چنانکه آقای نیکفر این اخلاق‌باوری را در فربه‌سازیِ سنتِ پارسایی پی گرفته‌اند). چون فرض هم بگیریم که این سنتِ پارسایی در خطه‌ی ما پُرسابقه باشد، اما ضمانتِ اجرای آن چیست؟ چه کسی تضمین می‌کند که این «پارسایی» کارکردِ موردِ انتظارِ ما را داشته باشد؟ بنابراین من همیشه به راهِ حل‌های اخلاقی برای برون‌رفت از مشکلِ خودمان بی‌باور بودم. چون وقتی ما از اخلاق سخن می‌گوییم باید بتوانیم به دو پرسش پاسخ دهیم که باور دارم هر دو در نهایت بی‌پاسخ می‌ماند؛ اول آنکه کدام مرجعِ اخلاقی؟ و دوم آنکه به کدامین تضمین؟. در برابر، من باور دارم که راهِ حلِ کشورِ ما یک راهِ حلِ سیاسی است. بنیانِ دگرگونی‌های دینی، دگرگونی‌های سیاسی ست و بنیانِ دگرگونی‌های سیاسی هم تغییرِ زیرساخت‌های اقتصادی ست. وحدت بر سرِ اصولِ اخلاقی خطرناک‌ترین کار است؛ چرا که دریافت‌های بی‌شمار متفاوت از اخلاق وجود دارد و هیچ ضمانتی هم برای تحققِ آن آرمان‌ها نیست. اینکه من به شما بگویم به حقیقت باور داری؟ و بگویی آری. بگویم به اخلاق و عدالت باور داری؟ و بگویی آری و آنگاه بر سرِ حقیقت، عدالت و اخلاق وحدت کنیم، بدترین کار است. اما اینکه بر سرِ یک برنامه‌ی مشخصِ سیاسی برای آینده‌ی ایران هم‌پیمان شویم، این می‌تواند راهِ رهاییِ ما باشد.

پی‌نوشت:
گفتم «کذایی» چرا که همه‌ی یکسالِ اخیرِ عمرم را به‌هدر دادم و (در چند سالِ اخیر به‌جز آن دو مقاله و البته پایان‌نامه) تا کنون هیچ نوشتارِ نو یا ارزشمندی ننگاشته‌ام و شاید برای همین هم ناگزیرم در اینجا دمادم به همان دو نوشتار بازگشت کنم.

بازتاب در تارنمای حزبِ مشروطه‌ی ایران

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

میانجی لذت


نزدیکی‌های نُهِ شب، طبقه‌ی پایینِ اسکان:
نشسته بودیم روی صندلی‌های آهنیِ خپل و قدکوتاهِ روبروی فواره‌ها. پیرامون تهی از همهمه‌ی آدمیان بود؛ سکوت و آرامشی فرمان‌روا شده بود همراه با آوای آب. ناگهان چند پسر که یکی‌شان خوش قد و هیکل بود کمی دورتر از ما گذر کردند. ذهنِ بیمار و آلوده‌ی من آغاز کرد به خیال‌پردازی؛ پسر آمد کنارِ صندلیِ من و با دخترک در همان حالتِ نشستن تنانگی کرد و من باز هم تماشاگر بودم؛ از دیدنِ اوجِ تن‌خوشیِ دخترک سرشار از خوشی شدم. به خودم آمدم و خیال‌م را با او در میان گذاشتم. دخترک؟ شگفت‌زده شده بود؟ در اندیشه فرو رفت؟ قهقهه سر داد؟ با خودش گفت این دیوانه دیگر کیست من باهاش تهران‌گردی می‌کنم؟ نمی‌دانم. اما دیدم که با چشمانِ دُرشتِ زیبایش (1) اندکی به من خیره شد، جمله‌ام را پرسش‌گونه بازگو کرد و سپس لبخندِ آرامی بر لبان‌ش نقش بست. آن شب و آن لحظه‌ها از بهترین‌های میانِ من و او بود. «اسکان» روی‌هم‌رفته توانِ آفرینشِ چنین آناتی را دارد.

پی‌نوشت:
(1) خودم را جای پدرش می‌گذارم و حس می‌کنم انگار تنها چیزی که در لحظه‌های واپسین او را از آغوشِ مرگ گریزان می‌ساخته، دلبستگی به همین چشم‌هایی بوده که جان‌دادن‌ش را یکسره (از آغاز تا پایان) می‌نگریسته است؛ دیدگانی حساس، مبهم، پُرکشاکش و هم‌هنگام آرام.

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

کاش دست‌کم یک «مرد بارانی» بودم!

چند ماه پیش رفته بودم تحلیلِ فیلمِ «مردِ بارانی» که با هزار سانسور و دوبله‌ی گمراه‌کننده اکران شده بود. به‎طبع بیش‌تر برای شنیدنِ سخنانِ محمدِ صنعتی آنجا بودم. دیگران یا پرت و پلا سخن گفتند یا آنچنان واژگانِ تخصصیِ روان‌پزشکی در گفتارِشان به‌کار بردند که نمی‌دانستی بخندی یا گریه کنی. حتی جمله‌های عادی را هم به زبانِ انگلیسی بیان می‌کردند. به‌عنوانِ نمونه یکی‌شان (دکتر جواد علاقبندراد) چنین فرمود: «این کِیس میس می‌شود اگر شما آنرا سایکولوژیک آندرستند نکنید».
فیلم درباره‌ی دو برادر است که یکی (چارلی) به‌شدت خودخواه و خشن اما به‌لحاظِ نشانه‌های ظاهری نُرمالِ روان‌شناختی ست و برادرِ بزرگ‌تر (ریموند) که دچارِ بیماریِ مغزی/روانیِ اندر-ماندگی (autism) یا چیزی شبیه به نمودگانِ دانشمندِ کوچک (Savant Syndrome) هست؛ نوعی از نارساییِ سلول‌های مغزی که بر کنُشِ اجتماعی و پیوندهای فرد با جامعه اثرِ ویرانگر و فلج‌کننده‌ای دارد. فردِ مبتلا می‌تواند عددهای نجومی را ضرب و تقسیم کند یا با یک نگاه به جعبه‌ی خلال‌دندان بگوید که به‌درستی و با دقت چند دانه خلال در آن هست، اما نمی‌تواند فرقِ دستِ پرستار را با دستگیره‌ی در بفهمد و اگر پرستاری که نُه سال تیمارداریِ او کرده به‌ناگاه از آنجا برود، او هرگز نبودِ پرستار را حس نمی‌کند. فردِ مبتلا به اندر-خویشی دارای رفتارهای محدود و تکرارشونده هست.
با اینهمه در روندِ داستان روشن می‌شود که ریموندِ بیمار به‌مراتب دارای احساسِ نیرومندتر و انسانی‌تری هست تا چارلیِ سالم. در واقع، چارلی که از پسِ جستجویِ وارثِ ثروتِ نجومیِ پدرش ناگهان می‌فهمد که برادرِ بزرگ‌تر و عقب‌مانده‌ای دارد، به‌واسطه‌ی زندگیِ چندین‌ماهه با ریموند یکسره دگرگون و آدمِ دیگری می‌شود.
همه‌ی اینها را گفتم تا برسم به سخنی درخشان از دکتر صنعتی. این را هم بگویم که در زمانِ دیدنِ فیلم چه بسیار همانندی‌ها که میانِ خودم و ریموند و حالت‌های خودم با بیماریِ اندر-خویشی ندیدم! [1] آدم‌های پیرامونِ من (حتی نزدیک‌ترین‌های‌شان) اگر ناپدید شوند یا اگر پیوندم را با آنان بگسلم، چندان اثری بر من نمی‌گذارد؛ گویا بود و نبودِ هیچ‌کس برای من مهم نیست. همه‌ی آن همانندی‌ها کم بود که ناگهان سخنِ پایانیِ محمدِ صنعتی مانندِ سیلی بر صورت‌م نواخته شد:  
«دوست‌داشته‌شدن آنقدر به زندگی معنا نمی‌دهد که رشدِ ظرفیتِ دوست‌داشتن. از این‌رو، موضوعِ بنیادیِ فیلمِ «مردِ بارانی» زندگی و عشق است». راست می‌گفت؛ در همه‌ی زندگی‌ام (مگر تنها یک موردِ استثنایی که مانندِ بیش‌ترینه‌ی نمونه‌ها البته هرگز به فرجام نرسید و فردِ مقابلِ من کمابیش دارای نشانه‌های بیماریِ خودم بود با این فرق که عشقِ یگانه، واقعی و باورپذیری به خانواده‌ی خودش داشت) ندیدم که ظرفیتِ دوست‌داشتنِ کسی را داشته باشم یا بتوانم چنین استعدادی را به‌راستی و درستی هست‌پذیر کنم. محمدِ صنعتی آن جمله را با یک دردمندی و دلسوزی بر زبان آورد؛ گویی در آنِ گفتن‌ش به حاضران آنان را به‌مثابه‌ی نمایندگانِ جامعه‌ای می‌نگریست که به‌گونه‌ای همه‌گیر و گسترده دچارِ این ناتوانی ست و نبودِ این توان را هر چه بیش‌تر در مناسباتِ درونیِ خود پرورش می‌دهد و فزونی می‌بخشد.

پی‌نوشت:
[1] گرچه گمان کنم واژه‌ی درست‌تر برای وصفِ آنچه در خود می‌یابم خودشیفتگی (narcissim) باشد. فهرستی از نشانه‌های خودشیفتگی همچون یک بیماریِ فرهنگی در جهانِ معاصر را می‌توان چنین بیان کرد (نیازی به گفتن نیست که افزون بر خودم، انبوهی از این نشانه‌ها را در انبوهی از پیرامونیان‌ام نیز به‌روشنی می‌بینم): خودانگاریِ طردکننده‌ی دیگران همراه با دیگرشیفتگیِ آرزومند به برقراریِ رابطه‌ی گسترده با دیگران/ نیاز به تاییدشدن از سوی دیگران همراه با ارزش‌زدایی از آنان (مشتاقِ ستایشِ دیگران بودن همراه با تحقیرِ ستایش‌کنندگان؛ نوعی از خودبودگی که وابسته به تاییدِ دیگرانی ست که نارسیسیت آنان را خوار می‌شُمارد)/ نیاز به دیگری همراه با بی‌اعتنایی به او/ اثرگذاری بر زندگیِ دیگران همراه با نابودسازیِ حسِ کنجکاوی درباره‌ی زندگیِ آنان و در نتیجه تهی‌ساختنِ زندگیِ خویش/ هراس از وابستگیِ عاطفی همراه با اشتیاق به «صمیمیتِ آنی و هیجان بدونِ وابستگی و تعهد»/ گرایش به اینکه روابط را پوچ، مصنوعی و غیرارضاکننده سازیم/ سکس-بنیادانگار بودن (pansexual)/ همزادی با غریزه‌ی «صیانت از ذات» از لحاظِ بی‌تفاوتی به لذتِ جسم و آرزومند بودن برای رهایی از نیازِ تن/ فراموشیِ جداییِ خویشتن از جهانِ پیرامون و در مرحله‎ی سپسین کوشش در نابودیِ آگاهی از جدایی/ دم را غنیمت شمردن، در لحظه و برای خود زندگی کردن (نه برای پیشینیان یا پسینیان) و در نتیجه از دست دادنِ حسِ تداومِ تاریخی و تعلق به زنجیره‌ی نسلی (ابتلا به گسست و انقطاعِ تاریخی)/ فربگیِ اگوی خودبزرگ‌بین، خودشیفته و کودکانه با از دست دادنِ پیوندِ عاطفی با خانواده/ فزونیِ نفرت از خود بر عشق به خود/ نارضایتی‌های مبهم و پراکنده از زندگی‌ای که آنرا بی‌شکل، عبث و بی‌هدف می‌یابیم/ به‌نمایش گذاشتنِ تعارض‌ها به‌جای سرکوب یا والایشِ آنها/ ناکامی در لذت‌بردن از زندگیِ خویش به‌واسطه‌ی «هم‌هویت شدن و مشارکتِ فزاینده با خوشبختی و دستاوردهای دیگران»/ ترس از پیری و مرگ/ هم‌هویت شدن تنها در صورتِ دیدنِ دیگری به‌مثابه‌ی ادامه‌ی خود و محوِ هویتِ دیگری/ نفیِ خودبزرگ‌سازی و تعالیِ روحی و تقویتِ خواستِ آرامشِ ذهنی/ اثرپذیری از ایدئولوژیِ درمان‌گرایانه (آیینِ «چک آپ» و باور به ضرورتِ «سلامتِ ذهن» همچون برابرنهاده‌ی مدرنِ «رستگاری»)/ اضطراب/ افسردگی/ حسی از خلاءِ درونی/ جوهرزدایی از دیگری با داشتنِ رابطه‌ای خنثی (و نه خصومت‌آمیز یا رقابتی) با اشخاص/ دوری از تظاهر به احساسات یا در مرحله‌ی سپسین نفیِ احساسات و ... [همه‌ی این موردها برگرفته شده از مقاله‌ی «فرهنگِ خودشیفتگی» از دکتر عبدالکریمِ رشیدیان در شماره‌ی 49 «پژوهشنامه‌ی علومِ انسانی»، بهارِ 1385، صفحه‌های 215 تا 234 است].

پس‌نوشت:
از پسِ گفتگویی با دوستان بهتر دیدم که یک خرده‌گیریِ به‌جا را اندکی روشن سازم و آنرا اینجا (با اندک تغییرهایی) بازنشر دهم:
من این متن را که چاپ کردم بی‌درنگ یادِ این یادداشتِ پیشین افتادم. کمی با خودم و درون‌م تنها شدم و درنگ کردم. اما افزون بر این حقیقت که وبلاگ پهنه‌ی بازنُماییِ دوگانگی‌ها و ناسازنُماهاست، حس کردم چندان هم میانِ این دو یادداشت ناسازگاری نیست؛ آنچه من با عنوانِ Loose Emotion در وصفِ خود گفته‌ام به‌روشنی با نشانه‌های خودشیفتگی هماغوش است؛ کسی که احساسِ آزاد، لغزان و هرزه‌ای دارد و نمی‌تواند حسِ خود را تنها به یک نفر اختصاص دهد بی‌تردید هیچ‌کس برای‌ش حضورِ ماندگاری ندارد. اویی که همه را می‌خواهد داشته باشد، هیچ‌کدام را نخواهد داشت. از اینها گذشته، یک گنده‌گویی هم در یادداشتِ پیشین بود که من تنها چند روز سپس‌تر با یک «پس‌نوشت» آنرا بازبینی کردم. در نهایت باید بپذیرم که بیماریِ من اندر-ماندگی نیست و اینگونه نیست که اگر دوستی را از دست بدهم هیچ آگاهی به نبودِ او نداشته باشم یا نبودش هیچ اثری بر من نداشته باشد. اما این را می‌توانم بگویم که بیشینه‌ی نشانه‌های خودشیفتگی را در خود یافته‌ام و از دست دادنِ دیگری هرگز آن اثری را که باید بر من نداشت؛ تنها حضورکی از او درونِ من ته‌نشین می‌شود و گویی شخصیتِ بلعنده‌ی من خاطره‌ی حضورِ او را در خود هضم می‌کند و او را به جزیی از خودِ من بدل می‌سازد.

