«دانشگاه» شاید شما را بیکنش کند، اما «سیاست» پندار کنشگری میدهد. دومی بهمراتب بدتر است. این میان پلی هم هست به نام «روشنفکری» که از آکادمی دلگیر و از کار سیاسی دلزده است و در نهایت نمیداند چه میکند یا بهتر است بگوئیم ندانمکار است. زمان پهلوی کارش «تقدیس شهادت در راه خلق» بود و زمان ملایان کارش «تقبیح اهانت به دین» است. دستکم در دوران دوم همگرایی بیشتری با ساخت سیاسی دارد.
۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه
۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه
سلسلهی موی دوست، حلقهی دام بلاست
این یادداشت در چهاردهم اکتبر نگاشته شده است:
خداوکیلی جای افتخار ندارد؟ رهبر مرد خدا، رئيسجمهور مرد خدا، رژیم حاکم بهجای وراثت احمقانهی خانوادگی (که در پادشاهی و از جمله در دودمان منحوس پهلوی وجود داشت) وراثت عاشقانهی صنفی (آنهم صنف مردان خدا) را جایگزین کرده است. دیگر چه میخواهیم؟ امروز حسن روحانی را با عبا و قبا و عمامه در کنار دیگر دولتمردان حاشیهی خزر دیدم (دیروز هم علی خامنهای را دیدم که با «اقشار مختلف مردم» در روز عید غدیر سخن میگفت) و به خودم بالیدم که اینجا مردان خدا حاکم اند و قدرت در حالی که از نجاست طاغوت مطهر شده و طریق القدس را طی کرده است، از یک مرد خدا به مرد دیگر خدا (با اندکی اُفت نیروی قدسی) منتقل میشود. ما در ایران برای نخستینبار در طول تاریخ این سرزمین توانستیم «سلسلهی مردان خدا» را پایهگذاری کنیم و ازینجهت هرگز پشیمان یا شرمگین امپریالیزم جهانخوار نیستیم. باز هم وارونهی سلسلهی فاسد پهلوی، در این نظام آسمانی ولیفقیه در برابر ملتِ خاکسار نه تنها کریمانه پاسخگوست که تک تک آحاد ملت میتوانند او را به پرسش بگیرند و بازخواستش کنند. ما هم مشروعهایم و هم مشروطه و آرزوی دو طیف متنازع از گذشتگانمان را در نقطهای نورانی همچون «جمهوری اسلامی» برآورده کردهایم. دست مریزاد! همگی خسته نباشیم... بر محمد و آل محمد صلوات!
خداوکیلی جای افتخار ندارد؟ رهبر مرد خدا، رئيسجمهور مرد خدا، رژیم حاکم بهجای وراثت احمقانهی خانوادگی (که در پادشاهی و از جمله در دودمان منحوس پهلوی وجود داشت) وراثت عاشقانهی صنفی (آنهم صنف مردان خدا) را جایگزین کرده است. دیگر چه میخواهیم؟ امروز حسن روحانی را با عبا و قبا و عمامه در کنار دیگر دولتمردان حاشیهی خزر دیدم (دیروز هم علی خامنهای را دیدم که با «اقشار مختلف مردم» در روز عید غدیر سخن میگفت) و به خودم بالیدم که اینجا مردان خدا حاکم اند و قدرت در حالی که از نجاست طاغوت مطهر شده و طریق القدس را طی کرده است، از یک مرد خدا به مرد دیگر خدا (با اندکی اُفت نیروی قدسی) منتقل میشود. ما در ایران برای نخستینبار در طول تاریخ این سرزمین توانستیم «سلسلهی مردان خدا» را پایهگذاری کنیم و ازینجهت هرگز پشیمان یا شرمگین امپریالیزم جهانخوار نیستیم. باز هم وارونهی سلسلهی فاسد پهلوی، در این نظام آسمانی ولیفقیه در برابر ملتِ خاکسار نه تنها کریمانه پاسخگوست که تک تک آحاد ملت میتوانند او را به پرسش بگیرند و بازخواستش کنند. ما هم مشروعهایم و هم مشروطه و آرزوی دو طیف متنازع از گذشتگانمان را در نقطهای نورانی همچون «جمهوری اسلامی» برآورده کردهایم. دست مریزاد! همگی خسته نباشیم... بر محمد و آل محمد صلوات!
۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه
نمونه سوال
پرسش: آخرین بار چه زمانی حضرت امام را دیدید؟ (با رسم شکل توضیح دهید!)
پاسخ: راستش واپسین دفعهای که توانستم حضرت امام را زیارت کنم در فرودگاه امام بود. نشسته بود در قاب عکسی و به من زل زده بود. گویا میگفت «کجا میروی؟» و من هیچ نداشتم که بگویم. از سی و شش سالی که برکت و معنویت و نور به این دیار تابیدن گرفته بود، دستکم سی و چهار سالش را در معرض انواع و اقسام تشعشعات الاهی بودم و این شدم. چه داشتم که بگویم؟ امامی که خودش هم باور نمیکرد از غربت به میهن پا بگذارد، کاری کرد کارستان تا هر کس در میهن بود پا به غربت بگذارد. «امام آمد» یعنی «همه باید بروند». معجزه بود که کسی بتواند این مردم سرمست را در آستانهای تاریخی و سرنوشتساز ناگهان به بختبرگشتههایی سرگردان بدل کند. در لحظاتی که داشتم آن دالان و سرازیری را رد میکردم تا به طیاره برسم، امام همینجور نگاهم میکرد و من هم. سپس در یک آن محو شد. گویا با خودش گفت «برو! به درک... تقصیر من است که امیدم به شما دبستانیها بود». بله! امام آخرین کسی بود که در ایران دیدم.
پاسخ: راستش واپسین دفعهای که توانستم حضرت امام را زیارت کنم در فرودگاه امام بود. نشسته بود در قاب عکسی و به من زل زده بود. گویا میگفت «کجا میروی؟» و من هیچ نداشتم که بگویم. از سی و شش سالی که برکت و معنویت و نور به این دیار تابیدن گرفته بود، دستکم سی و چهار سالش را در معرض انواع و اقسام تشعشعات الاهی بودم و این شدم. چه داشتم که بگویم؟ امامی که خودش هم باور نمیکرد از غربت به میهن پا بگذارد، کاری کرد کارستان تا هر کس در میهن بود پا به غربت بگذارد. «امام آمد» یعنی «همه باید بروند». معجزه بود که کسی بتواند این مردم سرمست را در آستانهای تاریخی و سرنوشتساز ناگهان به بختبرگشتههایی سرگردان بدل کند. در لحظاتی که داشتم آن دالان و سرازیری را رد میکردم تا به طیاره برسم، امام همینجور نگاهم میکرد و من هم. سپس در یک آن محو شد. گویا با خودش گفت «برو! به درک... تقصیر من است که امیدم به شما دبستانیها بود». بله! امام آخرین کسی بود که در ایران دیدم.
۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه
برک و پاسخ به روشنگری
مقالهی «برک و پاسخ به روشنگری» را چندین سال پیش ترجمه کردم و البته وقتی قرار بر چاپش شد، آنرا سراسر بازبینی و از نو ویرایش کردم. فرانسیس فرگوسن (استاد کنونی دانشگاه شیکاگو) روایت مختصر و مفیدی از آراء فیلسوف پرآوازهی انگلیسی بهدست میدهد. نویسنده در برخی فرازها ملاحظات انتقادی خود را نیز آورده است تا نوشته را از گزارش صرف دیدگاههای ادموند برک فراتر ببرد. امیدوارم خواندنش برای دوستان سودمند افتد!
۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
پرسش از «مبارزهی طبقاتی»
گویا از دیدگاه مارکسیستی به تاریخ اهمیتی ندارد که بر ایرانیان دولت ساسانی حکمران باشد یا دولت اعراب، مهم آن است که در هیچیک از این دو دوره تغییری در ساخت استثمارگر قدرت مرکزی رخ نداده است؛ دیوانسالاری غارتگر در هر دو دوره در پی تقویت طبقهی حاکم بوده است و دهقانان و پیشهوران در تمامی این دوران مورد ظلم و تبعیض واقع شدهاند. تا جایی که من فهمیدهام ایدهی «مبارزهی طبقاتی» یکسره از دیدگاهی جهانوطنی برمیآید و هیچ ملاحظهی ملی یا میهنی در آن نمیتوان سراغ گرفت. مهم آن است که دهقانان میتوانستند مبارزهی طبقاتی را به ساخت اصلی قدرت و روابط اجتماعی مستقر معطوف دارند و نه به صرف ستیز یک دهقان با یک مامور جمعآوری مالیات. طبقهی دهقانی باید توان آنرا پیدا میکرد که قدرت سیاسی را به چنگ آورد و هرگز فریب واسطهگری شاه متظاهر به بیخبری را میان کارگزاران دولت و تودههای عصیانگر نخورد. نگاه چپ به تاریخ ایران باستان میگوید که از پی جنبش عدالتخواهانهی مزدکی (با همین مکانیزم فریبکاری) طبقهی واسط دیگری با نام «دهگان» که آمیزهای دهقانی – اداری بود سر برآورد و یگانه پیروز آن جدال خونین شد. اما همین واقعیت تاریخی مگر نشاندهندهی ویژگی همنهادی و امتزاج در مبارزهی طبقاتی نیست؟ اگر دهقانان (طبقهی ناب دهقانی؟) میتوانستند در دورهای از تاریخ ایران به تصاحب قدرت سیاسی دست یابند چه رخ میداد؟ پذیرش این ایده که «پادشاهی به انحراف کشیده شده» نداریم و اصل نظام پادشاهی چیزی جز انحراف نیست چه بود؟ آیا دولت ماهیتاً فسادآور و واضع و مقوم تبعیض و مانع رشد فردیت طبقاتی است؟ آیا کوشش برای سرنگونی دولت و طبقهی حاکم بهفرجامی جز جایگزینی طبقهای ناآزموده و حریصتر میانجامد؟
۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه
حذف تاریخی
تا همین اندکی که من کاویدم چنین بهنظر میرسد که بسیاری از تاریخنگاران و تحلیلگران تنها نقش روحانیون و پیشهوران را در جنبش مشروطه برجسته کردهاند و حضور اثرگذار بسیاری از دگراندیشان مشروطهخواه (بابیان، ازلیان و بهائیان) را در آن خیزش سرنوشتساز آگاهانه یا ناآگاهانه نادیده گرفتهاند.
۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه
خلقیات «رهبر ملی»
از محمدعلی فروغی نامهای یافت شده خطاب به دوستی ناشناس و در پاسخ به اتهامات محمد مصدق. تاریخ نگارش آن باید بین تیر ۱۳۰۵ تا خرداد ۱۳۰۶ (سالهای آغازین سلطنت پهلوی) باشد چرا که فروغی اشارهی صریحی دارد به پیشنهاد رضاشاه پهلوی و مستوفی الممالک برای پذیرش وزارت جنگ. مصدق (در نطقی احساسی و آتشین) به فروغی اتهام وطنفروشی و خیانت میزند آنهم با دو دروغ بزرگ: اعادهی حق کاپیتولاسیون به روسیه و تصدیق مطالبات دولت انگلیس از ایران. اولی کذب محض است و روایت فروغی نشان میدهد که تنها تقاضای روسها آن بوده که حالا که این حق از ما گرفته شده، از دیگر دول نیز سلب شود (چنانکه او میگوید در عقد معاهدات اخیر با ترکیه و لهستان نیز بر الغای کاپیتولاسیون تصریح کرده است) و دومی داستانی است که آغازش به سالهای واپسین سلطنت قاجار (پس از جنگ جهانی اول) بازمیگردد و بهقول فروغی اگر انتقادی هست باید خطاب به کسانی باشد که برای دولت ایران قرض درست کردهاند و نه آنانکه با مذاکرات (در کابینهی سردار سپه تا کنون) بریتانیا را از بیش از نصف دعاوی خود عقب راندهاند و با شروع روند بازپرداخت آن از بیاعتباری دولت (نزد جهانیان) جلوگیری کردهاند. در این نامه و دفاعیات فروغی در برابر مصدق چهبسا نکتههای ظریفی هست از شناخت روحیهای که بعدها کشور را به مرز بیثباتی و بنبست سیاسی کشاند.
پارهای از مرقومهی فروغی را که نشانگر دیدگاه او به شخصیت مصدق است اینجا میآورم: «من در دورهی پنجم شورای ملی، که باز ایشان وکالت داشتند، دیده بودم که با اصرار فوقالعاده مکرر به آقای میرزا حسینخان پیرنیا (مؤتمن الملک)، که رئیس مجلس بودند، حمله میکردند و آن مرد محترم را مورد تنقید با لحن شدید قرار میدادند. ... در این موقع هم از حملات آقای مصدق نسبت به خودم، با اینکه خیانتی نکردهام، بر تعجبم افزود. چون بیانات ایشان را تا آخر خواندم، دیدم درد شدیدی در دل دارند از اینکه بنده مدت زیادی در کابینههای متوالی وزیر و اخیراً رئیسالوزرا بودهام... پس مشکلم راجع به آقای مصدق حل شد و دانستم اقتضای طبیعتش این است و به علاوه هر کس برای پیشرفت کار خود، بر حسب ذوق و فطرت خویش، راهی را اختیار میکند؛ مصدق هم این راه را اختیار کرده است که بیجهت یا با جهت به اشخاص حمله کند و در راه دلسوزی وطن اظهار شجاعت نماید. مختصر، جوان است و جویای نام آمده است. اظهار مسلمانی هم که مایه ندارد. در مجلس شورای ملی قرآن از جیب یا شمایل از بغل درمیآوریم و زهرهی همه کس را آب میکنیم. با این تفصیل، کار به کام است و کیست که بتواند در مسلمانی و وطندوستی مصدق شک نماید. اما رویهی من غیر از این است و تو میدانی که از اول عمر خود تا کنون نه شارلاتانی کردهام، نه خودستایی؛ نه هوچی بودهام، نه آنتریکباز؛ ... تنها ادعای من این است که به قدر قوه در خدمت به مملکت کوشیدهام و با اشخاصی که همقدم شدهام صمیمیت داشتهام و ... از خیانتکاری احتراز کردهام... و اگر در این مشروحه از خودم و مصدق حرفی میزنم برای خودستایی یا تضیع او نیست؛ حقیقت حال را بیان میکنم و باقی را به خدا بازمیگذارم. زیرا هر چند هیچ وقت قرآن و شمایل از جیب و بغل بیرون درنیاوردهام، کاملاً معتقدم که در عالم حقیقتی هست و... هو نعم الوکیل.»
رجوع کنید به:
«سیاستنامهی ذکاءالملک» (مقالهها، نامهها و سخنرانیهای محمدعلی فروغی)، به اهتمام ایرج افشار و هرمز همایونپور، نشر کتاب روشن، چاپ دوم، ۱۳۹۰، صفحات ۲۸۸ تا ۲۹۴
در همین زمینه:
دکتر محمد مصدق و محمدعلی فروغی: دو روش و منش سیاستورزی در ایران معاصر / علی میرفطروس
پارهای از مرقومهی فروغی را که نشانگر دیدگاه او به شخصیت مصدق است اینجا میآورم: «من در دورهی پنجم شورای ملی، که باز ایشان وکالت داشتند، دیده بودم که با اصرار فوقالعاده مکرر به آقای میرزا حسینخان پیرنیا (مؤتمن الملک)، که رئیس مجلس بودند، حمله میکردند و آن مرد محترم را مورد تنقید با لحن شدید قرار میدادند. ... در این موقع هم از حملات آقای مصدق نسبت به خودم، با اینکه خیانتی نکردهام، بر تعجبم افزود. چون بیانات ایشان را تا آخر خواندم، دیدم درد شدیدی در دل دارند از اینکه بنده مدت زیادی در کابینههای متوالی وزیر و اخیراً رئیسالوزرا بودهام... پس مشکلم راجع به آقای مصدق حل شد و دانستم اقتضای طبیعتش این است و به علاوه هر کس برای پیشرفت کار خود، بر حسب ذوق و فطرت خویش، راهی را اختیار میکند؛ مصدق هم این راه را اختیار کرده است که بیجهت یا با جهت به اشخاص حمله کند و در راه دلسوزی وطن اظهار شجاعت نماید. مختصر، جوان است و جویای نام آمده است. اظهار مسلمانی هم که مایه ندارد. در مجلس شورای ملی قرآن از جیب یا شمایل از بغل درمیآوریم و زهرهی همه کس را آب میکنیم. با این تفصیل، کار به کام است و کیست که بتواند در مسلمانی و وطندوستی مصدق شک نماید. اما رویهی من غیر از این است و تو میدانی که از اول عمر خود تا کنون نه شارلاتانی کردهام، نه خودستایی؛ نه هوچی بودهام، نه آنتریکباز؛ ... تنها ادعای من این است که به قدر قوه در خدمت به مملکت کوشیدهام و با اشخاصی که همقدم شدهام صمیمیت داشتهام و ... از خیانتکاری احتراز کردهام... و اگر در این مشروحه از خودم و مصدق حرفی میزنم برای خودستایی یا تضیع او نیست؛ حقیقت حال را بیان میکنم و باقی را به خدا بازمیگذارم. زیرا هر چند هیچ وقت قرآن و شمایل از جیب و بغل بیرون درنیاوردهام، کاملاً معتقدم که در عالم حقیقتی هست و... هو نعم الوکیل.»
