۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

روز شانزدهم: مسجد قبا

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ساعتِ پنج و نیمِ عصر تا هشت و نیمِ شب است:
از پلِ سیدخندان به‌سوی حسینیه‌ی ارشاد ترافیکِ سنگینی از ساعتِ پنج آغاز شده بود که برای آنانکه می‌دانستند روشن بود و آنانکه نمی‌دانستند نیز فهمیدند ماجرا چیست. راننده‌ی تاکسی از آگاهی‌بخشیِ مردم به یکدیگر با وجودِ از میان بردنِ بسیاری از راه‌های ارتباطی ستایش می‌کرد و همه از گردهماییِ فردا ساعتِ پنجِ عصر برای ساختنِ زنجیره‌ی انسانی از میدانِ تجریش تا میدانِ راه‌آهن سخن می‌گفتند.
به‌خاطرِ قفل شدنِ خیابان، از تاکسی پیاده شدم و پیاده رفتم. پیرامونِ حسینیه‌ی ارشاد پر بود از گاردی، نیروی انتظامی و لباس‌شخصی. نبشِ خیابانِ قبا یک پارکینگ یا فضای خالی وجود داشت که پر بود از ماشین‌های ضدِ شورش و نیروهایی که می‌رفتند و می‌آمدند. چندین آمبولانس از همان زمان در ابتدا و درونِ خیابانِ قبا در حرکت بود.
ساعتِ پنج و نیم هنوز جمعیتِ چندانی در خیابانِ قبا حضور نداشت. من واردِ مسجد شدم و در فضای بینِ درِ اصلی و درِ ورودی به مسجد ایستادم. مردم با یکدیگر سخن می‌گفتند و همه می‌خواستند بدانند که آیا موسوی آمده است یا نه.
ساعتِ شش مراسم شروع شد. ابتدا قرآن خواندند و من تاب آوردم اما سپس دیدم نوبت به تواشیح رسیده و ساعت از شش و نیم گذشته و هنوز هیچ خبری نیست، این شد که به‌سببِ آلرژیِ بدخیم نسبت به کلام‌الله (چه موزون چه ناموزون) و گرمای دَم‌دارِ فضای مسجد به بیرون رفتم.
بیرونِ مسجد اما دیگر همانندِ هنگامِ ورودِ من نبود. ساعتِ شش و نیم، جمعیتی نزدیک به سه هزارنفر در خیابانِ قبا گردِ هم آمده بودند. اینان دیگر بی‌گمان معترضانِ این روزها بودند.
گاردی‌ها و نیروی انتظامی در ابتدا می‌خواستند جمعیت را از روبروی مسجد پراکنده کنند اما مردم با نشستن روی زمین و صلوات فرستادن‌های پیاپی عملاً مانعِ این برنامه شدند. نیروهای حاضر نیز کم‌کم دست برداشتند و نیم‌ساعتی نیز هیچ حضوری در پیرامون نداشتند.
تا نزدیکِ ساعتِ هفت و ربع گاهی می‌نشستیم، گاهی بلند می‌شدیم، گاهی شعار می‌دادیم و گاهی با سکوت، دست‌ها را به‌نشانه‌ی پیروزی بالا می‌گرفتیم. شعارها از «الله‌اکبر» و «یاحسین، میرحسین» بود تا «بهشتی کجایی؟ موسوی تنها شده». ساعتِ هفت و بیست دقیقه علیرضا بهشتی آمد و گفت از آنجا که میرحسین چندین بار و از چندین راه خواسته به مکانِ مراسم بیاید اما نتوانسته و با خیابان‌های بسته روبرو شده است، بهتر است مردم هم دیگر اینجا نمانند و خیابان را ترک کنند. این سخنان البته با ناراحتی، ناامیدی و گاه اعتراضِ مردم همراه شد. آنها می‌گفتند اگر موسوی نتوانسته بیاید ما پیشِ او می‌رویم و یا اینکه شما بروید، ما همینجا می‌مانیم.
نزدیک ساعتِ هفت و نیم یکی از جوانان به پشتِ بام یکی از خانه‌های روبروی مسجد رفت و دوربینِ پنهانی را کشف کرد که برای تصویربرداری از معترضان جاسازی شده بود و با تشویقِ مردم، آن را شکست و فیلمش را نیز نابود کرد. در همین هنگام دو بسیجی در بالای مسجدِ قبا از جمعیت فیلم می‌گرفتند و رفتارشان به‌اندازه‌ای خنده‌دار و پر از ترس بود که مردم پس از چند ناسزاگویی، رهای‌شان کردند تا هر چقدر می‌خواهند فیلم بگیرند. البته به‌سببِ حضورِ برخی شخصیت‌های حکومتی در مراسم، خبرنگارِ ایرنا و فیلمبردارانِ بنگاهِ دروغ‌پراکنیِ ج.ا.ا (صدا و سیما) نیز حضور داشتند.