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

کودتای امام زمان

بیست و سوم یا بیست و چهارمِ دی ماهِ هشتاد و نه:
خواب دیدم در میدانی وسیع هستم. نیمه‌های شب (در حدودِ سه) بود. در گوشه‌ی سمتِ چپِ میدان یک ماشینِ بزرگ در حالِ جابه‌جا کردنِ تعدادی آدم بود. فضایی بود درست مانندِ روزِ پس از کودتای خامنه‌ای. بسیار نگران بودم. می‌گفتند احمدی‌نژاد قرار است کاری بکند. می‌دانستم که حکومت یک فریب و جنایتِ دیگر در آستین دارد. ناگهان روشن شد که احمدی‌نژاد مدعی شده است امامِ زمان امشب خواهد آمد. برای‌ام مثلِ روز روشن بود که یک کودتای سیاسیِ دیگر در راه است. ناگهان توده‌ای بزرگ از آسفالتِ خیابان دورِ هم جمع شد (درست مانندِ یک خائوس) و شروع به پیش‌روی کرد. انگار امامِ زمان‌ِشان واقعاً آمده بود. توده‌ی خشمگین و بی‌رحمِ آسفالت همچون گلوله‌ای بزرگ به پیش می‌رفت و بسیاری از لباس‌شخصی‌ها و بسیجی‌ها را له می‌کرد و در خود فرو می‌برد. وقتی این صحنه را دیدم یکه خوردم! با خودم گفتم بیچاره‌ها تحققِ آرزوی‌شان پیش از همه از خودشان قربانی گرفت. انگار توده‌ی آسفالت واردِ یکی از گلزارِ شهداهای رژیم شد. قبرهای شهیدانِ جنگ و دیگر کشته‌شدگانِ راهِ ایدئولوژِیِ جمهوریِ اسلامی یکی پس از دیگری در زیرِ فشارِ توده‌ی قیر و آسفالت، زیر و رو می‌شد.
من از روی سنگ‌ها یکی یکی می‌جستم و خود را نجات می‌دادم. گاهی هم درست در جایگاهِ فیلم‌بردار و تماشاچیِ کلِ این ماجرای هولناک بودم. یادم هست که در ادامه‌ی خواب از ساختمان‌های آجریِ دارای جایگاه‌های توخالی بالا می‌رفتم.
...
[شوربختانه چون به‌خاطرِ تنبلی، خواب را دیر می‌نویسم چیزِ بیش‌تری به یاد ندارم]

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

از مارکس می‌پرسم

آیا «اطاعت از دولت» (همانندِ بندگیِ خدا) یک ویژگیِ مذهبی/دینی است؟ اگر آری، آنگاه «دولتِ لائیک» به چه معناست و «حوزه‌ی اقتدارِ» آن چگونه بودش‌پذیر است؟

نازنین‌هنرمند

کشیدگیِ سرمه‌های چشمانِ شیرینِ نشاط را بسی دوست دارم.

پس‌نوشت:
نخست نوشته بودم «سرمه‌های کشیده‌ی چشمانِ شیرینِ نشاط را بسی دوست دارم». اما از پسِ گفت‌وگویی با مانی ب دریافتم که چینشِ واژگان با ایده‌ای که در ذهن داشتم کمابیش فاصله داشت.

باریک‌تر از مو

از «حسینیه‌ی ارشاد» تا «گشتِ ارشاد» راهِ چندانی نبود.

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

Loose Emotion

آدم‌ها برای من پایان نمی‌یابند؛ تمام نمی‌شوند و صد البته فراموش نمی‌شوند. نه آنهایی که دلبسته‌ی‌شان بودم هرگز از احساسِ من یکسره بیرون می‌روند و نه آنهایی که دوست‌م داشتند. آری! من همه‌ی‌شان را دوست دارم. در ذهنِ من یک گردهمایی از آنهایی ست که جای پایی هر چند کوتاه در زندگی‌ام داشتند. گاهی دل‌م هوای‌شان را می‌کند. خنده‌ها و حرکت‌های دست و سر و حتی نگاه‌های‌شان در ذهن‌م نقش بسته است و هرگاه بخواهم هر تک فریم را برای خودم یادآوری و بازآفرینی می‌کنم. آدم‌ها برای من کِش می‌آیند و در ژرفای روح‌م ته‌نشین می‌شوند.
در احساسِ من همهمه است. آوای چندین نفر را می‌توان آنجا شنید. تازه خودآگاهی یافته‌ام به اینکه احساس‌م هرجایی ست. این حقیقت برای آنانکه تازه با ذهن و احساس من آشنا شده‌اند بسیار تکان‌دهنده و هراسناک است. اما برای من هم کسانی که هر بار گویی از نو آغاز می‌کنند بسیار بیگانه و ترس‌آور به‌دید می‌آیند. آنهایی را که از یارِ پیشین‌ِشان بد می‌گویند هزاران‌بار بدتر و هولناک‌تر می‌بینم.
چگونه می‌توان از نو آغاز کرد؟ چگونه می‌توان پرونده‌ی احساس و درون را نسبت به آدمِ پیشین بست و به‌سراغِ دیگری رفت؟ من نمی‌توانم. برای من همه‌ی‌شان حضور دارند، چشم‌های همه‌ی‌شان در من پلک می‌زند و گویی هر کدام پاره‌ای از احساسِ مرا با خود برده‌اند؛ آری! احساسِ من پاره پاره است. راستش آن است که چنین وضعیتی درست با چیزی که هستم سازگار است؛ آنگونه که درونِ خودم و بودِ خودم را می‌شناسم، جز این نمی‌توانم باشم. من با دودلی زاده شده‌ام و با تردید بالیده‌ام و در برزخ خواهم مُرد. اینکه نمی‌توانم درون‌م را تنها برای یک نفر تهی کنم بسیار به «منِ» من شبیه است؛ به خودم، به آدمی که من هستم و گونه‌ای که هستیِ من است.


پس‌نوشت:
«ژرفای روح» را چرند گفتم. شاید «پاره‌ای از روان» درست‌تر باشد.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

یک واژه، هزار درونمایه

ماجرای پایبندی به قوانینِ رژیمِ اسلامی بیش از هر چیز مرا به یادِ پدرِ امیر می‌اندازد. او پسرش را با دستِ خود به «پلیسِ امنیت» سپرد و چند هفته سپس‌تر جنازه‌ی له‌شده‌اش را از همان نیروها باز پس گرفت. این میان تنها یک رخدادِ کوچک داشتیم؛ پلیسِ امنیت امیر را به دستِ کینه‌توزانِ بسیجی سپرده بود تا کارِ ناتمام را تمام کنند. فرآورده‌ی قانون‌مداریِ پدرِ امیر چیزی جز مرگِ دردناکِ فرزندش نبود.
ما به قوانینِ رژیمی تن سپردیم که پاره‌ی چشمگیری از آن وضع شده بود تا گره همچنان کور بماند. به خیابان کشاندنِ مردم پس از کودتای حاکمیت معنایی جز این نداشت که قوانینِ رژیمِ اسلامی (دربرگیرنده‌ی قانونِ اساسی) به دو پاره‌ی ناساز و هم‌ستیز جُدا شود؛ قوانینِ ملی و قوانینِ ضدِ ملت. اگر اصلاحات به‌معنای سرسپاری به تمامیتِ قوانینِ ج.ا.ا بود، خیابان‌های سبز معنایی جز برون‌رفت از آن دوران و پایانِ اصلاحات نداشت. از پسِ آنهمه تاوانِ سنگین، نمی‌توان باز امروز یکسره در دایره‌ی بسته‌ی قوانینِ حکومت ماند.

صاحب‌زمان

همیشه کاری را که می‌خواست می‌کرد. درست وارونه‌ی من بود که کمابیش هر کاری را که می‌خواستم نمی‌کردم. من نمی‌خواستم؟ شاید کسی تهِ تهِ دلِ من نمی‌خواست؛ همان ایستاننده‌ی درونی‌شده و همان دستِ پنهان در ژرفای روان که هرگاه بخواهد تو را که می‌خواهی باز می‌ایستاند. من می‌خواستم وانگهی دیر نبود که بگویم دیر شده و ناامید شوم. او اما تا واپسین دم به شیوه‌های کامیابی در کارش می‌اندیشید و عمل می‌کرد. گفتم «تو کوششِ خودت رو کردی اما همونجور که می‌بینی دیگه دیر شده»... این واژگان را با لبخندِ احمقانه‌ای می‌گفتم. واکنشِ او، همانگونه که سرش پایین بود، لبخندی آرام و شکیبا بود. باورم نمی‌شد که تنها یک ساعت سپس‌تر همه چیز را آماده کرد و ناممکن (از دیدِ من) را نه ممکن که پدیدآمده کرده بود. تا واپسین لحظه‌ها هم با دو دلی او را می‌نگریستم و ناباورانه سخنانش را گوش می‌دادم. درست مانندِ رویا بود و آنچنان دور از ذهن که گویی در خوابی شیرین فرو رفته باشم. هنوز هم هرگاه که آن شب را به‌یاد می‌آورم از حسی ناشناخته و چندسویه پُر می‌شوم؛ شرمندگی، شادی، ستایش، خودسرزنشگری و امید. او به من نشان داد که «امید» و «اراده» در ذهن نیست و آنگاه باورپذیر است که توانسته باشی آنرا پیشِ چشم بیاوری؛ همینگونه بود که لحظه لحظه‌ی زندگی‌اش را به‌راستی می‌زیست.

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

ما سه نفر بودیم؛ به‌یادِ هم‌پُرسه‌های آن روزها

در همه‌ی دورانِ دانشجویی تنها دو دوستِ خیلی خیلی نزدیک و هم‌اندیش یافتم که یکی‌شان از ایران رفت و دیگری هم آرزو دارم به‌زودی بتواند از اینجا برود. بهترین هم‌نشینی‌های ما اما برای دورانِ پس از دانشگاه بود؛ در همین ایام بود که توانستیم چندبار گردِ هم آییم و گفتگو کنیم. بحثِ نخست (که هر سه بودیم) بیش‌تر پیرامونِ «نخبه‌گرایی و توده‌گرایی» بود و بحثِ دوم (که یکی‌مان نبود) درباره‌ی «پارسایی و روشنفکری لائیک». اینجا گزاره‌هایی کوتاه و کلیدی از هر دو گفتگو می‌آورم تنها برای یادآوریِ باریک‌بینی‌های آن جمع برای خودم و در میان گذاشتنِ‌شان با خوانندگانِ این سرا. به‌طبع گزاره‌های هر پاره (که هر کدام به یکی از کسان بازمی‌گردد) ممکن است با یکدیگر ناسازگار باشند و گاه در دو سوی طیف جای بگیرند.

گزاره‌هایی از گفتگو درباره‌ی نخبه‌گرایی و توده‌گرایی:

- نخبه‌گرایی در تاریخِ معاصر چندان معنای مشخص و قاطعِ دورانِ گذشته را ندارد. در واقع، می‌توان گفت که در جهانِ پُست‌مدرن دیگر چندان تفاوتی میانِ نخبه‌ها و توده‌ها نمی‌توان یافت. به‌عنوان نمونه چندان نمی‌تواند با قطعیت گفت که ظهورِ رایشِ سوم رویدادی نخبه‌گرایانه بود یا پوپولیستی.
- دموکراسی (در معنای پذیرشِ افکارِ عمومی) در سیاست توجیه‌پذیر است. اما در عرصه‌ی فرهنگ باید نخبه‌گرا بود. خودکامگیِ سیاسی به‌ضرورت از نخبه‌گراییِ فرهنگی سرچشمه نمی‌گیرد. در واقع، سرامدانِ جامعه هرگز نباید به پسندِ عامه‌ی مردم در جهانِ هنر و اندیشه تن دهند.
- نخبه‌گرایی در جهانِ فرهنگی می‌تواند به فاشیزم در عرصه‌ی سیاست بینجامد (برخی حتی باور دارند که فیلم‌های دهه‌ی 1920 و پس از جنگِ جهانیِ اول همچون «آخرین لبخند» نخستین نطفه‌های برآمدنِ هیتلر بوده است). در کل، خطرِ توده‌ها به‌مراتب کم‌تر از نخبگان است.
- گویا ما پذیرفته‌ایم که هر گاه از «نخبه‌گرایی» سخن می‌گوییم ناظر به یک «فرد» یا گونه‌ای «فردیت» هستیم و در برابر «توده‌گرایی» را برابر با «جمع» و «جمع‌بودگی» گرفته‌ایم. اما نخبه‌گرایی امری مرتبه‌پذیر است و چه‌بسا در پاره‌ای بزنگاه‌های تاریخی و دگرگونی‌های اجتماعی نتوان مرزی روشن میانِ نخبگان با توده‌ها رسم کرد.

گزاره‌هایی از گفتگو درباره‌ی پارسایی و روشنفکریِ لائیک:

- ما باید بحثِ لائیسیته را از چهارچوبِ معرفت‌شناختی بیرون بیاوریم و آن را در متنِ زندگیِ مردم ببینیم و بخواهیم.
- یک جور چشمداشتِ ناواقع‌گرایانه از مردم را باید کنار بگذاریم؛ اینکه بخواهیم همه‌ی مردم از مذهب دور بشوند آنهم با دلیل‌های نیرومند و پذیرفتنی. کسانِ بسیاری مذهب و دین را کنار می‌گذارند یا آنرا به‌سخره می‌گیرند بدونِ آنکه دلیلِ شناختی برای‌ش داشته باشند. اگر حس و خوشایندِ فردی را دلیل ندانیم، پس باید بی‌دلیلیِ اینگونه آدم‌های جامعه را پذیرا باشیم و به‌رسمیت بشناسیم.
- لائیسیزمِ رهایی‌بخش و اثرگذار در جامعه‌ی امروزِ ایران، نه لائیسیزمِ آکادمیک که لائیسیزمِ رسانه‌ای است.
- اصل و بنیان برای ما باید «زندگی» باشد که معنایی جز «زندگیِ روزمره و عُرفی» ندارد. لائیسیته را باید در تار و پودِ همین زندگیِ آدم‌های عادی دید. شبکه‌های پارسی‌زبان (از صدای آمریکا و بی‌بی‌سی بگیرید تا فارسی‌وان و من‌وتو) دارند درست و به‌درستی همین کار را می‌کنند.
- فردی که در جامعه‌ی ایران (به‌عنوانِ نمونه) روزنامه‌ی «سلامت» را می‌خواند و به شادابیِ پوستِ خودش بیش از ذکر و اورادِ الهی بها می‌دهد، خواه‌ناخواه به‌گونه‌ای زیستِ غیرِ دینی راه می‌برد. ما هرگز نباید از اثرگذاریِ اینگونه نشریه‌ها و رسانه‌ها (هر چند به دیدِ نخبه‌پرستِ ما ناچیز و بی‌ارزش بیاید) چشم بپوشیم.
- ما باید به چادریِ جامعه‌ی‌مان بفهمانیم که در یک ایرانِ آزاد او می‌تواند حجابِ خودش را داشته باشد و دیگری هم بی‌حجاب باشد. اتفاقاً در این فرض آنان بیش‌تر نگرانِ جایگاهِ خود در اجتماع می‌شوند؛ چرا که با قانون‌های محدودکننده‌ی حجاب (مانندِ فرانسه) همیشه اسلام‌گراهای محجبه ژستِ مظلوم‌ها و اپوزوسیون را به‌خود می‌گیرند و همین، یک هویتِ مستقل و پُررنگ در جامعه‌ی لائیک به آنان می‌دهد. اما زنانِ مذهبی‌پوش در یک جامعه‌ی یکسره آزاد ناگزیرند نشان بدهند که چه در چنته دارند وگرنه آزادیِ سبک‌های زندگی، خودبه‌خود، آنان را به حاشیه‌ی جامعه خواهد راند.
- ارتدوکسی مفهومی ست بی‌مصداق یا دارای مصداق‌های متضاد. ما هیچ راست‌کیشیِ نابی نمی‌توانیم در جهانِ امروز بیابیم. بده‌بستان‌های پنهان و ناخودآگاه میانِ اقلیم‌های اندیشگی چنان پیچیده و درهم‌تنیده است که امکانِ ظهورِ گونه‌ای از راست‌کیشیِ لائیک را بی‌معنا می‌کند.
- نگرانیِ اصلی از درهم‌آمیختگی‌های پریشان و بی‌بنیان در وادیِ اندیشه‌ی دینی است؛ معجون‌هایی که تنها در محفل‌های روشنفکری باقی نمی‌ماند بلکه در درازای یک دهه به جنبش‌های اجتماعی (دانشجویی، زنان و ...) بدل می‌شود. جنبش‌هایی که از اینگونه ایده‌های نیندیشیده و ناهم‌ساز نیرو می‌گیرند، می‌توانند به بی‌راهه‌های زیان‌باری بینجامند. نقدِ اصلی به «روشنفکریِ دینی» برخاسته از همین دل‌نگرانی است.
- وضعِ جنبش‌های دانشجویی و زنان در دورانِ کنونی با یک دهه پیش فرقِ فراوانی دارد. به‌عنوانِ نمونه، گرایش‌های دینی در جنبشِ دانشجویی بسیار کم‌تر از دیروز شده است و در کل، دینی‌اندیشی در جنبش‌های اجتماعیِ ما تا اندازه‌ی چشمگیری کم‌رنگ شده است.
- کارکردِ هولناکِ رژیمِ اسلامی در این سی و اندی سال، روشنفکران و اندیشمندانِ ما را به‌ضرورتِ گونه‌ای نگرشِ اخلاقی رهنمون شد؛ از ملکیان تا نیکفر همگی این بایستگی را در دیدگاه‌های خود بازتاب داده‌اند؛ یکی با «معنویت» و دیگری با «پارسایی».
- ارزش و اهمیتِ «اخلاق» را در خیزشِ آزادی‌خواهانه‌ی خودمان (جنبشِ سبز) نیز نباید دست‌ِکم بگیریم. روشِ دستیابی به هدف بایست (تا حدِ امکان) با خودِ آن هدف سازواری داشته باشد.
- یکی از کاستی‌های کسانی چون ملکیان آن است که هیچ سخنی برای «انسانِ ایرانی» به‌ویژه ندارند. کتاب‌های او را به هر زبانی برگردانید و چاپ کنید مردمانِ آن دیار گمان می‌کنند برای خودشان نوشته شده است چرا که همه‌ی موضوع‌های پژوهیده از سوی او ویژگیِ کلی و جهانی دارند. اما شما به‌عنوانِ یک اندیشمتدِ ایرانی باید بتوانید برای انسانِ جامعه‌ی خودتان، به‌گونه‌ی خاص، مفهوم‌سازی و اندیشه‌ورزی کنید. ارزشِ کارِِ کسانی چون جوادِ طباطبایی و نیکفر در همین «اندیشه برای ایران» است [حتی طرحِ کلیِ سکولاریزم در بیانِ ملکیان سویه‌ای یکسره فلسفی و معرفت‌شناسانه دارد بدونِ هیچ ویژگیِ تاریخی یا کوچک‌ترین بازگشتی به تجربه‌های زیسته/ممکن در جهانِ ایرانی].
- فقرِ جامعه‌شناختی در نگرشِ ما به موضوع‌ها سراغ‌گرفتنی ست. تنها با ژرف‌نگری‌های فلسفی یا بدتر از آن تحلیل‌های منطقی نمی‌توان درباره‌ی یک مفهوم (مانندِ پارسایی یا روشنفکری) سخن گفت.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