رجوع کنید به:
«سیاستنامهی ذکاءالملک» (مقالهها، نامهها و سخنرانیهای محمدعلی فروغی)، به اهتمام ایرج افشار و هرمز همایونپور، نشر کتاب روشن، چاپ دوم، ۱۳۹۰، صفحات ۲۸۸ تا ۲۹۴
در همین زمینه:
دکتر محمد مصدق و محمدعلی فروغی: دو روش و منش سیاستورزی در ایران معاصر / علی میرفطروس
۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه
دنیا بداند
یکی از پُربسامدترین کلمات قصار مسئولان جمهوری اسلامی (که هیچیک مسئولیت هیچکدام از گندهای سه دهه و نیم اخیر را به گردن نگرفتهاند) آن است که انگشت اشارهی دست راست را بلند کنند و با نگاهی خیره به مخاطبان و درانداختن چین و چروکی خاص بر جبین بگویند «دنیا بداند ...». اما دنیا دقیقاً چه چیزی را باید بداند؟ در ادامهی این تعبیر کلیشهای معمولاً چیزهایی میآید که در عرصهی احکام توصیفی، نظام مقدس یا اساساً آنرا ندارد یا پیشتر داشته و اکنون از دست داده است، یعنی دنیا باید چیزی را بداند که خلاف واقع است (و در هر حال حضرات دروغ میگویند) و در عرصهی احکام هنجاری همان گندهگوییها و رجزخوانیهای آشنا و کهنه برای قدرتهای جهانی است (و در هر حال حضرات هذیان میگویند). گویا واضع این سنخ جملات باز هم خمینی باشد. به چند نمونه از این «دنیا بداند...»ها توجه بفرمائید:
«دنیا بداند که هر گرفتاریای که ملت ایران و ملل مسلمین دارند از اجانب است، از آمریکاست.» خمینی، ۴ آبان ۱۳۴۳
«همه دنیا بداند که خلع سلاح مقاومت عقیدهای باطل است» قاسم سلیمانی، ۹ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا بداند ما تحریم را ظالمانه میدانیم و مطمئن هستیم پایههای تحریم شکسته است» حسن روحانی،۲۰ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا باید بداند غزه تنها نیست» هاشمی رفسنجانی، ۲ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا بداند ما روی عزت، استقلال، منافع ملی و ارزشهایمان معامله نمیکنیم» حسن روحانی، ۱۰ اسفند ۱۳۹۲
«دنیا بداند امام ما بهار است» اسفندیار رحیممشائی، ۲۰ اسفند ۱۳۹۱
«دنیا بداند که جهان در نهایت در دستان فرزند امیرالمومنین (ع) خواهد بود» [آیتالله] حسن ممدوحی، ۲۹ تیر ۱۳۹۳
«دنیا بداند ما وارثان شعب ابوطالبیم» محمود افتخاری (تارنمای تابناک)، ۳۱ تیر ۱۳۸۹
«دنیا بداند بوکوحرام از اسلام بیگانه است و اینها اصلاً مسلمان نیستند» مکارم شیرازی، ۴ شهریور ۱۳۹۳
«دنیا بداند که دوره زمانی ایران برای حل مساله هستهای نامحدود نخواهد بود» حسن روحانی، ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
«دنیا بداند تا آخر پای خط شهدا هستیم» محمود احمدینژاد، ۲۶ بهمن ۱۳۹۱
«دنیا بداند که ایران هیچگاه به دنبال جنگ و خشونت نبوده است» سید محمد حسینی (وزیر سابق ارشاد)، ۳ اسفند ۱۳۹۰
«دنیا بداند بازار روحانیت در ایران همچنان گرم است» محمدعلی موحدیکرمانی (امامجمعهی تهران)، ۱۵ دی ۱۳۹۱
«دنیا بداند دیگر تهدید یا تحریم در برابر این ملت بزرگ تاثیرگذار نیست» حسن روحانی، ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا بداند صهیونیستها رفتنی هستند» محمود احمدینژاد (در جمع مردم جنوب لبنان)، ۲۴ مهر ۱۳۸۹
«دنیا بداند ایران زیر بار حرف زور نخواهد رفت» [آیتالله] علوی گرگانی، ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
«دنیا بداند دعای خیر مراجع پشت سر وزیر امور خارجه ایران است» [حجة الاسلام و المسلمین] محمدصادق صالحیمنش (استاندار قم در مراسم ختم والدهی جناب وزیر)، ۱۲ دی ۱۳۹۲
دنیا قریب چهل سال است که دارد از ما پیام دریافت میکند و به دانستههای خود میافزاید. این میان، ما خودمان چه چیز را باید بدانیم؟ «ما باید بدانیم...» کلیشهی مهجور و مناسبتری است و گمان کنم پیششرط «دنیا بداند...» باشد. نخستینش هم اینکه: ما باید بدانیم که خانوادهی انقلاب اسلامی هرگز اهلی نمیشوند و رسم مملکتداری نمیآموزند.
«دنیا بداند که هر گرفتاریای که ملت ایران و ملل مسلمین دارند از اجانب است، از آمریکاست.» خمینی، ۴ آبان ۱۳۴۳
«همه دنیا بداند که خلع سلاح مقاومت عقیدهای باطل است» قاسم سلیمانی، ۹ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا بداند ما تحریم را ظالمانه میدانیم و مطمئن هستیم پایههای تحریم شکسته است» حسن روحانی،۲۰ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا باید بداند غزه تنها نیست» هاشمی رفسنجانی، ۲ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا بداند ما روی عزت، استقلال، منافع ملی و ارزشهایمان معامله نمیکنیم» حسن روحانی، ۱۰ اسفند ۱۳۹۲
«دنیا بداند امام ما بهار است» اسفندیار رحیممشائی، ۲۰ اسفند ۱۳۹۱
«دنیا بداند که جهان در نهایت در دستان فرزند امیرالمومنین (ع) خواهد بود» [آیتالله] حسن ممدوحی، ۲۹ تیر ۱۳۹۳
«دنیا بداند ما وارثان شعب ابوطالبیم» محمود افتخاری (تارنمای تابناک)، ۳۱ تیر ۱۳۸۹
«دنیا بداند بوکوحرام از اسلام بیگانه است و اینها اصلاً مسلمان نیستند» مکارم شیرازی، ۴ شهریور ۱۳۹۳
«دنیا بداند که دوره زمانی ایران برای حل مساله هستهای نامحدود نخواهد بود» حسن روحانی، ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
«دنیا بداند تا آخر پای خط شهدا هستیم» محمود احمدینژاد، ۲۶ بهمن ۱۳۹۱
«دنیا بداند که ایران هیچگاه به دنبال جنگ و خشونت نبوده است» سید محمد حسینی (وزیر سابق ارشاد)، ۳ اسفند ۱۳۹۰
«دنیا بداند بازار روحانیت در ایران همچنان گرم است» محمدعلی موحدیکرمانی (امامجمعهی تهران)، ۱۵ دی ۱۳۹۱
«دنیا بداند دیگر تهدید یا تحریم در برابر این ملت بزرگ تاثیرگذار نیست» حسن روحانی، ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
«دنیا بداند صهیونیستها رفتنی هستند» محمود احمدینژاد (در جمع مردم جنوب لبنان)، ۲۴ مهر ۱۳۸۹
«دنیا بداند ایران زیر بار حرف زور نخواهد رفت» [آیتالله] علوی گرگانی، ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
«دنیا بداند دعای خیر مراجع پشت سر وزیر امور خارجه ایران است» [حجة الاسلام و المسلمین] محمدصادق صالحیمنش (استاندار قم در مراسم ختم والدهی جناب وزیر)، ۱۲ دی ۱۳۹۲
دنیا قریب چهل سال است که دارد از ما پیام دریافت میکند و به دانستههای خود میافزاید. این میان، ما خودمان چه چیز را باید بدانیم؟ «ما باید بدانیم...» کلیشهی مهجور و مناسبتری است و گمان کنم پیششرط «دنیا بداند...» باشد. نخستینش هم اینکه: ما باید بدانیم که خانوادهی انقلاب اسلامی هرگز اهلی نمیشوند و رسم مملکتداری نمیآموزند.
۱۳۹۳ شهریور ۴, سهشنبه
در نقد «تراژدی پروتستانتیزم اسلامی»
I
مقدمهی بحث بهگونهای نوشته شده است که گویا میرحسین موسوی آزادانه در خانهی خود لمیده و همراه با چای قندپهلو به کارهای گذشتهی خود و مطالعهی تاریخ سرگرم است. «بزک حصر» تنها عنوانی است که میتوان به این دیپاچه داد.
II
مقدمهی بحث بهگونهای نوشته شده است که گویا میرحسین موسوی آزادانه در خانهی خود لمیده و همراه با چای قندپهلو به کارهای گذشتهی خود و مطالعهی تاریخ سرگرم است. «بزک حصر» تنها عنوانی است که میتوان به این دیپاچه داد.
II
نقلقولها بسیار فراوان است، چندانکه اغراق نیست اگر بگوییم بیش از نیمی از مقاله (نزدیک هفتاد درصد) را اشغال کرده است. آنگونه که من آموختهام به این نمیگویند تحقیق بلکه بیشتر و حداکثر نقل قول مستقیم (و گاه گزارش) آرای دیگران است. نویسنده آنقدر هنر نداشته است که دستکم پارهی بزرگتری را به روایتگری اختصاص دهد و این تنها برآمده از تنبلی قلم و ناآشنایی با نگارش محققانه است (صد البته من ترجیح میدهم که بیشتر نقل قول کتابها را بخوانم تا آرای خود قوچانی را، اما این پسند شخصی و طعنهآمیز چیزی از وظیفهی ایشان بهعنوان «دانشجو» کم نمیکند).