در همان زمان کم‌کم نیروهای انتظامی و گاردِ ضدِ شورش در انتهای جمعیت دیده می‌شدند و علیرضا بهشتی برای بارِ دوم و این‌بار با بلندگو آمد و همان سخنان را تکرار کرد و البته با تلفنِ همراهِ موسوی تماس گرفت و از طریقِ بلندگو موسوی توانست چند جمله‌ای با مردم سخن بگوید. او پس از سلام، از اینکه نتوانسته در میانِ مردم باشد و در مراسم شرکت کند، ابرازِ تاسف کرد. دیگر سخنانش به‌سببِ نویز، خرابیِ بلندگو و نبودِ آنتنِ کافی برای مکالمه، نامفهوم ماند و علیرضا بهشتی مجبور به قطعِ تماس شد. او از مردم خواست تا اجازه دهند مراسمِ پدرشان در آرامش برگزار شود و با سپاسگزاری از نیروی انتظامی، گفت که در کنارِ مردم ایستاده است اما در این شرایط و با نبودِ موسوی بهتر آن است که جمعیت پراکنده شوند.
در این بین ناگهان شوری در مردم افتاد (که پیش‌تر هم یکبارِ دیگر چنین شد و ندانستیم چرا) و گویا مهدیِ کروبی واردِ خیابانِ قبا شده و از درِ پشتی به مسجد وارد شده بود. جمعیت در این زمان شعارهایی چون «کروبی زنده باد، موسوی پاینده باد» سر دادند.
ساعتِ یک ربع به هشت محمدرضا بهشتی (استادِ فلسفه‌ی دانشگاهِ تهران) در درگاهِ مسجد ظاهر شد و همان خواسته‌ها را بازگفت با این تفاوت که حضورِ جمعیتِ معترض را به پشتیبانی از آرمان‌های بهشتی تعبیر کرد و در واقع اعتراضِ مردم به خیانت و سرکوبِ رژیم را به‌سودِ پدرش مصادره کرد. او گفت که حضورِ مردم نشان می‌دهد که آرمان‌های شهدای هفتمِ تیر را آرمان‌های خود می‌دانند. در این زمان مردم خواستارِ پایانِ سخنانِ محمدرضا بهشتی شدند و گفتند که می‌خواهند کروبی بیاید و سخنرانی کند. اما چنین نشد.
نزدیکِ ساعتِ هشت مردم تصمیم گرفتند از خیابانِ قبا به‌سمتِ شریعتی حرکت کنند و پراکنده شوند. دست‌ها به‌نشانه‌ی پیروزی با سربندهای سبز بالا بود و شعارِ «الله‌اکبر» نیز گاهی گفته می‌شد. اما هنوز به انتهای خیابانِ قبا نرسیده بودیم که گاردی‌ها بدونِ هیچ دلیلی شروع کردند به زدنِ مردم با باتوم.
سببِ این کار (تحریکِ مردم و سپس حمله به آنها) تنها می‌توانست این باشد که حکومت نمی‌خواست جمعیتی چندهزارنفری به‌گونه‌ای منسجم واردِ خیابانِ شریعتی شود. نمایشِ قدرتِ مردم برای حکومت کابوسِ بزرگی است!
با حمله‌ی گاردی‌ها، جمعیت به‌سمتِ کوچه‌های فرعی فرار کرد و شعارها یکصدا به «مرگ بر دیکتاتور» تغییر یافت.
دختری را دیدم که وحشیانه با باتوم زخمی شده بود و متاسفانه مادرش هم همراهش بود و فریاد می‌کشید.
ما و نزدیک به ده نفرِ دیگر در یک مجتمعِ مسکونی که درِ آن را باز کرده بودند پنهان شدیم. دختری از دردِ هجومِ وحشیانه‌ی گاردی‌ها ناله می‌کرد و همه نگران و هراسان بودیم. به‌عنوانِ تجربه‌ی شخصی می‌گویم که پنهان شدن در این مجتمع‌ها هم خوب است و هم بد. خوب است چون شما را چندی از گزندِ کفتارهای حکومت رهایی می‌بخشد اما بد است چرا که اگر گاردی‌ها شناسایی کنند، همه را یکجا گیر می‌اندازند و هیچ راهِ فرارِ دیگری ندارید. چرا که در کوچه بودن یعنی امکانِ فرار کردن به خیابان یا فرعی‌های دیگر اما در مجتمعِ مسکونی به‌نحوِ دسته‌جمعی پنهان شدن یعنی گیرافتادن در تله. به‌هرحال اندکی که گمان کردیم شرایط بهتر شده خواستیم بیرون برویم اما در قفل بود و باید یکی از واحدها باز می‌کرد که در نهایت و با چندین بار خواهش، در باز شد و بیرون رفتیم.