توت‌فرنگی‌های وحشی

بالابر شما را بالا می‌برد و شما با بالابر بالا می‌روید اما دوست ندارید هرگز به جایی برسید. توت‌فرنگی مزه‌ی او را می‌دهد و او مزه‌ی توت‌فرنگی می‌دهد و تو در این پنداری که چگونه زمان برای‌ت کِش آمده است، جوری که می‌توانی روی لبه‌های قرمز، نرم و برگشت‌پذیرش برای خودت بازی کنی. توت‌فرنگی‌ها آن‌هنگام که کرخت و رها می‌شوند همه چیز را در چشیدگیِ خودشان نیست می‌کنند.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

دومین سالگرد کودتا: چشمان مردم پُرفروغ بود

گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از پانزده دقیقه به ششِ عصرِ روزِ یکشنبه تا هشت و پانزده دقیقه‌ی شب است:
یک ربع به شش به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. تنها سوی چپ (مسجدِ الجواد) موتورهای گاردِ ضدِ شورش ردیف شده بودند. از آنجا تا میدانِ ولیعصر ترافیکِ سنگینی حاکم بود و حضورِ نیروها هم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. شش و ده دقیقه به آغازگاهِ راه‌پیمایی رسیدم. در میدانِ ولیعصر پُر از نیروی انتظامی، گاردی و لباس‌شخصیِ بسیجی بود.
ازدحامِ مردم در پیاده‌روهای دو سوی خیابانِ ولیعصر به‌روشنی غیرِعادی و فراوان بود. نزدیکی‌های شش و بیست دقیقه سرِ زرتشت مرا کنار کشیدند و کوله‌م را گشتند اما چیزی نیافتند (به‌گفته‌ی خودشان دنبالِ چاقو می‌گشتند). رها کردند و به راه‌م ادامه دادم.
شش و نیم در تقاطعِ فاطمی کمی وضعیت متشنج بود. دسته‌بندیِ نیروها در هر جا اندکی فرق داشت؛ در پیرامونِ فاطمی لباس‌شخصی فراوان بود و در تقاطعِ عباس‌آباد به‌بالا یک ردیفِ دراز نیروی انتظامی در سوی چپِ خیابانِ ولیعصر با ماشین‌های گوناگون‌ِشان صف کشیده بودند. در تقاطعِ تختِ‌طاووس حجمِ نیروها کمی کم‌تر بود.
یک ویژگیِ چشمگیرِ آن روز ردیفِ معترضانی بود که از زن/مرد و پیر/جوان جلوی مغازه‌ها و سکوهای سوی راستِ پیاده‌روی ولیعصر نشسته بودند و خیلی آرام و مطمئن داشتند آب‌معدنی می‌خوردند یا با هم گفتگو می‌کردند و یا به‌عنوانِ سرگرمی به هم‌سازهای خودشان از مردم یا هم‌ستیزها از سرکوبگران نگاه می‌کردند.
پانزده دقیقه به هفت به درونِ «هتل سیمرغ» وارد شدم. کمی نشستم و دستشویی رفتم. در آنجا هم یک جوانِ آب‌معدنی‌به‌دست آمد بیرون و همینطور که دست‌های‌ش را می‌شست از ذوق‌زدگیِ خودش برای حضورِ مردم می‌گفت و اینکه از چهارراهِ ولیعصر راه آمده است تا اینجا و خیلی خسته شده است. در همین مسیر یک دختر و پسرِ جوان داشتند در خیابان خیلی آسوده و بی‌خیال با یکدیگر بر سرِ سرنگونیِ رژیم گفتگو می‌کردند. دختر می‌گفت «من تا پیش از تجربه‌ی مصر چندان امیدی نداشتم. ولی مردمِ مصر که آنگونه پیروز شدند ما هم جانِ دوباره یافته‌ایم» و پسر پاسخ داد «آره! حتماً اثرگذار هست».
هفتِ عصر، نزدیکی‌های پارکِ ساعی فضا از هر جای دیگر ملتهب‌تر بود. رفتم درونِ پارک اما آنجا هم (مانندِ پیاده‌رو) حضورِ محسوس و نامحسوسِ لباس‌شخصی‌ها و نیروهای انتظامی دیدنی بود. همان‌زمان در پارک یک جوان داشت با گوشیِ همراه‌ش سخن می‌گفت که یک بسیجی همینطور که می‌گذشت، گام‌های‌ش را آهسته کرد و گوش‌ش را آورد نزدیک و مچِ دستِ جوان را گرفت و با خودش به بیرونِ پارک بُرد. تا جایی که دیدم کیف‌ش را گشت و او را رها کرد.
بیرونِ پارک که آمدم در جایی که موتورهای بسیجی و گاردی به فراوانی پارک شده بود، چند لباس‌شخصی جلوی یک دخترِ خوش‌اب‌ورنگ را گرفته بودند و داشتند از او فیلم می‌گرفتند و می‌خواستند که حرف بزند. دختر هم با لبخندی بر لب (و اندکی دلهره اما با اعتمادبه‌نفس) داشت حرف‌های‌ش را می‌گفت.
ویژگیِ دیگرِ این روز کاسبیِ خوبِ آب‌میوه‌فروشی‌ها و بستنی‌فروشی‌ها بود. یکی پس از تقاطعِ زرتشت بود که حسابی برای‌ش صف کشیده بودند و یکی هم پس از پلِ همت که یخ‌دربهشت می‌فروخت.
هفت و سی و پنجِ عصر و در فضای خالیِ زیرِ پلِ همت بیش‌ترین حجمِ لباس‌شخصی را در آن روز می‌شد دید. از نزدیکی‌های تقاطعِ بهشتی تا خودِ میدانِ ونک جسته گریخته لباس‌شخصی‌ها از میانه‌ی خیابان یا سوی چپِ پیاده‌روی ولیعصر از انبوهِ معترضانِ سمتِ راست فیلم می‌گرفتند و گاهی دسته‌جمعی عربده می‌کشیدند. از پارکِ ساعی تا میدانِ ونک شُمارِ معترضان بسیار فراوان‌تر بود و تراکمِ جمعیتِ این‌سوی پیاده‌رو به صد زبان می‌گفت که امروز مردم برای اعتراض و هم‌دلی با یکدیگر به خیابان آمده‌اند. در همین مسیر یک پیرمردِ دراز و باریک‌اندام از شادی سر از پا نمی‌شناخت و بلند بلند می‌گفت «دمِ این مردم گرم!»، «درود بر شرفِ این ملت» یا «چه مردمِ باحالی داریم» و هر چه زنان و مردانِ پیرامون می‌گفتند «هیسسسس!» باز هم سازِ خودش را می‌نواخت. مانندِ جمله‌های او را در سراسرِ راه از یکی دو نفرِ دیگر هم شنیدم.
نزدیکی‌های هشت و ده دقیقه بود که به داروخانه‌ی سوی راستِ میدانِ ونک رسیدم. در آنجا می‌شد دید که پیرامونِ میدان پُر از ون‌های نیرویِ انتظامی است که به‌شُمارِ فراوان از مردم (معترض بودند یا نبودند) بازداشت کرده بودند. هشت و ربع به خانه بازگشتم.

تحلیل:
پس از حصرِ موسوی/کروبی و چهار ماه رخوتِ کُنش‌های اعتراضی و کُشتنِ سه تن از دُردانه‌های میهن (محسنِ دگمه‌چی، هاله سحابی و هدی صابر)، دومین سالگردِ کودتا بدونِ هیچ گزافه‌گویی یک پیروزیِ گذرا برای جنبشِ سبز بود. انرژی، شور و امیدِ دوباره را می‌شد در چشمانِ تک تکِ مردم دید.
شُمارِ معترضان را می‌توان با راه‌پیماییِ اعتراضیِ اولِ اسفندِ 89 (یک هفته پس از خروشِ بیست و پنجِ بهمن) قیاس کرد. گرچه من یکشنبه را پُرشورتر و مهم‌تر از آن روز برآورد می‌کنم. مسیرِ ولیعصر تا ونک یکی از بهترین جاهای تهران برای راه‌پیماییِ اعتراضی است؛ هم چندان دراز نیست و هم راهِ گریز دارد (به‌گفته‌ی یکی از دوستان، این مسیر همچنین می‌تواند به‌گونه‌ای نمادین بازنمُای قلمروِ طبقه‌ی متوسط باشد).
هنگامی که «شورای هماهنگیِ راهِ سبزِ امید» فراخوانِ خود را منتشر کرد باور داشتم که پافشاری بر «پیاده‌رو» یک خطای روشن در پذیرشِ سرکوبِ حکومت برای در-حاشیه-ماندنِ معترضان است. اما تجربه‌ی یکشنبه نشان داد که برآوردِ شورا از رفتارِ حکومت و جنبش با نگاهی به این دو سال کمابیش تیزبینانه و درست بوده است. فراخوانِ «تسخیرِ خیابان و سردادنِ شعار» با سرکوبِ وحشیانه‌ی حکومت و رانده‌شدن به پیاده‌روها، می‌توانست به دلسردیِ بیش‌ترِ مردم بینجامد. اما یکشنبه ما خودمان پیاده‌رو را انتخاب کردیم و سکوتِ‌مان هم از هر فریادی بلندتر بود.
اما شورا نباید درباره‌ی پیروزیِ یکشنبه به دامِ پندارهای خودبزرگ‌بینانه بیفتد و سُرنا را از سرِ گشادش بزند. مردمی که من در این دو سال دیده‌ام عزمی پایدار اما کُند برای سرنگونیِ استبدادِ دینی دارند. در واقع، وضعیتِ شورا مانندِ مدیری ست که می‌خواهد یک شرکتِ بزرگ و پُرظرفیت را سامان‌دهی کند و هدف‌های خُرد و کلانِ آنرا با هم‌اندیشیِ کُنشگرانِ آن تدوین و پیاده کند. از این‌رو، راهِ «شورای هماهنگی» بسی دشوارتر از راهِ «ملتِ ایران» است. رژیمِ اسلامی که نمادِ تبعیض‌ها و خشونت‌های بی‌سابقه در دورانِ معاصرِ ماست دیر یا زود به‌دستِ همین مردم فرو می‌پاشد اما این هنرِ شورا و دیگر نهادهای مخالف است که بتوانند این روند را زودتر و کم‌هزینه‌تر به‌سرانجام برسانند.
پس‌نوشت:
وارونه‌ی آنچه برخی دوستان در نظرهای پای این نوشته‌ی میخک (در گودر) ابراز کردند، من هیچ نشانی از دعوت به خشونت در آن ندیدم (مگر آنکه کسی همچنان باور داشته باشد که کُنشِ مردم در عاشورای خونین خشونت‌آمیز بود و نه دفاع از خود) بلکه (افزون بر نقدِ بی‌برنامگی و نابسامانیِ جنبشِ سبز) آفتابی‌ساختنِ ترس‌خوردگی و بی‌عملیِ جنبش را در نوشتار نظاره کردم. نمونه‌ی روشن‌ش (که در متن آمده و واقعیت دارد) ستیهندگیِ مردم و به‌ویژه مادران در اعتراض‌های سالِ هشتاد و هشت برای جلوگیری از دستگیریِ جوانان یا آزادسازیِ آنان از چنگِ لباس‌شخصی‌هاست که در گزارش‌های مردمی از راه‌پیماییِ یکشنبه با افتخار به «دستگیری با سکوت و در سکوت» (چه از سوی دیگر معترضان و چه از سوی فردِ دستگیرشده) بدل شده است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

مرده‌بازی

از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس:
وارد شدم یا شاید هم شدیم... نمی‌دانم. وقتی از در گذشتم انگار چشمان‌ام همان‌جا ماند یا دیدجای‌ام ماند؛ همان‌جا درست دیدم که دارم از در می‌گذرم و به خانکِ نمور، تلخ و پُرصندلیِ ساختمانِ شماره‌ی چهل و شش می‌روم. به من گفت «امروز نه». پس چرا چشمان‌اش سیاه‌تر از همیشه شده بود؟ آن تیله‌های وحشی را از کجا آورده بود؟ از جنوب؟ من در جهانِ تاریکِ چشم‌های‌اش گم می‌شدم. حس می‌کردم چیزی سرِ جای‌اش نیست. پیوسته خودم را تنها و گاهی خودم و او را با هم می‌دیدم؛ من داشتم خودم را می‌دیدم و آیا این یعنی من (در بدترین حالت) مُرده بودم؟ سقفِ پذیرایی نم زده بود و پاره‌ای از سقفِ یکی از اتاق‌ها که متعلق به یک دُردانه‌پیرمردِ کام‌جو بود چنان فرو ریخته بود که آجرهای خسته‌ی کاهگلی‌اش تن‌نُمایی می‌کردند. گفتم «بیا با هم بازی کنیم. نفس بگیریم و ...». با که سخن می‌گفتم؟ او که همیشه دور از من می‌ایستاد. با آن نگاهِ پُرابهام و آن تنِ فریبنده همیشه دور از من می‌ایستاد. با همه می‌رقصید مگر من. تا آن روز که دستانِ زیبای‌اش را گرفتم و از پله‌ها پرواز کردیم تا آن بالا؛ به‌شوخی گفته بودم «بیا بریم مامان!» (چرا زاویه‌ی دیوارهای این خانکِ نفرین‌شده با هم نمی‌خواند و درهای اتاق‌ها مانندِ موجِ دریا تاب دارد؟). تا مدت‌ها او مادرم بود و من پسرش، با یک تفاوتِ بزرگ؛ من نقش بازی کردم و او به‌جای بازی‌کردنِ نقشِ خودش، مرا در نقش‌ام می‌سنجید. از همان روز که دستان‌اش را گرفتم یا کسی درونِ من گفت که «دستان‌اش را بگیر!» دیگر همه چیز به‌هم ریخت؛ لذتِ به‌هم‌ریختگی هزاران‌بار بیش از فخرِ سامان‌مندی ست (تازه دانستم که هیچ‌گاه در این خانک، صدای پاهای خودم را نشنیده‌ام). می‌دانست که آدمِ مُرده تنها با خاطراتِ دیگران زنده است. ده، نُه، هشت، هفت، ... داشت می‌شمرد یا داشتم می‌شمردم. گفتم «از سه شروع می‌کردی بهتر نبود؟». همانطور که ساعت را نگاه می‌کرد لبخندی زد... بازی آغاز شد. وزنِ خودم را دیگر حس نمی‌کردم و همه‌ی من شده بود سنگینیِ او. نمی‌دانم چقدر گذشت تا آن هنگامه‌ی تیز، دردناک و ارضاکننده‌ی مرگ به‌سراغ‌ام آمد؛ آن خنجرهای ریز ریزِ سوزناکی که از میانه‌ی سینه آغاز می‌شود و تا نزدیکی‌های نای بالا می‌آید. دیگر نفس نداشتم یا نفس نداشتیم (آنهمه روزنامه‌ی باطله‌ی قدیمی در خانکِ ساختمانِ چهل و شش چه می‌کرد؟ اصلاً اینجا کجا بود؟). چندبار خواستم کنار بکشم اما گویی در هم قفل شده بود. آرزو می‌کردم اگر تا اینجا را زنده بوده‌ام، در همین حالت بمیرم... با هم کنار کشیدیم. چنان نفس‌نفس می‌زدیم انگار هم‌اکنون پس از مدت‌ها دست و پا زدن و تا دمِ مرگ رفتن و برگشتن، توانسته باشیم خود را به ساحل برسانیم. اما هیچ‌کس آنجا نبود مگر من؛ خالی، تنها، خیس و سرد. شِن همه‌جا را گرفته بود. فهمیدم که یا مرده‌ام یا با میانجیگریِ زندگیِ او زنده‌ام. راستی! روح‌مُزدِ کسی که مرده‌ای را، برای دورانی گذرا، به زندگیِ خودش پیوند دهد چقدر است؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