III
قوچانی استعداد خوبی برای کنار هم چیدن سطرهای کتب مختلف دارد (دقیقاً همان موهبت خدادادی که اکبر گنجی هم بهخوبی آنرا داراست) و همهی این گفتآوردهای متورم را (بهفراخور ادعاهایش) شاهد قرار داده است.
IV
نقل قولی که از خمینی برای رد سخن طبری آورده شده است هرگز نشاندهندهی بصیرت او دربارهی سرانجام اندیشههای دینپیرایی به استبداد هولناک دینی نیست. خمینی صرفاً (همانند عادت دوران کهنسالیاش) مشتی فحش و ناسزا نثار حکمیزاده کرده است و تبار او را به عبدالوهاب رسانده و باز هم نسبت به آنکس که سرچشمهی این افکار دانسته دهندریدگی کرده است. شگفت آنکه نخستین بنیانگذار جمهوری وحشت دینی در ایران، دیدگاه دوران جوانیاش چیزی جز اسلامگرایی و همهنگام عربستیزی (گونهای ملیتگرایی منحط شیعی) نبوده است!
V
پاکدینی احمد کسروی هرگز قیاسپذیر با نابگرایی وحشیانهی کالون یا نمونههای سلفی جهان اسلام نیست. این داوری فقط میتواند از صاحبقلمی سر بزند که در وادی اندیشه یکسره بیقید و در وادی عمل بهتمامی بیاصول/بیپرنسیپ است. تا جایی که من میفهمم کسروی (جز افراطهایش در کتابسوزی که از نوع کتابها هم میتوان استشمام کرد که بیشتر به دلبستگیهای زبانپیرایانهاش بازمیگشت تا دیدگاه دینی او) کاملاً هوادار آزادی دینی، قانون مدنی مدرن، حقوق شهروندی و ارزش فردیت بود. برخلاف مدعای قوچانی دربارهی نابگرایان، کسروی فقه و عرفان را با هم هدف قرار داد و ستیزش با فقیهان منجر به گرایشهای عرفانی در او نشد.
VI
تاکید شریعت سنگلجی بر حرام بودن صور و مجسمهسازی (بهدلیل شرکآمیزبودنش) هیچ ربطی به متون نخستین پروتستانی ندارد. در واقع، برابرنهادهی بومی تمایز پروتستانها و کاتولیکها اینجا منحل است. در این فقره، آن مرحوم یکسره به رای فقهای شیعه صحه گذاشته است و «حرمت تجسیم» یک باور کاملاً سنتی و معهود در کل تاریخ فقه اسلامی بوده است. هیچ بدعت یا تشخیص انحراف از اسلام اولیه در مثال قوچانی وجود ندارد، سهل است که طرح این نمونه نقض غرضی است که نویسنده بر آن تفطن نیافته است.
VII
آموزهی رجعت چیزی جز خیالپردازی همراه با کینهی شیعیان از تاریخ نیست. آوردن چنین مثالی (رد رجعت بهعنوان اصول اعتقادی امامیه توسط شریعت سنگلجی) تنها نشاندهندهی ناآشنایی نویسنده با الهیات اسلامی و نادرستی کلیت حکم قوچانی است. درست همانگونه که از آیات قرآن ولایت امام اول شیعیان بیرونآمدنی نیست، مالیخولیای رجعت هم استخراجپذیر نخواهد بود. از همینجا میخواهم به نقد اصلی بر این مقاله وارد شوم: دینپیرایی بهکلی و ضرورتاً منجر به خشونت، نارواداری یا تشکیل حکومت دینی نمیشود. دینپیرایی روش دارد، گونههای تاریخی دارد و هرگز نمیتوان بر تمامی پیکرهی آن مهر بطلان زد.
VIII
چهبسا آرای حاج یوسف شعار (به نقل قوچانی) یگانه شاهد کمابیش متناسب با مدعای ارتباط [پارهای] حرکتهای اصلاح دینی با رادیکالیزم سیاسی است. اما (چنانکه در بند پیشین گفته شد) هیچ رابطهی ضروریای میان نواندیشی دینی (در تفسیر قرآن یا تاریخ اسلام) با پاگیری نهضتهای مسلحانهی دههی چهل وجود ندارد (از مکتب طالقانی فقط مجاهدین خلق زاده نشده است) و قوچانی هم جز آوردن قصههای بیشمار از این و آن کوششی برای مدلل کردن چنین سخن گزافی انجام نداده است. افزون بر این، پارهای اصول تفسیری طالقانی (از جمله تاویل متشابهات بر اساس احادیث) رویکردی یکسره سنتی در فهم قرآن است. بهعنوان نمونهای دیگر، انکار عصمت (به معنایی که اکنون مصطلح است) در تاریخ شیعه پیشینه دارد و ابداع آن حاجی یا این آیتالله نیست.
IX
در نتیجهگیری مقاله خود قوچانی مدعی درستی و سومندی «نقد درونگفتمانی نواندیشی و روشنفکری و اصلاحطلبی دینی» شده است. اما مرز چنین چیز خوبی را با آن چیزهای بد مشخص نکرده است، چون در ذهن خود نویسنده هم مرزها چندان مشخص نیست. برخلاف نقلقول تقی رحمانی، اصلاحگران دینی نخواستهاند «زندگی را از دین تهی کنند» تا خلاء آن سبب پر شدن محتوای دینی با گرایشهای بنیادگرایانه شود. نابگرایان البته خواستند زندگی بشر را بیش از آنچه راستکیشان تمایل داشتند از درونمایههای دینی لبریز کنند، اما دینپیرایان معاصر دستکم دین را در حوزهی خصوصی فرد دیندار تمام و کمال و با قدرت هر چه تمامتر (از جهت تزریق عرفان به ایمان دینی) بر جا نگه داشتند، یعنی مرز نابگرایی و دینپیرایی نه در ذهنیت قوچانی روشن است و نه در اندیشهی تقی رحمانی. در کل، متفکران ملی – مذهبی ما نه ساختار ذهنی منظمی داشتهاند، نه مطالعات اسلامی چشمگیری و نه بهتبع زبان پذیرفتنی و روشنی برای تقریر و توجیه ادعاهایشان. البته در پایان مقاله دو مدال افتخار نصیب جواد طباطبایی و محمدرضا نیکفر شده است که بدون تصریح قوچانی هم این دو (البته با لحاظ تفاوتهایی که با هم دارند) جایگاه خود را دارا بودند و چنین مدحی بر وزن علمی مقاله هیچ نمیافزاید.
X
مدعای محمد قوچانی فیالجمله درست است اما بالجمله چیزی جز حکمی کلی و بیتوجه به جزئیات مهم تاریخی و فکری نیست. بهعنوان نمونه ملکیان حتماً در زمرهی نواندیشان دینی دستهبندی میشود و کارهایی که در حوزهی دینپیرایی انجام داد روشمندتر از کل اسلاف اوست (البته بیتوجهی و ناآشنایی او به/با امر سیاسی و تاکید غیرواقعی بر تحول فردی بهجای تحول نهادها خود کاستی بزرگی است). او در مرز میان روشنفکری دینی و اصلاح دینی قدم بر میدارد و به گمان من تا کنون در این بندبازی (از جهت دقت و نظم و نظام فکری) کامیاب بوده است. اما قوچانی ملکیان را هم با سروش و شبستری و دیگران همگروه میکند و چنین مقولهبندیهایی از زمرهی بیدقتیهای معهود و مشهود نویسنده است. بهفرجام، قوچانی نتوانسته است مرز میان اندیشهی دینی و قدرت سیاسی را بهدرستی روشن کند، تا توانسته برای هر دو سوی معادله داستان و قصه نقل کرده است اما در برقراری پیوند میان این دو ناکام مانده است. بهباور من چنین پیوندی بسیار ظریف و جزئی است و تشخیص و تبیین آن نیازمند ژرفنگری و باریکبینی که از عهدهی قوچانی تخصصاً بیرون است و چه پسندیده است که انسانها (با شناخت راستین از خودشان) کاری را به دوش نگیرند که از پس بهسرانجامرساندنش بر نمیآیند!
پسنوشت:
مقالهی متعالی سردبیر پر از غلطهای چاپی و دستوری است. افزون بر این، عکسی که از علیاکبر حکمیزاده کار کردهاند متعلق به جوانی احمد کسروی است. اینگونه خطاها برای نشریهای که مدعی وزانت و پیشتازی است چندان بخشودنی نخواهد بود.
III
قوچانی استعداد خوبی برای کنار هم چیدن سطرهای کتب مختلف دارد (دقیقاً همان موهبت خدادادی که اکبر گنجی هم بهخوبی آنرا داراست) و همهی این گفتآوردهای متورم را (بهفراخور ادعاهایش) شاهد قرار داده است.