متاسفانه درست در همین زمان یورشِ دوباره‌ی گاردی‌ها آغاز شده بود و ما به‌سمتِ خیابانِ پاسداران دویدیم و دانستیم که پشتِ سرِ ما (در خیابانِ قبا) گازِ اشک‌آور زده‌اند.
مردم در کوچه‌های منتهی به قبا، خیابانِ ناطقِ نوری، گل‌نبی و پاسداران به‌نشانه‌ی اعتراض بوق می‌زدند. معترضان به‌گمانِ آنکه گاردی‌ها بینِ ماشین‌ها نمی‌آیند، واردِ خیابان می‌شدند و از میانِ ماشین‌ها رد می‌شدند و «مرگ بر دیکتاتور» را فریاد می‌کردند. اما گاردی‌ها از میانِ همین ماشین‌ها می‌دویدند و به مردمِ یورش می‌بردند.
در خیابانِ پاسداران دیگر می‌شد به‌آسانی لباس‌شخصی‌های موتورسوار و باتوم‌به‌دست را در میانِ ماشین‌ها دید که گویا با شروعِ تاریکیِ هوا، به همکاریِ خالصانه در سرکوبِ مردم فراخوانده شده بودند.
با رسیدنِ به تقاطعِ پاسداران و سه‌راهِ ضرابخانه جمعیتی که من همراهشان بودم نزدیک به سی نفر بود. همینجا بگویم که دلیریِ دختران را در این روزها باید به کسانی گوشزد کرد که با وجودِ هزاران ادعا، زن‌شناسیِ‌شان هنوز در فضای حرم‌سراهای قجری سیر می‌کند. دختران و زنانی که من در این روزها دیدم از مردان یک سر و گردن فراتر بودند. دختری در همین جمعِ سی‌نفره تنها و با صدای بلند فریاد می‌زد «برادرِ شهیدم، رای‌ات را پس می‌گیرم» و آنقدر گفت تا گلویش گرفت. در میانِ معترضانِ خیابانِ قبا و پس از درگیریِ گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها با مردم، دخترانی که مقنعه‌ی حکومتِ اسلامی را به ابزارِ ناشناس‌ماندن تبدیل کرده بودند، با سربندهای سبز رساترین «مرگ بر دیکتاتور» را سر می‌دادند.
پس از رسیدن به سه راهِ ضرابخانه من از جمعیت جدا شدم. چرا که ساعت هشت و نیم شده بود و گاردی‌ها تا همانجا ما را دنبال کرده بودند و حتی به کسانی که در پارک نشسته بودند نیز رحم نکردند. از آنجا به‌سمتِ پایین، خیابانِ شریعتی پر بود از ماشین‌های ضدِ شورش، نیروی انتظامی، پلیس، و یک ردیفِ پنجاه‌تایی از گاردی‌های سوار بر موتور در سوی راستِ خیابانِ شریعتی صف کشیده بودند. حتی در پارکِ شریعتی هم گاردی‌های لباس‌پلنگیِ باتوم‌به‌دست مردم را پراکنده می‌کردند و اجازه نمی‌دادند کسی بایستد و تمامیِ مغازه‌های ابتدای پاسداران و سه راهِ ضرابخانه را نیز به‌زور (بعضی هم پیش‌تر به اختیار) بسته بودند.
من صدای تیرِ هوایی نشنیدم و امیدوارم کسی را طعمه نکرده باشند و خونِ کسی را نریخته باشند!
ماجرای تحریکِ عمدیِ معترضان و یورشِ بی‌دلیلِ گاردی‌ها نشان می‌داد که حکومت نمی‌خواهد هیچ راه‌پیماییِ اعتراض‌آمیزی به‌گونه‌ی مسالمت‌آمیز و امن برگزار شود.
می‌گویند مراسمِ قبا مجوز داشته است. گرچه تقلب‌خانه‌ی دولت این را تکذیب کرده است اما به‌هرحال من پیش‌تر هم به همگان می‌گفتم که راه‌پیمایی بر فرضِ محال مجوز هم بگیرد، باز هم همین یورش‌های وحشیانه ادامه خواهد داشت.
امیدوارم موسوی بی‌سبب به‌دنبالِ کسبِ مجوزِ راه‌پیمایی از سوی دستگاهِ کودتا نباشد!
موسوی باید در موردِ برگزاریِ گردهمایی‌های مردمی قاطع‌تر رفتار کند و از ظرفیتِ کنونی نهایتِ بهره را ببرد!
او باید فکری اساسی برای ساماندهیِ توده‌ی هوادارِ خود کند!
در همین زمینه:
گزارشِ تجمعِ امروز در مقابلِ مسجدِ قبا / شراگیم
درگیری در مسجدِ قبای تهران / زمانه
پس‌نوشت:
بازتابِ این نوشته را در
بالاترین می‌توانید ببینید.