«خانمچه و مهتابی»؛ سنجش اجرای دو کارگردان

پیش از این، نمایشِ «خانمچه و مهتابی» را در بهمنِ هشتاد و نه با کارگردانیِ هادیِ مرزبان در مجموعه‌ی آزادی دیدم. در جریانِ جشنواره‌ی تئاترِ فجر شنیدم که متنِ زنده‌یاد اکبرِ رادی یک اجرای دیگر هم به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه دارد. اما آن‌زمان نتوانستم ببینم. سرانجام چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش به تماشای آن نشستم. باید بگویم که روی‌هم‌رفته، اجرای «خانمچه و مهتابی» به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه را بیش از اجرای هادیِ مرزبان پسندیدم. برای این پسند دلیل‌هایی چند به ذهن‌ام می‌رسد:

1. اجرای دلخواه با اینکه به‌تمامی وفادار به متن نبود (از جمله کابوس‌های میانِ پرده‌های نمایشنامه، خواب‌های سه‌گانه‌ی «سُنبُله»، «میزان» و «عقرب»، را کمابیش از اجرا حذف کرده بود) اما پیامِ متن و همچنین حال و هوای متن را بسی هنرمندانه‌تر و بهتر به بیننده منتقل می‌کرد. هنرِ کارگردانِ دومِ این متن آن بود که چکیده‌ای از دیالوگ‌های هر یک از سه داستانِ موازی را به زبانِ شخصیت‌های دو داستانِ دیگر می‌گذاشت. تماشاگرانی که متن را نخوانده بودند به‌طبع در سالن می‌خندیدند. خنده‌دار هم بود که به‌ناگاه لیلای فرهیخته به زبانِ گَلینِ دهن‌چاک سخن بگوید و شارلِ شازده‌قجری به زبانِ آموتیِ چاه‌خالی‌کُن یا از آن سو، ناگهان گَلینِ بی‌سواد به زبانِ‌ ماهروی داستان‌نویس لب بگشاید و آموتیِ مقنی به زبانِ سامانِ هنرمند/نقاش. اما سپس که نوبه‌ی خودِ آن داستان‌ها می‌رسید و همان دیالوگ‌ها در زنجیره‌ی خودشان و بر زبانِ شخصیت‌های برازنده‌ی‌شان می‌نشستند، بیننده می‌فهمید که کارگردان می‌خواهد به او نشان بدهد که این سه داستان و هر شش شخصیتِ آن در هم تنیده‌اند و از یکدیگر جدایی‌ناپذیر.
2. نقشِ مار به‌عنوانِ نمادی از لعنتِ تاریخی و ناشُگونیِ ازلی (که در هر سه داستان با گفتنِ رمزنُمای «باطلِ اباطیل» بر زبانِ لیلا، گلین و ماهرو بازنُمایی می‌شد؛ سه زنی که گویی گذشته‌های تناسخ‌وارِ خانجون بوده‌اند) هزاران‌بار بهتر از اجرای مرزبان به‌تصویر کشیده شده بود. دلخواه با دست‌بُردن در متن و افزودنِ حضورِ مار در پیکره‌ی دستاری سیاه و بلند که زنِ هر سه قصه را چون مارگزیده به خود می‌پیچاند، توانست تداومِ رواییِ متن را حتی بهتر از خودِ نویسنده به‌روی صحنه ببرد.
3. کسانی که پایانِ نمایشِ مرزبان را دیده‌اند، می‌دانند که یک مارِ واقعی و بزرگ در واپسین صحنه‌های نمایش، هم‌بازیِ بزرگ‌بانوی تئاترِ، گلابِ آدینه، بود (که همه‌ی بارِ آن اجرا را یک تنه و چیره‌دستانه به‌دوش می‌کشید). اما دلخواه به‌درستی و تئاترمندانه‌تر این پایان را رقم زد؛ همان دستارِ سیاهی که در هر سه داستان به‌عنوانِ مار نگریسته می‌شد در پایان نیز از زهدانِ خانجون بیرون آمد و چنان دراز بود که در قابِ تهِ صحنه دورِ بدن و دستانِ همه‌ی شخصیت‌های نمایش پیچید. من به‌شخصه جاندارانگاریِ یک پارچه‌ی سیاه را به‌مثابه‌ی مار بسیار تئاتری‌تر از یک مارِ واقعی در میانه‌ی صحنه می‌بینم (درست همانگونه که سر کشیدنِ لیوانِ تُهی از آب را تئاتری‌تر از نوشیدنِ آبِ واقعی می‌دانم). راستش هم آن است که حضورِ آن مارِ واقعی در پایانِ نمایشِ مرزبان، ذهنِ بیننده را چنان به‌خودش سرگرم می‌کرد که جان‌بخشیدن به متن (بنیادی‌ترین گردن‌گرفته‌ی هر کارگردان) را در جانِ زیبا و خوش‌خط و خالِ خودش زندانی و کرانمند می‌کرد.
4. چکیده‌سازیِ متن و غنی‌سازیِ اجرا به‌فرجام، کارِ دلخواه را ارزشمندتر و پُرمایه‌تر از کارِ مرزبان کرد. کارگردانِ اول یکسره به متن وفادار ماند، کابوس‌های میان‌پرده را، در حالی که به روشن‌نُمایی‌ها و افزوده‌های صحنه‌ایِ خودِ رادی در کروشه‌های متن یکسره پایبند بود، به‌تمامی روی صحنه برد اما به‌فرجام نتوانست چندان رشته‌ی پیونددهنده‌ی رخدادهای نمایش را به تماشاگر بنُمایاند و نقشِ اسطوره‌ای و اثرگذارِ «مار» نیز در هر سه داستان کم‌رنگ و در کلِ نمایش بی‌جان و نازا ماند. مرزبان به‌درستی گفته بود که «خانمچه و مهتابی» یکی از مدرن‌ترین نمایشنامه‌های رادی است (که دلنگرانی‌های هم‌پیوند با شناخت‌شناسیِ زنانه و بازخوانیِ تاریخِ زنِ ایرانی در آن بسیار برجسته است)، اما اجرای خودِ مرزبان مدرن نبود و با پایبندیِ راست‌کیشانه به واژگان و تمامیتِ متن، نتوانست نوآوری‌های نمایشنامه را به‌درستی برای بیننده بازآفرینی کند. درست وارونه، دلخواه با هرس‌کردنِ متن، پیراستنِ دیالوگ‌ها و جابه‌جاکردنِ آنها بنابر بر فهم و پسندِ خودش، توانست یک اجرای کمابیش نیرومند، یکپارچه و پُرمعنا از متنِ رادی روی صحنه بیافریند.

پس‌نوشتِ اول:
نمایشِ «خانمچه و مهتابی» به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه با بازیِ زیبابانوی تئاتر و سینمای ایران (محبوبه بیات) هر روز ساعتِ هفت و نیمِ شب به‌مدتِ صد دقیقه در تالارِ چهارسوی تئاترِ شهر روی صحنه می‌رود.
پس‌نوشتِ دوم:
پاسخ‌های نغزِ سرانگشت به دو یادداشتِ «درنگ‌هایی در واژگان» همچنان ادامه دارد. از دست ندهید!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

درنگ‌هایی در واژگان – بخش دوم

(4)
کلمه‌های عربی گاه طنینِ درخور و مفهومِ عمیق‌تر یا بهتر است بگویم همه‌جانبه‌تری دارند. به‌عنوانِ نمونه هنگامی که در موضوعِ پاسداشتِ سنتِ نیاکان سخن می‌گوییم، برای «innovation»، «بدعت‌گذاری» چه‌بسا ترجمه‌ی مناسب‌تری باشد تا «نوآوری». چرا که محافظه‌کاران در سخن‌سرایی‌ها و لفاظی‌های خود باور دارند که سنت در دلِ خود نوآوری دارد (یعنی چیزی که با رویه‌ی پیشینیان رویارویی نداشته باشد) اما هرگز بدعت ندارد.
(5)
به‌نظرم آهنگین‌سازیِ کلام (که برخی اوقات با پارسی‌سازیِ واژگان نیز یکی می‌شود) همیشه و لزوماً مطلوب نیست. حتی گاه چه‌بسا بایسته است که وارونه عمل کنیم. به‌ویژه در بزنگاه‌هایی که توجهِ خواننده باید یکسره به محتوا و درونمایه جلب شود، نه اینکه صورت و فرمِ نوشته حواسِ او را به خود مشغول دارد. مثلاً این عبارت: «interpose a salutary check to all precipitate resolutions» را شاید بهتر است بگوییم «معیاری سودمند برای همه‌ی راه‌حل‌های شتابزده پیش می‌کشد» تا اینکه بگوییم «سنجه‌ای سودمند برای همه‌ی راه‌حل‌های نسنجیده پیش می‌کشد» و با این آرایشِ اخیرِ واژگان، ذهنِ خواننده را به تناسبِ میانِ «سنجه» و «نسنجیده» مشغول داریم.
(6)
پاره‌ای معادل‌های پارسی اگر در کنارِ هم آورده شود، مفهومِ انگلیسی‌ِ خود را از جهتِ تمایزِ آنها با یکدیگر چندان نشان نمی‌دهد. مثلاً «توانگری»، «توانمندی» و «توانایی» به‌ترتیب به‌جای «opulence» ،«talent» و «capacity». به‌ویژه دو موردِ اول در جمله تمایزهای خود را با یکدیگر از دست می‌دهند و خواننده چندان روشن در نمی‌یابد که «توانگری» چه مرزی با «توانمندی» دارد، در حالی که برابرنهاده‌ی عربیِ آن سه یعنی «ثروت»، «استعداد» و «ظرفیت» خیلی روشن تمایزها را نشان می‌دهد.
(7)
گاه برابرنهاده‌ی پارسی برای یک واژه با صورتِ نکره‌ی آن یکی است و این همانندی می‌تواند اندکی در بدخوانیِ متن اثرگذار باشد. به‌عنوانِ نمونه «atheism» را اگر «الحاد» یا «کفر» بگوییم امن‌تر است تا آنرا به «خدانشناسی» یا «بی‌خدایی» برگردانیم. به‌ویژه در جمله‌هایی مانندِ این:
If our religious tenets should ever want a further elucidation, we shall not call on atheism to explain them

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

درنگ‌هایی در واژگان – بخش یکم

(1)
این توانِ زبانِ عربی که مصدر را در یک کلمه‌ی واحد نمایش می‌دهد، سبب می‌شود که از واژگانِ عربی در این موارد بیش‌تر استفاده شود. گویا ذهن گرایش دارد و ترجیح می‌دهد تا معنا را از یک واژه‌ی ساده/یکپارچه بگیرد تا از یک واژه‌ی مرکب/دوپاره. مثلاً «fortify» را به‌آسانی می‌توان گفت «تقویت». اما «نیرومندسازی» یا «توانمندسازی»، واژگانی دوجزیی و اندکی پرتکلف هستند و به‌همین ترتیب در موردِ «analogy» که بیشتر «تمثیل» به‌کار می‌رود تا «همانندانگاری» یا «waste» را «اتلاف» بگوید و نه «هدر دادن» یا «change» را «تغییر» بگوید و نه «دگرگونی» یا «moderation» را «اعتدال» بگوید و نه «میانه‌روی» یا «emulate» را «رقابت» بگوید و نه «برابری‌جستن با» یا «preference» را «ترجیح» بگوید و نه «بهترشُماری» یا «appropriation» را «تملک/تصاحب» بگوید و نه «از آنِ خود کردن» یا «exercise» را «إعمال» بگوید و نه «به‌کار بستن/به‌کارگیری» یا «nourishment» را بگوید «تغذیه» و نه «خوراک‌دادن» یا «balance» را «تعادل/توازن» بگوید و نه «همترازی/ترازمندی»
(درست همین توانِ شگرف را در جمعِ عربی هم می‌توان دید).
(2)
چرا ما برای برخی واژگان، برابرنهاده‌ی پوزیتیو/ایجابی نداریم یا کم داریم؟ مثلاً چرا در برابرِ «ignorance» آن‌سان که در عربی «جهالت» داریم، در فارسی چنین معادلِ یکپارچه و ساده‌ای نداریم؟ در برابر، آنچه داریم واژگانِ مرکب و نگاتیو/سلبی ست همچون؛ «نادانی»، «ناآگاهی». آیا این یک ناتوانی و ضعف برای زبانِ فارسی به‌شمار نمی‌آید؟ چه‌بسا اگر چنین برابرنهاده‌های مثبتی بتوان برای واژگانِ زبان‌های دیگر در فارسی یافت، روی‌آوریِ مردم به اینگونه برگردان‌ها بیش‌تر شود و آنجا که بایستگی ندارد، به نظایرِ عربی پناه نبرند.
(3)
در عربی اسمِ مکان یا سایرِ مشتقاتِ فعل به‌آسانی می‌توانند به اسم و مصدر یا وارونه بدل گردند. نمونه‌اش «مرجع» برای «reference» که به‌سادگی می‌تواند به «ارجاع» برای «referring» تبدیل شود. ما در همه‌ی صورت‌های مشتق و جامد تنها با یک واژه‌ی ساده و تک روبرو هستیم. اما در فارسی نمی‌توان چنین کرد. به‌عنوانِ نمونه در موردِ بالا باید گفت «رهنمون» و «راه‌نمایاندن».
بازتاب در بالاترین