IV
نقل قولی که از خمینی برای رد سخن طبری آورده شده است هرگز نشاندهندهی بصیرت او دربارهی سرانجام اندیشههای دینپیرایی به استبداد هولناک دینی نیست. خمینی صرفاً (همانند عادت دوران کهنسالیاش) مشتی فحش و ناسزا نثار حکمیزاده کرده است و تبار او را به عبدالوهاب رسانده و باز هم نسبت به آنکس که سرچشمهی این افکار دانسته دهندریدگی کرده است. شگفت آنکه نخستین بنیانگذار جمهوری وحشت دینی در ایران، دیدگاه دوران جوانیاش چیزی جز اسلامگرایی و همهنگام عربستیزی (گونهای ملیتگرایی منحط شیعی) نبوده است!
V
پاکدینی احمد کسروی هرگز قیاسپذیر با نابگرایی وحشیانهی کالون یا نمونههای سلفی جهان اسلام نیست. این داوری فقط میتواند از صاحبقلمی سر بزند که در وادی اندیشه یکسره بیقید و در وادی عمل بهتمامی بیاصول/بیپرنسیپ است. تا جایی که من میفهمم کسروی (جز افراطهایش در کتابسوزی که از نوع کتابها هم میتوان استشمام کرد که بیشتر به دلبستگیهای زبانپیرایانهاش بازمیگشت تا دیدگاه دینی او) کاملاً هوادار آزادی دینی، قانون مدنی مدرن، حقوق شهروندی و ارزش فردیت بود. برخلاف مدعای قوچانی دربارهی نابگرایان، کسروی فقه و عرفان را با هم هدف قرار داد و ستیزش با فقیهان منجر به گرایشهای عرفانی در او نشد.
VI
تاکید شریعت سنگلجی بر حرام بودن صور و مجسمهسازی (بهدلیل شرکآمیزبودنش) هیچ ربطی به متون نخستین پروتستانی ندارد. در واقع، برابرنهادهی بومی تمایز پروتستانها و کاتولیکها اینجا منحل است. در این فقره، آن مرحوم یکسره به رای فقهای شیعه صحه گذاشته است و «حرمت تجسیم» یک باور کاملاً سنتی و معهود در کل تاریخ فقه اسلامی بوده است. هیچ بدعت یا تشخیص انحراف از اسلام اولیه در مثال قوچانی وجود ندارد، سهل است که طرح این نمونه نقض غرضی است که نویسنده بر آن تفطن نیافته است.
VII
آموزهی رجعت چیزی جز خیالپردازی همراه با کینهی شیعیان از تاریخ نیست. آوردن چنین مثالی (رد رجعت بهعنوان اصول اعتقادی امامیه توسط شریعت سنگلجی) تنها نشاندهندهی ناآشنایی نویسنده با الهیات اسلامی و نادرستی کلیت حکم قوچانی است. درست همانگونه که از آیات قرآن ولایت امام اول شیعیان بیرونآمدنی نیست، مالیخولیای رجعت هم استخراجپذیر نخواهد بود. از همینجا میخواهم به نقد اصلی بر این مقاله وارد شوم: دینپیرایی بهکلی و ضرورتاً منجر به خشونت، نارواداری یا تشکیل حکومت دینی نمیشود. دینپیرایی روش دارد، گونههای تاریخی دارد و هرگز نمیتوان بر تمامی پیکرهی آن مهر بطلان زد.
VIII
چهبسا آرای حاج یوسف شعار (به نقل قوچانی) یگانه شاهد کمابیش متناسب با مدعای ارتباط [پارهای] حرکتهای اصلاح دینی با رادیکالیزم سیاسی است. اما (چنانکه در بند پیشین گفته شد) هیچ رابطهی ضروریای میان نواندیشی دینی (در تفسیر قرآن یا تاریخ اسلام) با پاگیری نهضتهای مسلحانهی دههی چهل وجود ندارد (از مکتب طالقانی فقط مجاهدین خلق زاده نشده است) و قوچانی هم جز آوردن قصههای بیشمار از این و آن کوششی برای مدلل کردن چنین سخن گزافی انجام نداده است. افزون بر این، پارهای اصول تفسیری طالقانی (از جمله تاویل متشابهات بر اساس احادیث) رویکردی یکسره سنتی در فهم قرآن است. بهعنوان نمونهای دیگر، انکار عصمت (به معنایی که اکنون مصطلح است) در تاریخ شیعه پیشینه دارد و ابداع آن حاجی یا این آیتالله نیست.
IX
در نتیجهگیری مقاله خود قوچانی مدعی درستی و سومندی «نقد درونگفتمانی نواندیشی و روشنفکری و اصلاحطلبی دینی» شده است. اما مرز چنین چیز خوبی را با آن چیزهای بد مشخص نکرده است، چون در ذهن خود نویسنده هم مرزها چندان مشخص نیست. برخلاف نقلقول تقی رحمانی، اصلاحگران دینی نخواستهاند «زندگی را از دین تهی کنند» تا خلاء آن سبب پر شدن محتوای دینی با گرایشهای بنیادگرایانه شود. نابگرایان البته خواستند زندگی بشر را بیش از آنچه راستکیشان تمایل داشتند از درونمایههای دینی لبریز کنند، اما دینپیرایان معاصر دستکم دین را در حوزهی خصوصی فرد دیندار تمام و کمال و با قدرت هر چه تمامتر (از جهت تزریق عرفان به ایمان دینی) بر جا نگه داشتند، یعنی مرز نابگرایی و دینپیرایی نه در ذهنیت قوچانی روشن است و نه در اندیشهی تقی رحمانی. در کل، متفکران ملی – مذهبی ما نه ساختار ذهنی منظمی داشتهاند، نه مطالعات اسلامی چشمگیری و نه بهتبع زبان پذیرفتنی و روشنی برای تقریر و توجیه ادعاهایشان. البته در پایان مقاله دو مدال افتخار نصیب جواد طباطبایی و محمدرضا نیکفر شده است که بدون تصریح قوچانی هم این دو (البته با لحاظ تفاوتهایی که با هم دارند) جایگاه خود را دارا بودند و چنین مدحی بر وزن علمی مقاله هیچ نمیافزاید.
X
مدعای محمد قوچانی فیالجمله درست است اما بالجمله چیزی جز حکمی کلی و بیتوجه به جزئیات مهم تاریخی و فکری نیست. بهعنوان نمونه ملکیان حتماً در زمرهی نواندیشان دینی دستهبندی میشود و کارهایی که در حوزهی دینپیرایی انجام داد روشمندتر از کل اسلاف اوست (البته بیتوجهی و ناآشنایی او به/با امر سیاسی و تاکید غیرواقعی بر تحول فردی بهجای تحول نهادها خود کاستی بزرگی است). او در مرز میان روشنفکری دینی و اصلاح دینی قدم بر میدارد و به گمان من تا کنون در این بندبازی (از جهت دقت و نظم و نظام فکری) کامیاب بوده است. اما قوچانی ملکیان را هم با سروش و شبستری و دیگران همگروه میکند و چنین مقولهبندیهایی از زمرهی بیدقتیهای معهود و مشهود نویسنده است. بهفرجام، قوچانی نتوانسته است مرز میان اندیشهی دینی و قدرت سیاسی را بهدرستی روشن کند، تا توانسته برای هر دو سوی معادله داستان و قصه نقل کرده است اما در برقراری پیوند میان این دو ناکام مانده است. بهباور من چنین پیوندی بسیار ظریف و جزئی است و تشخیص و تبیین آن نیازمند ژرفنگری و باریکبینی که از عهدهی قوچانی تخصصاً بیرون است و چه پسندیده است که انسانها (با شناخت راستین از خودشان) کاری را به دوش نگیرند که از پس بهسرانجامرساندنش بر نمیآیند!
پسنوشت:
مقالهی متعالی سردبیر پر از غلطهای چاپی و دستوری است. افزون بر این، عکسی که از علیاکبر حکمیزاده کار کردهاند متعلق به جوانی احمد کسروی است. اینگونه خطاها برای نشریهای که مدعی وزانت و پیشتازی است چندان بخشودنی نخواهد بود.
۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه
خطهی خط خطی
در نامهنگاری با غربیها و از جمله اساتید خارجی باید لب مطلب و اصل خواسته را خلاصه و روشن بگوئید و تمام! بدبختانه ویژگی معلمانهی توضیح واضحات و زیادهگویی غیرضروری خستهکننده (همان إطناب مُمل) از قدیم الایام در خلقیات من رسوخ کرده (تحصیل در آن جزیرهی متروک دانش هم بیتاثیر نبود) و تا هنوز که هنوز است نتوانستهام از آن رهایی یابم. به این بیفزایید ویژگی نکبتبار تعارفات و تصحیحات و تشریفات ایرانیمآبانه را که برای آنان چندان درکپذیر یا حتی معقول نیست. حال اگر رگههایی از خودکاوی، خودزنی، تحقیر نفس و بیباوری به خویشتن را نیز به آن گُل و سبزهی پیشین افزون کنیم چه بوستانی خواهد شد! مجموعهی این عادات ویرانگر، یک نامهنویسی ساده را برای من بدل به وسواسی چندین ساعته با فرآوردههایی عجیب کرده است. راه نجاتی هم گویا متصور نیست مگر تمرین مرگبار بر ترک چیزهایی که با ذهن و ضمیر آدم عجین شده است.
۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه
۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه
پابوسنامه
وحید رهبانی در «کابوسنامه» تصویر ندارد اما فراوان حرف زده است. من از پیشاجرای او (خطابه برای تماشاگران) میآغازم تا درونمایهی کار و سپس پایان نمایش.
۱. کارگردان پیش از اجرا وارد سالن میشود و با شور و هیجانی بیمبنا به ستایش از تجربهگران (بهتعبیر خودش) میپردازد. بهویژه میگوید «شما برگزیده و فرهیختهاید چرا که خود را به ترافیک شمال نفروختید!» که منظورش دقیقاً دارای مفهوم مخالف است: آنان که برای تعطیلات در جادهی شمال بهنحو میلیمتری در حال پیشروی اند مشتی آدم عامی و میانمایه بیش نیستند. کف زدن او برای تماشاگر در پایان سخنرانی (که با یکی دو دست دیگر از جبههی مخاطبین همراه شد) قبح ختامی بود بر این چاپلوسی عوامگرایانه.
۲. او در میانهی گفتار خود مدعی شد که چنین سبکی از تئاتر در هیچکجا سابقه نداشته و آنان برای نخستینبار چنین چیزی را ابداع کردهاند و در بروشور هم باز تاکید کرده است که سبکی با نام «کابوسنامه» را (که نه نمایشنامه است و نه فیلمنامه) به ثبت جهانی رساندهاند و در گفتگو با «تیوال» هم تصریح کرده است که «این نوع تئاتر را رایت کردهایم و ازینپس هر کس در هر کجای جهان بخواهد چنین اجرایی به روی صحنه ببرد باید کپیرایتش را از ما بخرد» (بگذریم که در ادامه مدعی «کشف راز تاثیرگذاری هنر نمایش» هم شده است آنهم با صرف «بستن چشمان تماشاگر» و بهکارگیری دیگر حواس). چنین مدعیاتی کمی تا قسمتی بوی خودبزرگبینی جهانسومی میدهد و من تا مدرک معتبر بر صحت آن نبینم ترجیح میدهم باورش نکنم.
۳. از زمرهی ادعاهای یکسره نادرست کارگردان که چاشنی ستایش از مخاطبان بود یکی هم اینکه گفت «شماها با دیگران فرق دارید چون به تماشای کاری آمدهاید که هیچ تبلیغی در هیچکجا برای آن نشده است» و این سخن را درست زمانی بر زبان میآورد که هنوز در گوشی همراه من صفحهی مخصوص این نمایش در تارنمای «تیوال» باز بود و از همان طریق هم بلیط گرفته بودم. مظلومنمایی و ژست نادیدهگرفتهشدن از سوی مسئولان و جامعهی تئاتری البته اثرگذار است اما بد نیست که کمی هم محتاط و به فکر دست و پا کردن شواهد درخور باشیم.
۴. در طول اجرا از چند داستان به دیگری در رفت و آمدیم. اما پس از ماجرای رمال و زایمان و ماساژور و نیش مار ناگهان به وادی جنگ و دفاع مقدس و شهیدان کربلایی و حاج ابراهیم همت در میغلتیم. کارگردان در متنی که برای تماشاگر چشمبسته میخواند همت را «رستم واقعی ایران» لقب میدهد. خب! اینجا رستمشناسی البته چندین دیدگاه رویارو دارد و یکسره نسبی است. ولی تاکید فراوان وحید رهبانی بر تقدس جنگ هشت ساله در دوران کنونی معنایی جز کسب حاشیهی امن و یافتن سوراخ دعا ندارد. رویکرد کارگردان را با خواندن بروشور بهتر در مییابیم آنجا که در نامهاش خطاب به طراح بروشور میگوید: «مثلاً از همین صفحهی دومی که سیاه است، میتوان بهعنوان صفحهای، برای جا دادن چندین جمله استفاده کرد. و همزمان در این صفحه میتوانیم یک چفیه داشته باشیم یا طرح پلاک یک شهید.» این کارها در هنر مسخشدهی سی و پنج سال اخیر به دیدگان ما آشنا و تاسفانگیز است، چرا که در حکم لگد محکمتر به گور محتضری با نام «تئاتر ملی» است.
۵. خودشیفتگی بدخیمی در کارگردان مشاهدهپذیر بود، چه آنزمان که پشت در سالن «رکنالدین خسروی» منتظر ایستاده بودیم و میدیدیم که او خطاب به دوستانش با شور و شوقی بیپایان از اجراهایش در اروپا سخن میگفت و چه وقتی که برای ما خطبه میخواند و چه در بروشور کذایی که باز هم ادعاهای باکرگی، ناببودن و بینظیر بودن کار را میخوانیم. افزون بر اینها، در فرازهای پایانی نامه به طراح بیچاره چنین نوشته شده است: «عکس من در این بروشور، لازم است که بزرگتر باشد. حضور دوربین در این عکس و کلمهی کَنون روی بندش، از چیزهایی است که باید در بروشور خوب دیده شوند. ... پینوشت: کلمهی کَنون را به انگلیسی بنویسید.»
۶. کارگردان در پایان نمایش با اعتمادبهنفسی هولناک خطاب به تجربهگران چنین فرمان داد: «بروشور ما را از اول تا آخر باید بخوانید!». افزون بر اینکه دانسته نیست این «باید» از کدام منبع معرفتی یا هنجاری میآید، من کل بروشور را خواندم و بهنظرم نصف حجم توضیحات (مشخصاً چاپ نامهنگاری با طراح نگونبخت) کاملاً زائد و حذفشدنی بود.
۷. ارزش این کار بدون تردید کمتر از پانزده هزار تومان است (چرا که بهتصریح خود کارگردان نه هزینهی دکور داشتند نه پروژکتور نه طراح لباس نه خیاط و نه هیچ چیز دیگر نمایشهای معمول مگر موسیقی).
۸. بستهبودن چشمها گاه (به دارازی چندین و چند دقیقه) بهجای اینکه تصویرسازی ذهنی را تقویت کند، سبب هجوم انواع و اقسام خطورات و خاطرات و افکار و پندارهای شخصی میشد که آدم را یکسره از اجرا و مسیر زیگزاگ آن دور و پرت میکرد.
۹. چشمبندهای بنجول و آزاردهندهای که به ما داده شد و برای بیش از یک ساعت و اندی به چشمانمان بود، از میانهی اجرا تا چندی پس از اتمام نمایش سبب چشمدرد میشد چرا که فشار بیش از حدی به صورت وارد میکرد.
در پایان:
بیضایی هم اگر در کارهایش شهیدان (قربانیان آن جنگ شوم) را برتر از رستم و اسطورههای باستان مینشاند و در میانهی اجرا اذان میگفت و به آذینبندی و آرایش و تقدیس آن دوران میپرداخت (که نه در آغازش بیتقصیر بودیم و نه در به درازا کشیدهشدنش)، حتماً هجده سال ممنوع الصحنه نمیشد و بسی بیشتر از این هنرمندان نوآموز و متبختر میتوانست فرصت کار و سود و عافیت برای خودش فراهم کند.
پیشنهاد:
بهجای دیدن چنین نمایش بیمایهای بهتر است به تماشای فیلم زیبای «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» از بهروز افخمی (با بازی خوب مهدی فخیمزاده) بروید.
۱. کارگردان پیش از اجرا وارد سالن میشود و با شور و هیجانی بیمبنا به ستایش از تجربهگران (بهتعبیر خودش) میپردازد. بهویژه میگوید «شما برگزیده و فرهیختهاید چرا که خود را به ترافیک شمال نفروختید!» که منظورش دقیقاً دارای مفهوم مخالف است: آنان که برای تعطیلات در جادهی شمال بهنحو میلیمتری در حال پیشروی اند مشتی آدم عامی و میانمایه بیش نیستند. کف زدن او برای تماشاگر در پایان سخنرانی (که با یکی دو دست دیگر از جبههی مخاطبین همراه شد) قبح ختامی بود بر این چاپلوسی عوامگرایانه.
۲. او در میانهی گفتار خود مدعی شد که چنین سبکی از تئاتر در هیچکجا سابقه نداشته و آنان برای نخستینبار چنین چیزی را ابداع کردهاند و در بروشور هم باز تاکید کرده است که سبکی با نام «کابوسنامه» را (که نه نمایشنامه است و نه فیلمنامه) به ثبت جهانی رساندهاند و در گفتگو با «تیوال» هم تصریح کرده است که «این نوع تئاتر را رایت کردهایم و ازینپس هر کس در هر کجای جهان بخواهد چنین اجرایی به روی صحنه ببرد باید کپیرایتش را از ما بخرد» (بگذریم که در ادامه مدعی «کشف راز تاثیرگذاری هنر نمایش» هم شده است آنهم با صرف «بستن چشمان تماشاگر» و بهکارگیری دیگر حواس). چنین مدعیاتی کمی تا قسمتی بوی خودبزرگبینی جهانسومی میدهد و من تا مدرک معتبر بر صحت آن نبینم ترجیح میدهم باورش نکنم.