۵ نظر:

  1. یحیی جانم اینجا را داشته باش:
    http://rose2007-bedcover.blogspot.com/2009/06/blog-post_28.html
    توی بالاترین داغ هم شده!!!
    http://balatarin.com/permlink/2009/6/28/1638341

    پاسخحذف
  2. دختران ایران شاید بیشتر از پسران طعم زور را چشیده اند: به خصوص در روزهای گرم تابستان که من دوست دارم لخت بروم توی خیابان، این دوستان چه رنجی می کشند زیر پوشش سیاه:(

    پاسخحذف
  3. توحیدِ عزیز!
    دیدم.
    متاسفانه حتی در این روزها نیز برخی دست از این رفتارهایِ نادرست برنمی‌دارند.
    اما داغ‌شدنش در بالاترین به‌راستی شگفت‌انگیز است و جایِ گله دارد!
    در واقع تمامیِ بازدیدهایی که حقِ مخلوق بود به این وبلاگِ بی‌نام و نشان سرازیر شده است.
    هرچند به‌هرحال آنچه باید خوانده می‌شد، خوانده شده است. اما با هویتِ دزدی به‌جایِ هویتِ مخلوق.
    غیرفعال کردنِ بخشِ نظراتِ این بازتابِ غیرِمسوولانه نیز پرسش‌برانگیز است!
    بالاترین باید خود پیش‌قدم در رعایتِ حقِ وبلاگ‌نویسان باشد نه آنکه به دزدان و کسانی که یادداشتِ دیگری و فرآورده‌یِ ذهن و قلمِ او را به نامِ خود سند می‌زنند، میدانِ خودنمایی و یارگیری دهد.
    از نظرِ دادخواهانه‌ات نیز در پایِ بازتابِ بالاترین سپاسگزارم!
    همچنانکه از نظرت در وبلاگِ «بیلی و من» که مخلوق را در زمره‌یِ کلاسیک‌ها به‌شمار آورده بودی!
    امید که شایسته‌یِ این دوستی و مهر باشم!
    راستی! این روزها به تحلیل و نگرشِ تو به مسائل بسیار نیاز است!
    همه درباره‌یِ این روزهایِ سرنوشت‌ساز باید بنویسیم.
    دریغ نکن!
    چشم‌انتظارِ خواندنِ نوشته‌هایِ ارزشمندت!
    مخلص

    پاسخحذف
  4. یحیی عزیر!
    همان که گفتی. برای ما مهم خوانده‌شدن و اثر گذاردن است که کلیک جمع کردن. نیک آنکه نوشته وزین‌ات خوانده‌شد و قطعا به تفکر وا خواهدمان داشت.
    متاسفانه دسترسی‌ام به اینترنت در ماه محدود به چند روز است. هر چند این توجیه تنبلیم نیست. البته دیدن مشغول بودن
    تو محمد خیلی تحریکم می‌کند به بیشتر نوشتن. مقاله‌ات در مورد موسوی بسیار ارزشمند بود و برای خیلی از دوستانم فرستادم و یا پرینت گرفتم.
    سلامت و موفق باشی.
    راستی این خلبان به معرفت را دیدی سلامم برسان. بی خود هم وقتت را برای بحث کردن با او تلف نکن. یک دنده‌تر و صلب‌تر و مغرورتر از آن است که فکر می‌کنی. این موجود را بهتر از خودش می‌شناسم‍د!

    پاسخحذف
  5. هفتم تير بار ديگر در خون شد / گزارش مسعود لواساني از وقايع هفتم تير در خيابان قبا و اطراف آن
    بيست و هشتمين سالگرد شهادت دكتر بهشتي پايان خونين و فراموش نشدني اي داشت.

    شايد رسانه هاي حكومتي از فردا در بوق هايشان اعلام كنند كه حمله به شركت كنندگان در مراسم بزرگداشت شهداي هفتم تير كار شبكه bbc ، سازمان سيا، منافقين و غيره بود اما مردمي كه بدن هايشان زير ضربه هاي چماقدارن له شد، هرگز كاليبر باتوم هايي كه خوردند را از ياد نمي برند

    پاسخحذف