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

«هیچان»؛ بازنُمای انسان

مجموعه داستانِ دوستِ گرانقدرم جوادِ سعیدی‌پور (رضا ناظمِ خودمان) از آن استثناهای کتاب‌خوانیِ من بود. چرا که خودم نیک می‌دانم در تنبلی و کُندخوانیِ وسواس‌گونه دومی ندارم. اما «هیچان» بسیار خوش‌خوان و خوش‌پرداخت بود! من به‌شخصه از نویسنده سپاس‌گزارم که به‌جای آنکه کتاب را در کشوی میز دفن کند، امکانِ خواندنِ آنرا برای من‌مانندی فراهم ساخت!
گمان می‌کنم راهنماییِ نویسنده برای چاپِ داستان‌ها روی کاغذ و سپس خوانشِ آنها ارزنده و اثرگذار بود. چرا که من عادت دارم زیرِ جمله‌های مهم یا جالب خط بکشم و چیزهایی که به‌نظرم می‌رسد را در گوشه‌ی کتاب حاشیه‌نویسی کنم؛ کارهایی که به‌طبع هیچ‌یک را نمی‌توان با یک فایلِ پی‌دی‌اف انجام داد. کتاب را می‌توانید یکراست از اینجا دانلود کنید. در زیر آنچه را که درباره‌ی پاره‌ای از داستان‌های این مجموعه به ذهن‌ام رسیده است می‌نویسم:
مرده‌ها کنارِ آتش:
فضای سورئال متن برای من بسیار دلپذیر بود و البته «عروسِ مرده» را به‌یادم می‌آورد؛ اینکه تصفیه‌حساب با مستبد، گرچه از راهِ دیدنِ سرافکندگی و زبونیِ او، سرآغازِ پذیرشِ زندگیِ دوباره است (درباره‌ی آن زن و مردی که پیش‌تر تنها به چشم‌های هم خیره می‌شدند) و اینکه خودکامگان چه در جهانِ زندگان و چه در جهانِ مردگان چقدر تنها و تهی هستند.
257:
مصیبت‌های ما ایرانیان؛ مصیبت‌های مادران و زنانِ این سرزمین، خواب است یا بیداری؟ کابوس است یا فاجعه؟
رودخانه‌ی بزرگ:
جوششِ درونی را باید جایی ثبت کرد و به غل و زنجیر کشید تا زان‌پس بتوان در مناسباتِ روزمره‌ی اجتماعی همچون آدمی عادی کار کرد و کار کرد و کار کرد...
لیستِ انتظار:
به‌تصویر کشیدنِ موقعیت‌های دشوارِ انسانی و پیش‌داوری‌های هولناکی که هر یک از ما درباره‌ی دیگری انجام می‌دهد.
مورچه‌ها:
وضعیتِ ترسناکِ داستان برای من روی‌آورنده بود!
باغِ انگور:
جایگاهِ جان‌ده و جان‌ستان می‌تواند به‌آسانی وارونه شود؛ گهی پُشت به زین و گهی زین به پُشت.
نع:
آشنایی‌زداییِ روایتِ داستان بیش از هر چیز برجستگی داشت.
عاشق‌های قدیمی:
روایتگریِ ماجرا به‌راستی بی‌مانند بود! به‌ویژه وصفِ درگیری‌های درونیِ مردان از زبانِ زن و البته جاخوردنِ هر دوی آنان و خواننده در پایان.
این ته‌سیگار مالِ شماست؟:
دنیای ذهنیِ آدم‌ها به واقعیت رنگ می‌دهد اما آن واقعیتِ ذهنی‌شده با واقعیتِ بی‌رنگِ بیرون از ذهن هزاران فرسنگ فاصله دارد.
مثلِ قلبِ یک جنده، مثلِ قلبِ یک جنده:
عشق نابخردانه‌ترین و همهنگام ارزشمندترین تجربه‌ی انسانی ست.
عشق‌های ممنوع:
وارونه‌ی داستانِ «عاشق‌های قدیمی» که نتوانستم آنرا پیش‌بینی کنم اما میانه‌ی این داستان گمانِ نزدیک بردم که هر دو نفر پاره‌ای از خوابِ شخصِ سومی باشند. کلِ داستان البته به‌روشنی یادآوری‌کننده‌ی فیلمِ «سرآغاز» هم بود. هم‌آمیزیِ مرزهای واقعیت و خیال به‌ویژه در فرازهای واپسینِ داستان چشمگیر بود.
قورباغه تهِ چاه:
تابوشکنی و پشتِ پا زدن به سنت‌های پذیرفته‌شده و عرفی در زندگی به‌شیوه‌ای شگفت!
پارکِ ملی:
اخلاق و سکس؛ مساله‌ای که همیشه حل‌نشده باقی خواهد ماند. چرا که غریزه و شهوت همیشه حاکم بر وجدان و سنت است.
مثلِ روزِ اول:
قراردادِ اجتماعی و زندگیِ مدنی می‌تواند به اختگیِ نوآوری و نوجوییِ طبیعی در فرد بینجامد.

«هیچان» روایتگرِ زندگیِ ما آدم‌ها با همه‌ی تمناها، غریزه‌گرایی‌ها، نیکوکاری‌ها، اخلاق‌مشربی‌ها و خودخواهی‌های‌مان است.
به‌فرجام، دانلودِ کتاب و پیشنهادِ آن به دیگران کم‌ترین کاری ست که می‌توانیم به‌نشانه‌ی سپاس انجام دهیم. چرا که یکی از راه‌های مبارزه با سانسورِ دولتی آن است که همانندهای ما به نویسندگانی که از خیرِ انتشارِ نوشته‌های خود در دنیای واقعی می‌گذرند، نشان بدهند که زایشِ ذهن و روح‌ِشان را ارج می‌گذارند و گرامی می‌دارند. در آغازِ کتاب، شماره‌ی حسابِ نویسنده نیز برای آنانکه بخواهند یا بتوانند در تامینِ پاره‌ای از هزینه‌های «هیچان» سهیم باشند، درج شده است.
بازتاب در بالاترین

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

خانه‌ی دوست کجاست؟

من به‌سببِ پدید آمدنِ پاره‌ای دگردیسی‌ها در حلقه‌ی «اسلام‌‌ستیهی» [1] و توفانِ رخدادهای پس از کودتای خرداد و زایشِ «جنبشِ سبز»، و به‌فرجام به‌خاطرِ سپری‌شدنِ طبیعی و تاریخیِ دورانِ هم‌رفتاریِ‌مان، دیگر چندان انگیزه و رانه‌ای نمی‌دیدم برای تظاهر به «هویتِ جمعیِ» دگرگون‌شده و «فردیت‌یافته»‌ی خودم و دوستانِ دیرین‌ام.
راستش هم آن است که دیگر به آن «جمع‌باوری» بی‌باور بودم و چه‌بسا روزی که بخت‌یار شوم، بتوانم به آسیب‌های کردارهای اینچنینی که «غیرت‌ورزیِ جمعی» از ویژگی‌های برجسته، پُربسامد و هم‌هنگام زیان‌بارِ آن است، بپردازم. به‌گمانِ من پاره‌ای «ازخودگذشتگی‌ها» در جریانِ جدال‌های آن سال‌ها با اسلام‌پناهان و «خودکُشی‌های جمعی» و «واداشتنِ دیگری به پیروی از آیینِ هاراگیری» در پس‌لرزه‌های پیروزی بر آنان می‌توانست پیش نیاید، اگر ما آنچنان بیشینه در غنی‌سازیِ هویتِ گروهی‌ِمان پیش نمی‌رفتیم.
بنابر دریافتِ من، یک ویژگیِ انکارناپذیر و فربه در فرد فردِ کسانی که آن باهم‌بودگی را بودش‌پذیر ساختند، همانا روحیه‌ی «خودی‌گرایانه» و تنها «هم‌اندیشه‌پذیر» در ساز و کارِ پیوندهای شخصی بود. خودِ من در دوستانِ دنیای بیرون از اینجا هم نمی‌توانم به «اسلام‌گرایان» در برپاییِ پیوند روی خوش نشان دهم و پذیرشِ چنین آدم‌هایی (که بنابر تجربه‌ی خودم، گونه‌ی مدرن‌ِشان به‌مراتب ترحم‌انگیزتر و تحمل‌ناشدنی‌تر از گونه‌ی سنتی‌ِشان است) در پهنه‌ی مناسباتِ فردی، برای‌ام چیزی ست نزدیک به ناممکن. گمانِ استوارِ من آن است که دیگر دوستان نیز همانندِ خودم، شخصیتِ راست‌کیش با دایره‌ی بسته‌ی پیرامونیان داشتند.
ناگفته پیداست که «حلقه‌ی دوستی» از جنسِ آنچه ما آزمودیم و زیستیم، زیبایی‌ها و نمودهای ماندگارِ خود را نیز دارد. به‌عنوانِ نمونه گونه‌ای «سنجشگریِ درونی» در میانِ ما برقرار بود که دیالکتیکِ هماوازی/ناسازی را پدید می‌آورد. سرانگشت در همه‌ی آن روزهای پر شر و شور بیش‌ترین نشانه‌های دوستی را در رفتار و گفتارِ خود داشت. امشب در جریانِ یک نامه‌نگاری با او اما بارِ دیگر دیدم که «ارزشِ دوستی» را بسی بهتر از من می‌شناسد، ارج می‌گذارد و بدان وفادار می‌ماند.
خلبانِ کور [2] که در بی‌مکانی دستِ دنبال‌واره‌ی کارتونیِ «بی‌خانمان» را از پشت بسته است، پس از به زیرِ آب رفتنِ جزیره‌ی وکس [3]، به‌سوی ساحلِ ووردپرس شنا کرد و آنجا با یک شاخه‌ی درخت و چند تکه چوب، سایه‌بانی برای خودش ساخت. گویا سرانگشت هم بنا به حکمتِ «تغییرِ آب و هوا، حالِ درون را سرِ جا آورد» [4] و به‌پاسداشتِ رسمِ «دیده‌بوسی از رابینسون کروزوئه/حی‌بن‌یقظان» برای چندی بدانجا سفر کرده، هم‌نویسی می‌کنند. گفتم برای آنانکه زمانی پیگیرِ «ما» بودند، بگویم که «دوتا از چهارتا» [5] آنجا گرد آمده‌اند.
پانوشت‌ها:
[1] محمد می‌گوید به‌کار بُردنِ «اسلام‌ستیزی» بدسلیقگیِ محض است و من ندانستم که چرا. گفتم به‌رسمِ «تنوعِ تعبیر» هم که شده به‌جای ستیزیدن از ستیهیدن بهره ببرم.
[2] به‌راستی نمی‌دانم به کدامیک از آدرس‌های پیشین‌اش پیوند دهم؛ بس که شُمارِشان فراوان و سرگیجه‌آور است.
[3] به او قول دادم نامه‌ای به گردانندگان و نابودکنندگانِ آنجا بنویسم و بگویم که دیر خبر شدیم و اگر ممکن است یکی دو ساعت برای ما وقتِ اضافه بگذارید تا آرشیو را جابه‌جا کنیم، اما هرگز ننوشتم. یعنی نشد که بنویسم. گیرم امیدی هم نبود که آنان بپذیرند.
[4] شعرهای مخلوق را که دیده‌اید؟ این هم مَثَل‌های‌اش است!
[5] چهارمی (بدونِ آرشیو) آیه نازل می‌کند و البته در گودر به مراعات‌کردن سرگرم است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

غایب غایب غایب

کودکی بود
آن‌هنگام که یتیم شد؛
پدرش را گرفتند و دیگر پس ندادند.
روزها از پیِ روزها گذشت،
دخترک قد کشید؛
آراسته و زیبا شد.
انگار آرزوهای‌اش را به هیچ‌کس نگفت،
...
هفته‌ی پیش به آغوشِ پدرش بازگشت.

پس‌نوشت:
سکوتِ بیش‌ترینه‌ی وبلاگستانِ فارسی درباره‌ی کشتارِ هم‌میهنانِ بی‌پناهِ ما در «اشرف» شرم‌آور است! 

بازتاب در بالاترین

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

Memories of destruction

۱
بچه که بودم به‌خاطرِ فضای خانواده‌ام، «سیاست» خیلی زود پای خود را به زندگی‌ام باز کرد. در خانه‌ی ما همه چیز سیاسی بود، حتی دعواهای پدر و مادرم. من از دورانِ بچگی کاریکاتور (به‌ویژه کاریکاتورِ شاه) می‌کشیدم (یعنی از روی کاریکاتورهای معروف تقلید می‌کردم) و دفتری داشتم پُر از کاریکاتورهای بریده‌ی روزنامه‌ها که پاره‌ی چشمگیری از آن به کاریکاتورهای شاه اختصاص داشت. در دورانِ بچگی عاشقِ تمبر بودم و یکی از مجموعه‌دارانِ خُردسالِ تمبر در فامیل. دخترخاله‌ها و پسرعموهای بزرگ‌تر همیشه به من قول می‌دادند که برای‌ام تمبر بیاورند، گرچه هیچ‌وقت به وعده‌ی خود وفا نمی‌کردند. از عمو و دوستِ پدر و هر کسِ دیگری که می‌توانستم گاه با مذاکره و گاه با دزدی، تمبر جمع می‌کردم. داستان به جایی رسید که پدرم آلبوم‌های تمبرِ من را پنهان کرد و تمبر جمع کردن را ممنوع! درست مانندِ سریالی که در موردِ پسری اهلِ یزد بود و در دهه‌ی شصت از برنامه‌ی کودک و نوجوانِ صدا و سیمای جمهوریِ اسلامی پخش می‌شد و شوربختانه نام‌اش را نمی‌دانم (آن سریال یک دیوانه‌ای داشت که به تمبر می‌گفت «عسک» و منظورش «عکس» بود). گویی داستانِ آن مجموعه‌ی تلویزیونی را از روی داستانِ زندگیِ من ساخته باشند. پاره‌ی بزرگی از این تمبرها نیز به دورانِ شاه تعلق داشت.
همه‌ی اینها نشان می‌داد که کم‌کم حسی نوستالژیک نسبت به دورانِ پهلوی در من در حالِ شکل‌گرفتن است. بهمن‌ماه و جشن‌های پیروزیِ انقلاب برای من حال و هوای غریبی داشت. یک شور و شوقی داشتم که در دیگر ماه‌های سال هرگز تجربه نمی‌کردم. کارهای عروسکیِ برنامه‌ی کودک درباره‌ی شاه، فرح و دیگر اشخاصِ دربار را با دقت و علاقه‌ی فراوان می‌نشستم و می‌دیدم. شاه برای من سویه‌ی ترحم‌انگیزی داشت و من عمیقاً دل‌ام به حالِ او می‌سوخت (این حس در دورانِ نوجوانی از ترحم نسبت به ضعفِ شاه، به ستایش نسبت به قدرتِ خمینی تغییرِ جهت داد). آن حسرت‌زدگی نسبت به دورانِ آزادی‌های فرهنگی و اجتماعی هنوز هم در من وجود دارد و با دیدنِ تصاویرِ تاریخی یا فیلم‌های سینماییِ آن سال‌ها فزونی می‌گیرد.
۲
اول یا دومِ دبستان بودم. بابای مدرسه‌ی ما همیشه یک کلاهِ نمدی بر سر داشت و تکیه کلام‌اش «بی‌شهور‌ها» بود که آنرا سخاوتمندانه دمادم نثارِ بچه‌ها می‌کرد. یکی از همان روزها که مدرسه تعطیل شده بود و بچه‌ها رفته بودند و بابای اخمویِ مدرسه هم سرش در کلبه‌اش گرم بود، من به کلاسِ درس برگشتم. برادرم نگران بود و می‌گفت الان راننده‌ی بابا می‌آید و باید برویم. گفتم «تو برو! من بعداً میام!». واردِ کلاس شدم، گچ را برداشتم و روی تخته با خطِ درشت نوشتم: «درود بر شاه!»
از کلاس بیرون آمدم و از پشتِ شیشه به نتیجه‌ی کارِ خودم دوباره نگریستم؛ من؟ خوشحال! خیلی خیلی شاد بودم! و برادرم با دیدنِ تخته‌سیاه دل‌نگران و سرزنشگر گفت «این چه کاری بود کردی؟ زود بیا برویم!»، ما رفتیم. اما همان روز از مدرسه با خانه‌ی‌مان تماس گرفتند و ماجرا را به پدر و مادرم اطلاع دادند. هرگز نفهمیدم آنها چگونه دانستند که من آن جمله را نوشته‌ام. به‌هرحال، همان شب مفصل دعوا شدم. مدیرِ مدرسه به‌احترامِ خانواده‌ی ما، داستان را مسکوت گذاشت و رسالتِ تاریخیِ تنبیهِ من را به والدین‌ام واگذار کرد.
۳
حتماً همه‌ی شما لذتِ سرک کشیدن به گنجه‌های اجدادی را در کودکی با خود داشته‌اید. [1] برای من هم دل‌پذیرترین مکانِ کودکی‌ام همانا سردابِ بزرگِ خانه‌ی قدیمیِ مادربزرگ‌ام بود. آنجا تاریخِ یک خاندان در صندوق‌ها، چمدان‌ها و صندوقچه‌ها پنهان شده بود و گرد و خاکِ سالیانِ دراز آنها را به عتیقه‌هایی دل‌فریب بدل کرده بود. از لباس‌های فاخرِ زنانه و عکس‌های نایابِ خانوادگی بگیرید تا روزنامه‌ها، نشریات و کتاب‌های درسیِ دورانِ پیش از انقلاب. بختِ آشنایی با نشریه‌های دورانِ پهلوی (به‌ویژه «زنِ روز») نخستین‌بار برای من در همین سرداب رخ داد. چهره‌ی زن‌های بی‌حجاب را دوست داشتم و با لذتِ تمام، تک تکِ صفحاتِ آن مجله‌ها را ورق می‌زدم و از شوق می‌بلعیدم. نخستین واکنش‌ها از سوی شخصِ مادربزرگ با سرزنش و نکوهش همراه بود. زان پس خاله‌ها چشم از من بر نمی‌داشتند تا مبادا به سرداب بزرگه بروم. هر وقت پیدای‌ام نبود می‌گفتند «نکنه باز رفته سرداب؟».
مساله‌ی تعجب‌برانگیز برای من آن بود که وقتی این نشریه‌ها را می‌آوردم بالا، خانم‌جان و خاله‌ها خودشان می‌نشستند اینها را می‌دیدند، ورق می‌زدند و همراه با نثارِ مقادیری فحش و نفرین بر شاهِ ملعون، یادِ گذشته‌ها می‌کردند. تردیدی نداشتم که چهره‌ی زن‌های نیمه‌برهنه با موهای افشان برای آنها هم دیدنی بود. اما البته آنان توانسته بودند این شورِ زندگی را در خود به‌تمامی یا تا حدِ زیادی نابود کنند.
داستانِ کتاب‌های درسی اما با همه‌ی چیزهای گذشته فرق داشت. در آغازِ هر کدام از این کتاب‌ها تصویرهای بزرگی از خاندانِ سلطنتی چاپ شده بود؛ شاه، فرح، ولیعهد و گاه اشرف و دیگران. من حسِ بسیار خاصی به اشرف داشتم. چشمانِ اشرف را حتی زیباتر از چشمانِ فرح می‌دیدم؛ شاید چشمانِ شهلا که می‌گویند چیزی بود در همان مایه‌ها. باقیِ داستان خیلی روشن است؛ من تک تکِ این تصاویر را از آغازِ کتاب‌های درسی جدا می‌کردم و آنها را همچون گنجینه‌های گران‌بهای شخصی برای خودم جمع می‌کردم. هر وقت دل‌تنگِ آنها می‌شدم، به سراغ‌ِشان می‌رفتم و تصاویر را برای خودم یکی یکی تماشا می‌کردم.
۴
چرا؟ چرا من این تصویرها را جمع می‌کردم؟ به‌دلیلی بسیار ساده؛ آنها زیبا و باشکوه بودند، همگی‌ِشان. من این زیبایی، شکوهمندی و آراستگی را دوست داشتم. اما واکنش‌ها در این مورد دیگر با اندک تسامحِ پیشین نیز همراه نبود. زمانی که آنها فهمیدند من چه چیزهایی برای خودم پنهان کرده‌ام و جای گنجینه‌ی شخصیِ مرا یافتند، تصمیم گرفتند که یک بچه‌ی هفت/هشت ساله را ارشاد کنند. گویی انحرافِ من قطعی و محرز شده بود. یکی از خاله‌های‌ام [2] (هنوز هم عزیزترین و زیباترین خاله‌ام) مرا بُرد به یکی از اتاق‌ها و روی زمین نشاند و خودش هم در برابرِ من نشست. تصاویر را هم آورد گذاشت وسط.
خاله: اینا چیه؟
کودک: اینا مالِ منه. همش مالِ منه. خودم جمعِ‌شون کردم.
خاله: تو بی‌جا کردی! می‌دونی از چه خاندانی هستی؟ تو؟ تو باید اینها رو جمع کنی؟
کودک: من اینا رو دوس دارم.
خاله: دوس داری؟
کودک: ها! من فرح رو دوس دارم. عکسِ شاه و تصویرِ اشرف رو دوس دارم.
خاله [برافروخته، خشمگین و با پچ پچی شبیه به نعره]: تو بیخود می‌کنی! خجالت نمی‌کشی؟ تو رو چه به شاه و فرح؟ بچه مسلمونی مثلن تو؟ ...
۵
خاله تک تکِ آن تصاویر را در برابرِ چشمانِ من پاره کرد. تصویرهای زیبای من یکی پس از دیگری ریز ریز می‌شدند و با مرگِ هر کدام، پاره‌ای از زیبایی و شکوهِ دورانِ کودکی‌ام نیست می‌شد. من؟ همه‌ی گنجینه‌ی شخصی‌ام را که با گرد و خاک خوردن و کوششِ فراوان برای خودم جمع کرده بودم، در یک چشم به‌هم زدن از دست دادم. خاله پاره می‌کرد و من گریه می‌کردم.
صدای خاله در آن روز هنوز هم گاهی در گوشِ من می‌پیچد، چشمان‌اش که قرمز شده بود و حرکاتِ دست و سرش که سرزنش‌ها را چیره‌دستانه به روح و روانِ کودکی هفت ساله پرتاب می‌کرد. هنوز هم گاهی با خودم می‌گویم یعنی آنها واقعاً نمی‌فهمیدند چرا من تصاویرِ خاندانِ پهلوی را دوست داشتم؟ آیا کودکی به سنِ من می‌توانست مصداقِ (به‌پندارِ آنها) یک منحرفِ عقیدتی باشد؟ آیا من در آن سن می‌توانستم یک سلطنت‌طلب بوده باشم؟ چه انتظاری از من می‌رفت؟ آیا احساسِ وظیفه‌ی خاله برای هدایتِ من درست بود؟ ... همیشه با افتخار می‌گفتند که خمینی پس از پانزدهِ خرداد و آزادی‌اش از زندان به یکی از نخستین جاهایی که سر زده بود، همین خانه بود. حالا دیگر خوب می‌دانم که چرا.