۳. از زمرهی ادعاهای یکسره نادرست کارگردان که چاشنی ستایش از مخاطبان بود یکی هم اینکه گفت «شماها با دیگران فرق دارید چون به تماشای کاری آمدهاید که هیچ تبلیغی در هیچکجا برای آن نشده است» و این سخن را درست زمانی بر زبان میآورد که هنوز در گوشی همراه من صفحهی مخصوص این نمایش در تارنمای «تیوال» باز بود و از همان طریق هم بلیط گرفته بودم. مظلومنمایی و ژست نادیدهگرفتهشدن از سوی مسئولان و جامعهی تئاتری البته اثرگذار است اما بد نیست که کمی هم محتاط و به فکر دست و پا کردن شواهد درخور باشیم.
۴. در طول اجرا از چند داستان به دیگری در رفت و آمدیم. اما پس از ماجرای رمال و زایمان و ماساژور و نیش مار ناگهان به وادی جنگ و دفاع مقدس و شهیدان کربلایی و حاج ابراهیم همت در میغلتیم. کارگردان در متنی که برای تماشاگر چشمبسته میخواند همت را «رستم واقعی ایران» لقب میدهد. خب! اینجا رستمشناسی البته چندین دیدگاه رویارو دارد و یکسره نسبی است. ولی تاکید فراوان وحید رهبانی بر تقدس جنگ هشت ساله در دوران کنونی معنایی جز کسب حاشیهی امن و یافتن سوراخ دعا ندارد. رویکرد کارگردان را با خواندن بروشور بهتر در مییابیم آنجا که در نامهاش خطاب به طراح بروشور میگوید: «مثلاً از همین صفحهی دومی که سیاه است، میتوان بهعنوان صفحهای، برای جا دادن چندین جمله استفاده کرد. و همزمان در این صفحه میتوانیم یک چفیه داشته باشیم یا طرح پلاک یک شهید.» این کارها در هنر مسخشدهی سی و پنج سال اخیر به دیدگان ما آشنا و تاسفانگیز است، چرا که در حکم لگد محکمتر به گور محتضری با نام «تئاتر ملی» است.
۵. خودشیفتگی بدخیمی در کارگردان مشاهدهپذیر بود، چه آنزمان که پشت در سالن «رکنالدین خسروی» منتظر ایستاده بودیم و میدیدیم که او خطاب به دوستانش با شور و شوقی بیپایان از اجراهایش در اروپا سخن میگفت و چه وقتی که برای ما خطبه میخواند و چه در بروشور کذایی که باز هم ادعاهای باکرگی، ناببودن و بینظیر بودن کار را میخوانیم. افزون بر اینها، در فرازهای پایانی نامه به طراح بیچاره چنین نوشته شده است: «عکس من در این بروشور، لازم است که بزرگتر باشد. حضور دوربین در این عکس و کلمهی کَنون روی بندش، از چیزهایی است که باید در بروشور خوب دیده شوند. ... پینوشت: کلمهی کَنون را به انگلیسی بنویسید.»
۶. کارگردان در پایان نمایش با اعتمادبهنفسی هولناک خطاب به تجربهگران چنین فرمان داد: «بروشور ما را از اول تا آخر باید بخوانید!». افزون بر اینکه دانسته نیست این «باید» از کدام منبع معرفتی یا هنجاری میآید، من کل بروشور را خواندم و بهنظرم نصف حجم توضیحات (مشخصاً چاپ نامهنگاری با طراح نگونبخت) کاملاً زائد و حذفشدنی بود.
۷. ارزش این کار بدون تردید کمتر از پانزده هزار تومان است (چرا که بهتصریح خود کارگردان نه هزینهی دکور داشتند نه پروژکتور نه طراح لباس نه خیاط و نه هیچ چیز دیگر نمایشهای معمول مگر موسیقی).
۸. بستهبودن چشمها گاه (به دارازی چندین و چند دقیقه) بهجای اینکه تصویرسازی ذهنی را تقویت کند، سبب هجوم انواع و اقسام خطورات و خاطرات و افکار و پندارهای شخصی میشد که آدم را یکسره از اجرا و مسیر زیگزاگ آن دور و پرت میکرد.
۹. چشمبندهای بنجول و آزاردهندهای که به ما داده شد و برای بیش از یک ساعت و اندی به چشمانمان بود، از میانهی اجرا تا چندی پس از اتمام نمایش سبب چشمدرد میشد چرا که فشار بیش از حدی به صورت وارد میکرد.
در پایان:
بیضایی هم اگر در کارهایش شهیدان (قربانیان آن جنگ شوم) را برتر از رستم و اسطورههای باستان مینشاند و در میانهی اجرا اذان میگفت و به آذینبندی و آرایش و تقدیس آن دوران میپرداخت (که نه در آغازش بیتقصیر بودیم و نه در به درازا کشیدهشدنش)، حتماً هجده سال ممنوع الصحنه نمیشد و بسی بیشتر از این هنرمندان نوآموز و متبختر میتوانست فرصت کار و سود و عافیت برای خودش فراهم کند.
پیشنهاد:
بهجای دیدن چنین نمایش بیمایهای بهتر است به تماشای فیلم زیبای «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» از بهروز افخمی (با بازی خوب مهدی فخیمزاده) بروید.
۱۳۹۳ مرداد ۷, سهشنبه
نهادها و نظم جهانی
I
ستیز با بن و بنیاد نهادهای برساختهی بشر (با عصارهای چون «دولت») معنایی جز بازگشت به عهد غارنشینی ندارد. بهبود آنها، افزایش کاراییشان (متناسب با نیازهای امروزین) و مهار شرورشان البته سخن دیگری است و در جای خود بایسته و خردمندانه خواهد بود. انبوهی از ادبیات چپ از اینگونه نهادستیزی متورم است.
II
اگر بخواهم با خودم روراست باشم، نهاد دین هم پارهای از تجربهی انسانی است که باید بتواند خود را با هاضمهی آدم معاصر سازگار کند. عرصهی سخن در رفتار اجتماعی و سیاستگذاری دولتی و خصوصی جریان دارد. در وادی نظریهپردازی میتوان از بسیار سازگارسازیهای پرتکلف، برداشتهای غیرروشمند و توجیههای مصلحتگرایانه سخن گفت. آنجا البته من تمام قد از تفسیرهای راستکیشانه پشتیبانی میکنم (درست به این دلیل که هماورد را باید در صورت تاریخی، یکپارچه و زورمندانهاش بر زمین زد). اما وادی عمل قاعدهی قاطعی دارد: سکولاریزاسیون (با قید «[تا اطلاع ثانوی] از بالا» در خطهی خاورمیانه).
III
شگفتانگیز است که نگاه شاعرانه به جهان واقع چقدر در میان ما هواخواه دارد! جمهوری مقدس پارهای از اسباب بقای خود را مدیون همین نگاه ناپخته و رمانتیک است. فراموش نمیکنم که زهرا رهنورد در روزهای جنبش سبز در کمال نادانی گفته بود «آرزو دارم که روزی کشورمان بدون زندان باشد» (باید کسی از رهنورد میپرسید که در درازای تاریخ، نهاد جزایی عرفی زیانمندتر بوده است یا نهاد دین که خود بسا شعبات مجازات دینی دارد؟). همانند این جمله را بس فراوان از این و آن (فعال سیاسی، مدنی یا فیسبوکی) میشنویم. اما جامعهی بدون زندان چیست؟ جنگل. حتی اگر بپذیریم که بخشی از جنایات فردی ریشههای صرفاً ژنتیکی یا روانتنی (غیرارادی) دارد باز هم آسایشگاهها یا مراکز ویژهی نگهداری این قبیل بیماران کمابیش همان کارکرد را دارد و بههرحال جداسازی کسانی که از هنجارهای اجتماعی و امروزین تخطی کنند امری ناگزیر است. (همین داستان دربارهی مفهوم «صلح» نیز برقرار است که از اساس بهمعنای مدیریت [تا حد ممکن] کمهزینهی جنگی است که ضرورت داشته باشد. اما صلح در نگاه شاعرانه همانا مدینهی فاضله یا بهشت موعود خداوند است که هیچ رانهای جز خیرخواهی، احدی را به کاری بر نمیانگیزد).
ستیز با بن و بنیاد نهادهای برساختهی بشر (با عصارهای چون «دولت») معنایی جز بازگشت به عهد غارنشینی ندارد. بهبود آنها، افزایش کاراییشان (متناسب با نیازهای امروزین) و مهار شرورشان البته سخن دیگری است و در جای خود بایسته و خردمندانه خواهد بود. انبوهی از ادبیات چپ از اینگونه نهادستیزی متورم است.
II
اگر بخواهم با خودم روراست باشم، نهاد دین هم پارهای از تجربهی انسانی است که باید بتواند خود را با هاضمهی آدم معاصر سازگار کند. عرصهی سخن در رفتار اجتماعی و سیاستگذاری دولتی و خصوصی جریان دارد. در وادی نظریهپردازی میتوان از بسیار سازگارسازیهای پرتکلف، برداشتهای غیرروشمند و توجیههای مصلحتگرایانه سخن گفت. آنجا البته من تمام قد از تفسیرهای راستکیشانه پشتیبانی میکنم (درست به این دلیل که هماورد را باید در صورت تاریخی، یکپارچه و زورمندانهاش بر زمین زد). اما وادی عمل قاعدهی قاطعی دارد: سکولاریزاسیون (با قید «[تا اطلاع ثانوی] از بالا» در خطهی خاورمیانه).