* عنوانِ یادداشت برگرفته از مجموعه‌ای به همین نام (خاطراتِ انهدام) از نقاشی‌های آیدینِ آغداشلو است.
پس‌نوشت:
[1] یکی از دل‌پذیرترین خاطراتِ کودکی‌ام زمانی بود که پدربزرگِ پدری‌ام مُرد و فرزندان‌اش همراه با برخی نوه‌ها به‌سراغِ صندوقِ بزرگِ اسرارِ او رفتند؛ آنجا پر از قلم‌دوات‌های نفیس، نامه‌هایی که هرگز خوانده نشده بودند، دعانوشته‌های عجیب و غریب و دیگر عتیقه‌جاتِ زیبا بود. لذتِ آن روز تا همیشه با من است!
[2] من از کودکی تصاویرِ زنانِ برهنه را نقاشی می‌کردم. در آن دوران چون تصوری از آلتِ زنانگی نداشتم (چرا که هنوز بختِ دیدارِ آن نصیب‌ام نشده بود)، ترکیبی از بدنِ زن با آلتِ مردانه می‌کشیدم؛ زنی با پستان‌ها و باسنِ زیبا که آلتِ مردی داشت (کمابیش می‌شود چیزی شبیه به وَنیتیِ خودمان). روزی خاله‌ی بزرگ‌ام (که جانِ برادر و پسرش را هم در جزیره‌ی مجنون به پیشگاهِ جنونِ خمینی پیشکش کرده بود) این دفترِ نقاشی را یافت. جمله‌ای را که به من گفت هرگز از یاد نمی‌بردم: «من اینها را دیدم. ... خدا آدمِ فاسد را رسوا می‌کند!». پس از این برخورد، یک کودک مانده بود و بارِ گناهی گران بر دوش که نمی‌دانست آنرا در باراندازِ کدامیک از خدایان از گرده‌ی خود باز کند.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

سومین سال بیداری

به‌معنایی می‌توان گفت که «تاریخِ ایرانی» برای ما از سالِ هشتاد و هشت دوباره آغاز شده است؛ تاریخی که ایرانیان عزم کرده‌اند تا آنرا از غاصبانِ متعصب پس بگیرند. عمرِ رژیمِ اسلامی هم به‌معنایی در همان بیست و دومِ خرداد به پایان رسید. زمانی که «قدرتِ ملی» در برابرِ «اقتدارِ حکومتی» سر بر آورد دیگر نمی‌توان به‌معنای رایج از حیاتِ رژیمِ سیاسی سخن گفت.
بسیاری می‌دانند که افزون بر افرادِ حقیقی، ساختارِ حقوقیِ جمهوریِ اسلامی تبعیض‌آور و فسادپرور است. به‌گمانِ من ارزشِ اخلاقی و سیاسیِ رفتارِ موسوی در آن بود که هم پرهیز داشت تا افراد را علت‌العللِ مشکلاتِ کشور بداند و هم به ملت اطمینانِ نسبی می‌داد که زدودنِ تبعیضِ ساختاری را بر اساسِ رایِ مردم خواهد پذیرفت.
رویاروییِ جنبشِ سبز با استبدادِ حاکم فرآیندی را در می‌نوردد که خوشبختانه همه‌ی وسواس‌ها و نقادی‌ها معطوف به چگونگیِ پیمودنِ راهِ مبارزه است نه قبضه کردنِ قدرتِ سیاسی توسطِ یک شخص یا گروه. ما با خامنه‌ای هیچ مشکلی نداشتیم اگر حقوقِ شهروندی و آزادی‌های دموکراتیک را پاس می‌داشت و هیچ مشکلی نداریم (اگر بر فرضِ محال) چنین پاسداشتی را در پیش گیرد. همچنانکه انبوهی از معترضانِ دهه‌ی شصت با شخصِ خمینی هیچ مشکلی نداشتند اگر به آرمان‌های انقلابِ بهمن وفادار می‌ماند و عقده‌های هزار و چهارصد ساله را یکجا بر سرِ ملت آوار نمی‌کرد.
آرزو دارم که در سالِ نود، زندانیانِ اوین و زندانیانِ ایران و زندانیانِ غربت همگی رهایی را جشن بگیرند و میهنِ ما روی آزادی و شادی را ببیند!

نقدناپذیری؛ ویژگی مشترک رسانه‌های ایرانی

ماه‌ها پیش به‌خاطرِ انبوهِ اشتباه‌های املایی و تایپی در تارنمای «کلمه» (به‌ویژه در چند گفتگویی که با میرحسین داشت) نظری انتقادی درج کردم که باز هم اجازه‌ی انتشار نیافت. گمان کردم این سانسورهای توجیه‌ناپذیر منحصر به تارنمای منسوب به رهبرانِ جنبش است. اما بیست و هفتمِ اسفندِ سالِ تازه‌به‌سررسیده انتقادی مشابه را پای این گفتگوی تارنمای «رادیو فردا» نوشتم که آن هم هرگز منتشر نشد. به‌نظرم رسید که رسانه‌های ما نسبت به خرده‌گیری بر عملکردِ خودشان و آفتابی‌کردنِ کمبودهای حرفه‌ایِ‌شان بسیار حساس‌تر هستند تا نقدِ فکری. این را می‌شود از نحوه‌ی بازتابِ نظرها در تارنمای «رادیو فردا» دریافت. نظرهایی که می‌گوید این تارنما وابسته به آمریکای جهانخوار است یا با لحنی انتقادی کوشش می‌کند تا از رژیمِ اسلامی پشتیبانی کند، به‌میزانِ چشمگیری اجازه‌ی انتشار می‌یابد (که این دومی هرگز در «کلمه» پذیرفته نشد و تا جایی که من دیدم خرده‌گیری‌ها به عملکردِ سرامدانِ جنبش همیشه احساسی بوده است و نظرهای انتقادی نسبت به آنها کم‌تر بختِ انتشار پیدا می‌کند). اما هیچ‌گونه خرده‌گیری بر مشیِ رسانه‌ای یا کاستی‌های کاری در «رادیو فردا» درست مانندِ «کلمه» تاب آورده نمی‌شود. جالب آن است که نه کامنت را منتشر کردند و نه حتی اشتباه‌های گوشزد شده را از متن زدودند؛ انگار نه انگار که یک خواننده برخی «بی‌دقتی»های جزیی و ریز را دیده است. به‌قولِ معروف: «شتر دیدی ندیدی».

پس‌نوشتِ اول:
متنِ کامنتِ انتقادیِ من برای «رادیو فردا» چنین بود:
آقای نیکفر گفته‌اند "«فتنه» که رهبرِ جمهوری ِاسلامی وضع کردند و عواملِ ایشان به‌کار بردند" اما شما نوشته‌اید "«فتنه و عواملِ فتنه» که ایشان وضع کرده‌اند"
آقای نیکفر گفتند «نطق‌های خمینی» و شما نوشته‌اید «نطق‌های کنونی». قرینه‌ی آن هم افزون بر صدا، اشاره به «شکستنِ قلم‌ها» هست که عبارتِ معروفِ خمینی بود.
به‌نظرم شایسته است که در برگردانِ نوارها دقتِ بیش‌تری اعمال شود!
پس‌نوشتِ دوم:
امروز (پنج‌شنبه، چهارمِ فروردینِ نود) دیدم که «رادیو فردا» با گذشتِ یک روز از انتشارِ یادداشتِ من، هر دو موردِ گوشزدشده را (بدونِ چاپِ کامنتِ سانسورشده) اصلاح کرده است.

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

چهارمین روز نوزایش: آمدم نبودی اما از سیرک لذت بردم

گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از شش و نیمِ عصر تا هشتِ شب (هفدهمِ اسفند) است:
به‌خاطرِ عادت به شب‌زنده‌داری، بسی دیر از خواب بیدار شدم. پانزده دقیقه به شش از خانه راه افتادم. در خیابانِ بهشتی ترافیکِ وحشتناکی بود. روشن بود که دلیل‌اش لشکرکشیِ حکومت به خیابان‌ها است. ساعتِ شش و نیم به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. بیش‌تر نیروهای انتظامی و گاردِ ضدِ شورش بودند و کم‌تر لباس‌شخصی و بسیجی دیدم. حضورِ نیروها در میدانِ ولیعصر به‌طبع سنگین‌تر بود و می‌شد حضورِ مشهودِ لباس‌شخصی‌های بسیجی را در ضلعِ شمالیِ میدان نظاره کرد. راننده غر زد که «همین‌ها باعثِ این ترافیک هستند». در بلوارِ کشاورز گله‌های پراکنده از گاردی‌ها در پارکِ میانه‌ی بلوار پراکنده بودند. راننده از خیابانِ طوس واردِ انقلاب شد. ترافیکِ انقلاب رسماً خیابان را به پارکینگ بدل کرده بود. چیزِ چشمگیر بوق‌های نامعمول و اعتراضیِ ماشین‌ها بود.
نزدیکِ ساعتِ هفت در تقاطعِ وصالِ شیرازی و انقلاب از تاکسی پیاده شدم. جمعیتِ مردم همانندِ هفته‌ی پیش بود؛ سمتِ راستِ پیاده‌رو انبوه و نامعمول بود و سمتِ چپ شبیه به رفت و آمدهای روزمره. نیروهای لباس‌شخصی و گارد در سراسرِ خیابانِ انقلاب موضع گرفته بودند. به‌ویژه لباس‌شخصی‌ها بسیار زیاد بودند. اما وقتی از روبروی سر درِ دانشگاهِ تهران رد شدم هیچ نیرویی (حتی یک نفر) آنجا نبود، در حالی که هفته‌ی پیش آنجا را تا خرخره از بسیجی پُر کرده بودند. میدانِ انقلاب و پیرامونِ لاک‌پشتِ آن از موتورسوارهای هالو متورم بود.
از ایستگاهِ متروی انقلاب که گذشتیم دو سه موجودِ جوراب‌به‌سر میانِ مردم راه افتادند و با جلیقه‌ی سیاه و باتون (درست شبیه به دزدهای بانک) شروع کردند به تند تند راه رفتن و جمعیت را کنار زدن. یک خانمِ جوانی همینجور که می‌گذشت با خنده گفت «چه شبیهِ لولو!». نزدیکِ ساعتِ هفت و ده دقیقه بود که پیش از رسیدنِ به تقاطعِ ولعصر/آزادی یک لباس‌شخصیِ سن‌بالا که شبیه به سردسته‌ها بود این نقاب‌داران را متوقف کرد و ازشان خواست که جوراب‌ها را از سر بردارند. یک لباس‌شخصیِ ریش‌دراز که کناره‌ی چپِ پیاده‌رو ایستاده بود با لحنی انتقادی و به‌ظاهر معقول گفت: «راست می‌گه بابا! آخه این چه کاریه؟». مردم جمع شده بودند و نگاه می‌کردند که عربده‌ها شروع شد: «وانستا آقا!» «برو!». انگار می‌خواستند این مشکلِ خانوادگی و درگیریِ درونیِ خودشان با یکدیگر را با فریاد زدن سرِ مردم جبران کرده باشند. به‌هرحال از این ماجرا مبسوط خندیدم. کمی جلوتر یک لباس‌شخصیِ نوجوان با جامه‌های پلنگی داشت کنارِ پیاده‌رو بر سجاده‌اش نماز می‌خواند و نوجوانِ دیگری از همان قماش در کنارِ او به مردم و دوست‌اش نگاه‌های متناقض می‌کرد؛ به ما که نگاه می‌کرد انگار خجالت می‌کشید و به او که می‌نگریست اندکی حسرت در چشمان‌اش بود. دل‌ام به حالِ هر دو سوخت.
از تقاطعِ اسکندری/آزادی اجازه‌ی پیش‌روی نمی‌دادند. اما مردم واردِ خیابانِ اسکندریِ شمالی می‌شدند و از کوچه‌پس‌کوچه‌ها باز به آزادی می‌رفتند. حدودِ ساعتِ هفت و نیم در نزدیکیِ تقاطعِ توحید/آزادی برخوردها شدیدتر بود و فضا ملتهب. یک مردِ سی و پنج ساله را همان موقع با خشونت و توهین بازداشت کرده بودند و با داد و هوار به‌دنبالِ خود می‌کشاندند. اجازه نمی‌دادند هیچکس پیش‌روی کند و کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابانِ توحید هم پُر از لباس‌شخصی بود. یکی از میانسال‌های‌شان داشت یکی از نوجوان‌ها را همراه با پیاده‌روی توجیهِ عقیدتی می‌کرد و با مهربانی و لبخند چنین می‌گفت «من خودم هشت سال جبهه بودم. حاج فلانی هم همینجور...». از چهره‌ی نوجوانکِ تپل که هنوز بختِ ریش‌دار شدن هم نیافته بود، دودلی و سرگردانی می‌بارید. کمی دورتر یک جوان به دیگری آشناییِ سبز داد و گفت «تا سه‌شنبه‌ی بعد».
میدانِ توحید همانندِ همیشه پُر از بسیجیِ بیکار بود. از میدان به‌سوی خیابانِ نصرت راه کج کردم. نزدیکی‌های ساعتِ هفت و چهل دقیقه در خیابانِ نصرت یک گله موتورسوار با چند پرچم به‌آرامی به‌سوی میدانِ توحید می‌رفتند و ترکِ موتوریِ پیشاهنگ‌ِشان برعکس نشسته بود و از گله فیلم می‌گرفت. نمی‌دانم اینجور حرکت‌ها چه افتخاری دارد و فیلم‌گرفتن از آن به چه کارِشان می‌آید. در کل وضعیتِ ترحم‌انگیز و مبتذلی داشتند.
تصمیم گرفتم مسیر را به‌سوی میدانِ انقلاب برگردم. از نصرت واردِ فرصتِ شیرازی شدم و سپس به خیابانِ آزادی برگشتم. در راه یک جوان را نگه داشته بودند و یک سردسته‌ی لباس‌شخصی داشت به‌سختگی و عاجزانه محتویاتِ موبایلِ او را زیر و رو می‌کرد. همان حوالی یک لباس‌شخصی مانده بود و یک موتورِ بدونِ سوویچ! هی غرولند می‌کرد که یکی از همان قماش آمد گفت چه شده و او هم پاسخ داد «فلانی توی اسکندری هست و سوویچ رو هم با خودش برده»؛ کم مانده بود وسطِ پیاده‌رو از خنده روده‌بُر بشوم. کمی جلوتر یک ونِ نیروی انتظامی همراه با مشتی خاله‌خامباجیِ چادری و جوان دورِ آن به‌چشم می‌خوردند که با همدیگر جیغ جیغ می‌کردند و دانسته نبود چه می‌گویند یا چه شده است. ساعتِ پانزده دقیقه به هشت در ضلعِ غربیِ میدانِ انقلاب دو جوانِ ریشوی بسیجی دو عکس از خامنه‌ای به‌دست گرفته بودند و تا جایی که می‌توانستند عکس‌ها را بالا می‌گرفتند که همه ببینند. به چهره‌ی یکی‌شان زل زدم و او نگاه‌اش را به جانبِ دیگری تغییر داد. نه شاد بودند نه خشمگین؛ می‌توانم بگویم خسته و پریشان‌حال بودند.
نزدیکیِ ساعتِ ده دقیقه به هشت در کنارِ دیوارِ نرده‌ایِ دانشگاهِ تهران (حدِ فاصلِ میدان تا سر درِ اصلی) یک هنگ نوجوانِ بسیجی با کلاه و باتون و جلیقه ایستانده بودند. یک لباس‌شخصیِ سی ساله دمادم به اینها سرکشی می‌کرد (در راهِ رفت هم همینجور بود). همین زمان چند تا از این نوجوان‌های نوباوه باتون‌ها را کنارِ نرده پارک کرده بودند، به دیوار لم داده بودند و برای خودشان سیر و سیاحت می‌کردند. این مسوول ناگهان آمد و گفت «این صف چرا خالیه؟ بیا واستا سرِ جات ببینم!». به‌راستی پس از کشفِ حجاب از لولوها این دومین باری بود که مبسوط می‌خندیدم. آخر مگر مجبورید بچه‌های مردم را زور کنید بیایند در خیابان باتون‌کشی کنند؟ خب اینها هم نیاز به سرگرمی دارند و شک ندارم اگر روزی مانندِ عاشورا یا بیست و پنجِ بهمن باشد کم‌تر کسی از میانِ این نوجوانان می‌تواند به روی مردمِ خود پنجه بکشد؛ نه دل‌ و جراتِ این کار را دارند و نه آن باورِ جزمی را که پشتوانه‌ی سرکوب است. در همان زمان بود که یک گله موتورسوار از خطِ ویژه‌ی اتوبوس با ویراژ و گاز دادن باز پرچم بلند کرده بودند و برای خودشان نعره‌ی پیروزی سر می‌دادند، چندین نفر از لولوهای سابق‌الذکر نیز در میان‌ِشان دیده می‌شدند.
ساعتِ هشتِ شب به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و بدبختانه مانندِ همیشه پیرامونِ تئاترِ شهر به لش‌کده‌ی ماشین‌های ضدِ شورش و نیروهای گارد و بسیج بدل شده بود. با اینحال اجراها لغو نشده بود و به تماشای «تماشاچیِ محکوم به اعدام» رفتم که مانندِ بسیاری از کارهای این روزها ارزشِ دیدن نداشت، مگر به‌خاطرِ دیدارِ رخِ زیبای یکی از بازیگرانِ دوست‌داشتنیِ من؛ الهام کُردا. در ضمن نسیمِ ادبی هم (که از بهترین و محبوب‌ترین بازیگرانِ تئاتر نزدِ من است و در بازی‌اش گونه‌ای شورِ زندگی و گرمای زنانگی را می‌توانید بچشید) چند صندلی آن‌ورتر همراه با ما به تماشای تئاتر نشسته بود.
نه و نیمِ شب در پیرامونِ تئاترِ شهر تنها گاردی‌ها مانده بودند و کمابیش خلوت شده بود. رفت و آمدِ مردم شبیه به روزهای عادی شده بود و ماشین‌های عجیب و غریب در میدانِ ولیعصر نیز به چشم نمی‌خوردند.

تحلیل:
در کل نمی‌دانم نوشتنِ گزارش برای این روزها که به سه‌شنبه‌های اعتراض مشهور شده است تا چه حد سودمند است و باز هم نمی‌دانم برای چنین روزهایی آیا می‌توان نامِ «نوزایش» نهاد یا نه. چون چیزِ خاصی رخ نمی‌دهد و همه‌ی این روزها هم در «امنیتی‌شدنِ شهر» و «حضورِ سنگینِ سرکوبگران» به یکدیگر شباهت دارند.
به‌نظرِ من ایده‌ی سه‌شنبه‌ها از جهتِ حضورِ موثر و چشمگیرِ معترضان کامیاب نبوده است. البته حکومت که به‌خودی‌خود حکمِ «تفِ سر بالا» را برای خودش دارد؛ به خیابان قشون می‌فرستد و خودش به صد زبان می‌گوید که وضعیتِ کشور به‌هیچ‌رو عادی و آرام نیست.
بدونِ هیچ تعارفی باید گفت که شمارِ معترضان در این دو سه‌شنبه‌ی اخیر کاهش یافته است. به‌عنوانِ نمونه‌ی شخصی، چندین نفر از دوستانِ خودم را می‌شناسم که دیگر به خیابان نمی‌آیند؛ یکی ویزای‌اش جور شده و، با وجودِ ادعاهای انقلابی، دیگر پای‌اش را به خیابان نمی‌گذارد؛ یکی ترسِ خودش و نگرانیِ نامزدش مشکل‌ساز است و دیگری هم دوست‌دخترش اجازه نمی‌دهد به خیابان بیاید. من باور دارم که هر کس به خیابان می‌رود بیش و پیش از هر چیز به‌خاطرِ خودش می‌رود؛ نخستین دلیلی که خودِ من را به خیابان می‌کشد بغضِ گلوگیری ست که با حضور در میانِ مردمِ همدل اندکی مرهم می‌یابد، که البته این روزها چندان بخت یار نیست (گرچه دیدنِ ناکارامدی، خوددرگیری و شلختگیِ سرکوبگران خودش کم انگیزه‌ای نیست) و دلیلِ دیگر عادت به نوشتنِ گزارش.
به‌هر حال ماهایی که به خیابان می‌رویم از آنانکه به هر دلیل نمی‌روند هیچ چیزی طلب نداریم، ولی به‌گمانِ من کسی که ادعای روشنفکرانه دارد و به حضورِ خیابانی اعتقاد دارد و دیگران را به‌خاطرِ برج‌عاج‌نشینی سرزنش می‌کند، باید به خیابان بیاید؛ این یک «بایدِ اخلاقی» و ناظر به لزومِ سازگاری میانِ باور و رفتار است. باز هم به‌روشنی باید گفت که روزهای پایانیِ سال و عزمِ مردم برای سفر و خوش‌گذرانی در روزهای نوروز خودش دلیلی بر کاهشِ شمارِ معترضان است. به‌هر حال این روزها من احساس می‌کنم که در خیابان‌ها تنهاییم و در کل از همان روزِ پس از کودتا تا به امروز، پاره‌ی چشمگیری از مردم همیشه از حضور در خیابان و هزینه‌دادن پرهیز داشته‌اند. به‌گمان‌ام باید فکری اساسی کرد و حس می‌کنم داریم تنها وقت تلف می‌کنیم. خوشبختانه جنبشِ سبز زنده و پویا است اما شوربختانه هنوز سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده نیست. از همه‌ی اینها که بگذریم، نگرانیِ بیش‌ترِ من به‌خاطرِ فرصتِ هولناکِ حاکمیت در دو هفته سکوت و آرامشِ مطلق برای طرح‌ریزی و اجرای منویاتِ خامنه‌ای درباره‌ی رهبرانِ محبوسِ جنبش است.
بازتاب در سی‌میل و بالاترین

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

درفش سیاه مرهون ناپاکی درفش سپید است

سردار: «... بپرسش ویرانه چرا می‌سازند؛ آتش چرا می‌زنند؛ سیاه چرا می‌پوشند؛ و این خدای که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟»
زن: «دشمنِ تو این سپاه [تازیان] نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمنِ تو پریشانیِ مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟»
مرگِ یزدگرد، بهرامِ بیضایی، انتشاراتِ روشنگران و مطالعاتِ زنان، چاپِ هفتم، 1383

مرگِ یزدگرد؛ داستانِ خودکُشی، شاه‌کُشی، مردم‌کُشی و ملتی را (بر سرِ نابخردیِ پادشاهی) با هولناک‌ترین سرنوشت تاخت زدن. بیضایی به‌زیبایی هر آنچه را خواسته در این متن و آن فیلمِ بی‌مانند آفریده است. شاهکارِ هنریِ او حتی در نخستین سال از دهه‌ی شصت برای اولین و آخرین بار، نمایشِ همگانی داشته است. دستاوردِ بیضایی یادآورِ جمهوریِ اسلامی در روزهایی ست که تاراج و کشتار را نیک آموخته بود اما هنوز فرصت نیافته بود تا حجاب و حقارت را نیز بر آن بیفزاید؛ سوسنِ تسلیمی و یاسمنِ آرامی با گیسوانی پریشان در این فیلم چه زبردستانه و زیبا نقش‌آفرینی کرده‌اند و چه با شکوه است آن هنگام که آسیابان سرهای همسر و دخترِ خود را در آغوش می‌گیرد!
بیضایی داستانِ یک پادشاهِ سرگردان را روایت می‌کند که از مردم‌گریزیِ خود چه دیر پشیمان شده و تازه دانسته است که روی‌گردانیِ مردمان از ستمِ او و موبدان، یگانه سببِ از میان رفتنِ امپراتوریِ چند هزار ساله به‌دستِ آدمیانی «ژولیده‌مو و چرکین و چرمین‌کمر» است. او «تاریخِ دوستان» را بسی بیش‌تر شایسته‌ی سرزنش می‌یابد تا ویرانگریِ دشمنان را. مناسباتِ ستمگرانه میانِ رعیت و پادشاه در جدالِ کلامیِ آسیابان و یزدگرد نمایان می‌شود و مردِ آسیابان به‌هنگام پادشاه را استیضاح می‌کند که اینهمه از بینوایانی چون او باج نگرفته است تا در هنگامه‌ی بلا و یورشِ دشمنان، جامه دگر کند و همچون گدایان یا رهزنان به بیغوله‌ای بگریزد.
نویسنده به‌زیبایی مخاطبِ خود را در برابرِ این پرسش به اندیشه وا می‌دارد که «آیا با مردنِ یک پادشاه، ملتی می‌میرد یا از نو زنده می‌شود؟». بیضایی تصویرِ دوگانه، متناقض و هم‌ستیزِ ما ایرانیان را از «پادشاه» روایت می‌کند و با جابه‌جاییِ پی در پیِ این چهره‌های خوب و بد (که گفتارش بر زبانِ زن، آسیابان و دختر در گردش است) نشان می‌دهد که چگونه «تاریخِ پادشاهی» در ایران تداعی‌گرِ بدترین و بهترین احساس‌ها در ذهن و ضمیرِ ماست؛ زیبایی و زشتیِ یک در میان، خنده و اشکِ یک در میان و به‌فرجام سربلندی و سرافکندگیِ یک در میان.
با اینهمه، چنین به‌دید می‌آید که او در این اثر واپسین فرودِ مرگ‌بارِ خنجر را بر پیکرِ بی‌جانِ پادشاهی خود به‌عهده گرفته است؛ یزدگرد برای به‌خشم آوردنِ آسیابان و همسرش به دخترِ دیوانه‌ی آنان تجاوز می‌کند تا آنان را به کشتنِ خود برانگیزد و در فرازهای پایانیِ داستان، مردِ بینوا را به بیرون می‌فرستد و زنِ آسیابان را نیز با فریب به هم‌بستری می‌کشاند تا با همکاریِ او بتواند آسیابان را بکشد و به‌جای کشته‌ی خود برای سرداران و تازیان جا بزند. بیضایی در «مرگِ یزدگرد» مرگِ آموزه‌های راستینِ اهورامزدا را در کردارِ فرمان‌روایان و دین‌پراکنانِ آن روزگار روایت می‌کند و برای همین است که زنِ آسیابان به سرداران می‌گوید که پادشاه پیش از آمدن به اینجا به‌دستِ خود کشته شده بود و آنکه به این سرا درآمد، نه پادشاه که «مردکی ناتوان» بود و بس!

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

سومین روزِ نوزایش: نگرانی برای رهبران

گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از پنج و نیمِ عصر تا هشت و پانزده دقیقه‌ی شب (دهمِ اسفند) است.
ساعتِ پنج و نیم به میدانِ هفت تیر رسیدم که همانندِ همیشه پُر از نیروهای بسیجی بود. پیاده از مفتحِ جنوبی به‌سمتِ دروازه دولت رفتم. در این مسیر حدودِ پنج دقیقه به شش و نزدیکیِ یک کلیسا فریادِ بلندِ مردی شنیده می‌شد که «مرگ بر دیکتاتور» و «مرگ بر خامنه‌ای» می‌گفت اما همه حیران مانده بودند که صدا از کجا می‌آید. این تنها موردی بود که من در آن روز شعار شنیدم.
ساعتِ شش و چهار دقیقه به دروازه دولت رسیدم. سمتِ راستِ خیابانِ انقلاب پُر از مردم بود اما سمتِ چپ تقریباً سوت و کور بود. در کل، برآوردِ من از جمعیتِ مردم چیزی کم‌تر از اولِ اسفند است.
در بینِ صفِ لباس‌شخصی‌های بسیجی در کنارِ پیاده‌رو (پس از پلِ کالج و پیش از رسیدن به پارکِ دانشجو) نوجوانی با کلاه و سپر و باتون ایستاده بود که به‌گونه‌ای ترحم‌انگیز صورتِ خود را برگردانده بود تا چشمِ مردم به او نیفتد. کوشش کردم ببینم‌اش و دیدم که چهره‌ای معصومانه داشت بی‌شباهت به بسیاری از سرکوبگرانِ آن روز. روشن بود که برخلافِ میلِ خودش ناگزیر به چنین هیاتی در آمده است.
نزدیکِ ساعتِ شش و سی دقیقه و پیش از رسیدن به چهار راهِ ولیعصر برخوردهای گاردی‌ها و بسیجی‌ها فضا را ملتهب کرده بود. به هیچکس اجازه نمی‌دادند از پیاده‌رو بگذرد و در خیابان هم لباس‌شخصی‌های موتوری بیداد می‌کردند. اوایلِ پارکِ دانشجو رسیده بودم که سوارِ یک پراید شدم.
دو جوان که زودتر به میدانِ انقلاب رسیده بودند و از آنجا برمی‌گشتند می‌گفتند که جمعیتِ میدان چنان انبوه شده بود که سرکوبگران از ترسِ‌شان (بدونِ اینکه شعاری گفته شده باشد) با باتون مردم را می‌زدند و پراکنده می‌کردند. به‌ویژه به فراوانیِ مردم در بی‌آرتی‌ها اشاره می‌کردند. می‌گفتند یک دخترِ جوانِ چادری در اتوبوس شجاعانه برای مردم سخنرانی کرده و از تحقیرِ سی ساله‌ی رژیم گفته و اینکه «دیگر خسته شده‌ایم از دست‌ِتان». توصیفِ هر دو جوان با ستایشِ چشمگیری همراه بود.
از ساعتِ شش و چهل دقیقه تا هفت و ده دقیقه سوارِ تاکسی بودم. پانزده دقیقه به هفت بود که (از درونِ تاکسی دیدم) پیش از تقاطعِ طالقانی/ولیعصر یک بسیجی یقه‌ی جوانی گریان و هراسان را گرفته بود و می‌کشید. چهره‌ی جوان (با لباسِ آستین‌بلندِ سفید) به معترضانِ دانشجو نمی‌خورد اما با خشونت و توهین بازداشت شده بود.
ساعتِ هفت و ده دقیقه به‌سببِ شدتِ ترافیک و ناکامیِ راننده (برای رساندنِ ما به میدانِ انقلاب) در خیابانِ ایتالیا پیاده شدم.
نزدیکی‌های ساعتِ هفت و پانزده دقیقه در تقاطعِ وصالِ شیرازی و ایتالیا، دو لباس‌شخصی که کلاهِ جورابیِ جلادان (دو چشم و یک دهان) بر چهره داشتند در واکنش به بوق‌های اعتراضیِ ماشین‌ها با باتون چراغِ یک اتوموبیل را خُرد کردند و بر سرش نعره کشیدند.
هفت و بیست دقیقه به تقاطعِ وصال و انقلاب رسیدم. همان نسبتِ جمعیت حفظ شده بود. حجمِ نیروهای امنیتی و سرکوبگر از اولِ اسفند کم‌تر بود، به‌گونه‌ای که کمابیش مطمئن بودی که در میانِ مردم جاسوس و شنودچی وجود نداشت (در گزارش‌های دوستان خلافِ این نیز ذکر شده است). اما با اینهمه باز هم سراسرِ خیابانِ انقلاب و آزادی و پیرامونِ آنرا پوشش داده بودند.
هفت و نیم در برابرِ سر درِ دانشگاهِ تهران پُر از لباس‌شخصی با موتورهای پارک‌کرده بود. در همین حین یک بسیجی داشت برای دیگری جُک تعریف می‌کرد « ترکه گفت این پرده نداره. گفتن شبِ اول چی؟ گفت اون شب پرده داشت.» و هر هر می‌خندیدند.
هفت و چهل دقیقه از میدانِ انقلاب گذشتم و خیابانِ آزادی را تا نزدیکی‌های تقاطعِ خیابانِ قریب پیمودم اما جمعیتِ مردم کم‌تر از عصر شده بود. بازگشتم. اینبار از سمتِ چپِ خیابان به‌سوی چهار راهِ ولیعصر رفتم. ساعتِ نزدیک به هشتِ شب بود و می‌توان گفت که به‌جز حضورِ سنگینِ سرکوبگران، رفت و آمدهای شهروندان کمابیش حالتِ عادی به‌خود گرفته بود. هشت و ربع در میدانِ ولیعصر، آرایشِ نیروها بسیار شبیه به اولِ اسفند بود و همان ماشین‌های عجیب و غریب در ضلعِ شرقیِ میدان صف کشیده بودند.

تحلیل:
راستش آن است که برآوردِ من از راهپیماییِ دهمِ اسفند چیزی جز نگرانیِ بیش‌تر برای موسوی و کروبی نیست. در واقع، من برای آنها بیش‌تر نگران هستم تا برای آینده‌ی جنبشِ اعتراضی. چرا که باور دارم این جنبش با آنها یا بدونِ آنها پیروز خواهد شد. به‌گمانِ من برخلافِ نقلِ قولِ کلمه از شبکه‌ی خبریِ آلمان، جمعیت نه تنها از بیست و پنجِ بهمن بیش‌تر نبود که نسبت به اولِ اسفند هم کاهش یافته بود. با اینهمه برخی ویدیوهای ارسالی نشان می‌دهد که مردم در مناطقی از تهران یکصدا خواستارِ آزادیِ موسوی و کروبی شده‌اند و گویا شیراز هم گوی سبقت را از همه ربوده است. به‌هرحال اهمیتِ گسترشِ اعتراض به شهرهای بزرگِ دیگر، واقعیتی امیدوارکننده است که هرگز نباید آنرا نادیده گرفت.
اما به‌نظرم روزِ عاشورا از هر جهت شایسته‌ی درنگ است! آن روز هیچ یک از رهبران فراخوان ندادند و تا جایی که می‌دانم هیچیک از گروه‌های سیاسی برای راه‌پیمایی در آن روز بیانیه ندادند. با اینهمه، برای حکومت روزِ بسیار نگران‌کننده‌ای بود. آن روز نشان داد که مردم به‌گفته‌ی موسوی منتظرِ بیانیه‌ی کسی نمی‌مانند. اما ساعتِ راهپیمایی هم بسیار سرنوشت‌ساز بود! ساعتِ هشتِ صبح تا دوِ عصر (به‌اعترافِ احمدی‌مقدم) تهران توسطِ معترضان به گسستِ امنیتی دچار شد. با نگاه به آن تجربه باید گفت که ساعتِ پنجِ عصر (در زمستان) بدترین زمانِ ممکن برای راهپیمایی است. در کل، به‌گمانِ من نمی‌توان اینگونه نتیجه گرفت که تجمعِ کمابیش کاهش‌یافته‌ی مردم در دهِ اسفند به‌خاطرِ پیوندِ تنگاتنگِ زندگی/مرگِ جنبش با زندگی/مرگِ رهبرانِ آن است. اما برای رهاییِ رهبران از چنگِ رژیم باید فکری کرد.
پس‌نوشت:
راستش آن است که با وجودِ انفجارِ بمبِ خبریِ «کلمه» در نخستینِ ساعاتِ شبِ پیش از راه‌پیمایی و پوششِ گسترده‌ی آن توسطِ رسانه‌های برون‌مرزی، چشمداشتِ من از اعتراض‌های روزِ دهمِ اسفند بسی بیش‌تر از چیزی بود که دیدم.

بازتاب در بالاترین

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

مادر مریض است

«تحملِ آدم به‌خاطرِ این است که درد باز هم بیش‌تر بشود. اما هنگامی که درد آنقدر زیاد بشود که دیگر نتواند بیش‌تر بشود، سیاهانِ جنوب زارِشان می‌گیرد»
بادِ جن، ناصرِ تقوایی

داشتمِ باشوی بیضایی را می‌دیدم. نخستین‌بار در کودکی دیده بودم؛ سینمای کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان در اواخرِ دهه‌ی شصت. چند ماه پیش برای دومین بار فیلم را دیدم. همیشه در ذهن‌ام چنین نقش بسته بود که نخست باشو بیمار می‌شود و نایی پرستار، سپس نایی بیمار می‌شود و باشو او را تیمار می‌کند. اما تقوایی مرا از گمراهی رهاند. پیش از «باشو غریبه‌ی کوچک»، فیلمِ کوتاهِ «بادِ جن» را (با صدای شاملو) دیده بودم. آنگاه بود که وقتی نوبت به نایی‌جان رسید، دانستم که او را بادِ زار گرفته است. مراسمی که بیضایی ترتیب می‌دهد درست همان آیینی ست که تقوایی با دوربینِ خود در خطه‌ی جنوب ثبت کرده است؛ نایی پارچه‌ای سفید روی خود می‌اندازد، می‌نشیند و سرِ خود را دمادم به راست و چپ می‌گرداند. در همین حال، باشو طبل می‌زند و فریاد سر می‌دهد. این درست همان مراسمِ «بیرون کردنِ جن از تن» در سنتِ مردمانِ جنوبِ ایران است.
تازه دانسته بودم که بیضایی در «باشو» نه تنها زبان و سبکِ زندگیِ دو سوی ایران را به هم پیوند داده است، بلکه آداب و رسومِ دیرینِ جنوب را نیز تا شمال با خود بُرده است؛ اگر نه، بادِ جن را در شمال و در تنِ نایی‌جان چه کار؟ بیضایی با چنین چینشی، سنت‌های بومی را هماغوش کرده است و آن را داستان‌وار آفریده است.
ایران مادرِ ماست. مادر سی و دو سال است که بادِ زار گرفته و پیچ و تاب می‌خورد. تا همگی طبل‌ها را بر دست نگیریم و فریاد بر نیاوریم، این بادِ مُسلمِ جن از تنِ ایران بیرون نخواهد رفت و این نفرین از سرنوشتِ ما رخت بر نخواهد بست. دردِ مادر در این سی و اندی سال چنان فزونی گرفت که بیش از آن در تصور هم نمی‌گنجد. گاه با خود می‌گویم «می‌توانست بدتر از این بشود» و سپس به خودم پاسخ می‌دهم «بدتر شد. بدترین شد». بختکِ تقدیرگرایی را باید از خود برانیم. چرا همیشه با فرضِ شرایطی بدتر به بدترینِ خود خو کنیم؟ تنها یک نمونه از جنایتِ این رژیم برای فهمِ آوارِ تبهکاری فروریخته بر سرِ مردمانِ این کشور بسنده است؛ بیش از سی سال صدای زن را از این مرز و بوم گرفتند.
روانِ داریوشِ همایون، آن بزرگمرد، شاد که گفت «ما جز جنبشِ سبز چه داریم؟». تنها نوشداروی ما برای رهایی از نفرینِ رژیمِ اسلامی همین نهالِ سبزی ست که ریشه در خاکِ یکصد سال استبدادستیزیِ ایرانیان دارد. این جنبش و رهبرانِ سرفرازِ آن تواناییِ زدودنِ زهرِ خودکامگی را از تنواره‌ی سیاسیِ میهن‌ِمان دارند. من امیدِ فراوانی دارم که این آزمونِ تاریخی کم‌خطاترین مشقِ ملتِ ما باشد!

در همین زمینه:
آیا رهبری را می‌پذیریم؟ / ساقیِ قهرمان (که هم زیبا شعر می‌گوید و هم زیبا تحلیل می‌کند.)

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

شورا و منشوری برای دیروز

ویراستِ دومِ منشورِ جنبشِ سبز نشان داد که شکافِ خواسته‌های رهبران و بدنه‌ی جنبش قرار است همچنان با پافشاریِ تدوین‌کنندگان بر چارچوب‌های سرچشمه‌گرفته از انقلابِ دینی پابرجا بماند.
تا پیش از عاشورای خونینِ سالِ پیش چه‌بسا می‌شد چنین منشوری را برای جنبش واقع‌بینانه انگاشت. اما عاشورا آغازِ پایانِ «ایده‌ی اصلاح» بود. در یازده ماه فاصله میانِ عاشورا و خیزشِ بهمن مردم توانِ خود را بازیافتند و اهدافِ خود را بازنگری کردند. پاره‌ی بزرگی از جنبشِ سبز اکنون از «جمهوریِ اسلامیِ خوب» گذر کرده است. ادعای این گذار وابسته به برآوردِ من از نحوه‌ی حضورِ معترضان در بیست و پنجِ بهمن است. شعارها به‌روشنی از متنِ مردم برمی‌خاست و نشان‌دهنده‌ی خواستِ رهایی از مناسباتِ شکل‌گرفته در رژیمِ اسلامی بود. چیزی در این جنبش دگرگون شده است و این نوزایش با نوزادِ پیشین هیچ همانندی ندارد.
به‌گمانِ من چالشِ بنیادیِ جنبشِ سبز در این مرحله آن است که به‌طورِ مشخص ارزیابی کند چگونه می‌تواند در عینِ اینکه خواست‌های خود را (که از چارچوب‌های فلج‌کننده‌ی نظامِ اسلامی فراتر هست) به رهبریِ جنبش (و اکنون به «شورای هماهنگیِ راهِ سبزِ امید») بقبولاند، هم‌زمان توازنِ نیروهای درون و بیرونِ حاکمیت را به نفعِ پیروزیِ جنبش تغییر دهد.
خودِ موسوی هم بیش از آنکه به پشتیبانیِ مخالفانِ دیرینِ حکومت از جنبش نظر کند، به بازیِ سیاسیِ اصول‌گرایانِ درونِ حاکمیت چشم دوخته است. بدین ویژگی باید افزود دلبستگیِ میرحسین را به پاره‌ای ارزش‌های بنیادیِ سیاسی و اجتماعی در جمهوریِ اسلامی.
در واقع، پرسشِ سرنوشت‌ساز برای من آن است که قدرتِ مردمیِ جنبش که بیش‌ترین هزینه را متحمل شده و بدترین خشونت‌ها نیز بر همین کنشگرانِ عام اعمال شده است، چگونه می‌تواند انحصارِ راه‌بری در شورای مذکور را بشکند؟
به زبانِ ادموند برک باید بگویم که «خواستِ آزادی» هنگامی که از یک یا دو نفر به گستره‌ی یک ملت فزونی گیرد و هنگامی که انسان‌ها توده‌وار عمل کنند، آزادی همان قدرت است. پس باید ببینیم که ساز و کارِ قدرت در جنبش و واگذاریِ آن به رهبرانِ سیاسی در روندِ پیشرفتِ اعتراض‌ها چگونه است.
گویا این یک معمای پیچیده باشد که وقتی ما همچنان از طریقِ رهبریِ سیاستمدارانِ ج.ا.ا به مبارزه با قدرتِ رژیم پرداخته‌ایم، چگونه می‌توانیم ویژگیِ ملی و دین‌جداخواهِ جنبش را بر هرمِ آن بار کنیم؟
جانِ کلام آنکه اگر اکنون نتوانیم خواسته‌های مشخصِ خود را از زبانِ رهبران و مشاوران‌ِشان بشنویم، بی‌گمان در روزِ پیروزی زیانکارترین خواهیم بود.

در همین زمینه:
دو خواسته در برخورد با شورایِ هماهنگی / مجمعِ دیوانگان
جنبش در چارچوب / عبدیِ کلانتری
منشور مترقی‌ترین سند در شرایطِ استبداد زده‌ی ماست / حمیدِ دباشی
منشوری که تمامیتِ جنبشِ سبز را نمایندگی نمی‌کند / حسینِ باقرزاده
اجرای قانون اساسی به رفعِ استبداد می‌انجامد / حامدِ مفیدی
تفاوت‌های اصلی میانِ دو ویرایشِ منشور / شهروندنگار
بازتاب در بالاترین