III
شگفتانگیز است که نگاه شاعرانه به جهان واقع چقدر در میان ما هواخواه دارد! جمهوری مقدس پارهای از اسباب بقای خود را مدیون همین نگاه ناپخته و رمانتیک است. فراموش نمیکنم که زهرا رهنورد در روزهای جنبش سبز در کمال نادانی گفته بود «آرزو دارم که روزی کشورمان بدون زندان باشد» (باید کسی از رهنورد میپرسید که در درازای تاریخ، نهاد جزایی عرفی زیانمندتر بوده است یا نهاد دین که خود بسا شعبات مجازات دینی دارد؟). همانند این جمله را بس فراوان از این و آن (فعال سیاسی، مدنی یا فیسبوکی) میشنویم. اما جامعهی بدون زندان چیست؟ جنگل. حتی اگر بپذیریم که بخشی از جنایات فردی ریشههای صرفاً ژنتیکی یا روانتنی (غیرارادی) دارد باز هم آسایشگاهها یا مراکز ویژهی نگهداری این قبیل بیماران کمابیش همان کارکرد را دارد و بههرحال جداسازی کسانی که از هنجارهای اجتماعی و امروزین تخطی کنند امری ناگزیر است. (همین داستان دربارهی مفهوم «صلح» نیز برقرار است که از اساس بهمعنای مدیریت [تا حد ممکن] کمهزینهی جنگی است که ضرورت داشته باشد. اما صلح در نگاه شاعرانه همانا مدینهی فاضله یا بهشت موعود خداوند است که هیچ رانهای جز خیرخواهی، احدی را به کاری بر نمیانگیزد).
۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه
Naburimannu
دستنوشتهی استاد گرانقدرم را میخواندم. آنجا بهمناسبتی نام این اخترشناس بزرگ بابلی آمده است. او تحت حکمرانی داریوش اول (پادشاه هخامنشی) در مطالعاتش دربارهی خورشیدگرفتگی به نتایجی دقیقتر از بطلمیوس و کپرنیک دست یافته بود. وا حیرتا!
۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه
انجمن ملایان
صرفاً جهت تذکار و خالی نبودن عریضه عرض میکنم:
چرا دولت حسن روحانی (موسوم به «تدبیر و امید») به ریاست نابجای خسروپناه بر «انجمن حکمت و فلسفه» پایان نمیدهد و او را برکنار نمیکند؟ تصدیگری عبدالحسین خان بر آن انجمن سابق و موسسهی پژوهشی فعلی هیچ کم از حکومت صدرالدین شریعتی بر دانشگاه علامه ندارد. برکناری دومی (بهدرستی) با سوت و کف همراه بود اما گویا برای خلع اولی حتی تقاضایی هم در کار نیست. کاری به این پرسش ندارم که آیا با این عزل و نصبها بهراستی چیزی تغییر میکند یا خیر. اما انتصاب آن آدم بر این انجمن هیچ چیز جز دهنکجی به اهل فلسفه نبود (اعوانی با همهی سرسپردگیاش دستکم سوادی داشت و عزم اندکی برای حفظ شأن علمی دم و دستگاهش. پر واضح است که هیچیک از این دو ویژگی را حاج آقای مذکور ندارد).
چرا دولت حسن روحانی (موسوم به «تدبیر و امید») به ریاست نابجای خسروپناه بر «انجمن حکمت و فلسفه» پایان نمیدهد و او را برکنار نمیکند؟ تصدیگری عبدالحسین خان بر آن انجمن سابق و موسسهی پژوهشی فعلی هیچ کم از حکومت صدرالدین شریعتی بر دانشگاه علامه ندارد. برکناری دومی (بهدرستی) با سوت و کف همراه بود اما گویا برای خلع اولی حتی تقاضایی هم در کار نیست. کاری به این پرسش ندارم که آیا با این عزل و نصبها بهراستی چیزی تغییر میکند یا خیر. اما انتصاب آن آدم بر این انجمن هیچ چیز جز دهنکجی به اهل فلسفه نبود (اعوانی با همهی سرسپردگیاش دستکم سوادی داشت و عزم اندکی برای حفظ شأن علمی دم و دستگاهش. پر واضح است که هیچیک از این دو ویژگی را حاج آقای مذکور ندارد).
۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه
پدر، پسر و روح القدس
I
تا کنون به این اندیشیدهاید که پدر عیسی ناصری (بر فرض وجود تاریخی پسرش) چقدر رنج کشیده است؟ فکر کنید فرزندی داشته باشید که به ناگاه خداوند ادعای پدریاش را کند. تکلیف چیست؟ کدام دادگاه میتواند حق حضانت فرزند را تعیین کند؟ کدامین محکمه بر فراز حق سرپرستی خدا قرار دارد؟ شوربختانه آن نجار نگونبخت با بد کسی طرف شده بود وگرنه شاید میتوانست حق طبیعی پدر بودنش را در برابر ادعای عجیب خداوند (بخوانید: پسر ناخلفش) بهدست آورد.
II
عیسی عقدهی آسمانی داشت؟ از اینکه پدرش آدمیزاد باشد احساس حقارت میکرد؟ وگرنه چرا فرزندی باید اینقدر بکوشد تا شجرهنامهاش را مستقیماً و بیواسطه به خدا برساند؟
رونوشت: پولس قدیس
تا کنون به این اندیشیدهاید که پدر عیسی ناصری (بر فرض وجود تاریخی پسرش) چقدر رنج کشیده است؟ فکر کنید فرزندی داشته باشید که به ناگاه خداوند ادعای پدریاش را کند. تکلیف چیست؟ کدام دادگاه میتواند حق حضانت فرزند را تعیین کند؟ کدامین محکمه بر فراز حق سرپرستی خدا قرار دارد؟ شوربختانه آن نجار نگونبخت با بد کسی طرف شده بود وگرنه شاید میتوانست حق طبیعی پدر بودنش را در برابر ادعای عجیب خداوند (بخوانید: پسر ناخلفش) بهدست آورد.
II
عیسی عقدهی آسمانی داشت؟ از اینکه پدرش آدمیزاد باشد احساس حقارت میکرد؟ وگرنه چرا فرزندی باید اینقدر بکوشد تا شجرهنامهاش را مستقیماً و بیواسطه به خدا برساند؟
رونوشت: پولس قدیس
۱۳۹۳ تیر ۳۱, سهشنبه
جای خالی خیلی چیزها
هر چه فکر میکنم میبینم جای نشریهای وزین و آکادمیک با عنوان «مطالعات سامی» یا دقیقتر بگویم «مطالعات یهودی» در ایران خالی است. لطفاً به من نگویید که با وجود ذیجود هفت آسمان حاج آقا نواب یا (از آن خندهدارتر) با اخبار ادیان حاج آقا ابطحی در این راه گامهای بلندی برداشتهایم و دیگر نیازی به مجلهی ویژه و جداگانه نیست!
پسنوشت:
دستبرقضا، هر دو نشریهی مذکور به سرنوشت «توقف انتشار» دچار شدهاند.
پسنوشت:
دستبرقضا، هر دو نشریهی مذکور به سرنوشت «توقف انتشار» دچار شدهاند.
۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه
دولت و حریم خصوصی
دولت حق دارد مکالمات شهروندان را شنود کند درست به همان دلیل که وظیفه دارد امنیت شهروندان را حفظ کند. اعتراضهای حقوقبشری بهجای خود مناسب و تعدیلکنندهی دولت مقتدر است (تا به دولت متجاوز در معنای غیردموکراتیک بدل نشود)، اما همه نیک میدانیم که وظایف دولت و حقوق بشر همپوشانی کامل ندارند و در حوزههایی از یکدیگر جدا میشوند. [در اینجا] مهم نتیجه است؛ اگر آنچه فعالان حقوق بشر «دخالت در حوزهی خصوصی شهروند» مینامند شرط لازم برای «پیشگیری از فعالیتهای تروریستی» باشد هر آینه نه تنها مجاز است که ضرورت تام دارد.
۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه
جنبش سبز؛ پایان رهبری از درون و تثبیت گفتار محافظهکارانه
این یادداشت من بهمناسبت پنجمین سالگرد جنبش سبز است. در آن کوشش شده تا از دیدگاهی کمابیش محافظهکارانه به سنجش آن خروش ملی پرداخته شود. طبعاً انگیزهی نوشتنش را وامدار دعوت محمدرضا نیکفر هستم. گمان میکنم وقت آن رسیده است تا فوران بغض و امید خود را در آن دوران به نقد بکشیم. هدف از نگارش این متن نیز چیزی جز این نبود و امیدوارم در این راه توانسته باشد هر چند اندک سودمند افتد.
۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه
از میان میبرم یا از میان میروم؟
چهارشنبه، بیستم دی ماه ۱۳۵۷
سرلشکر خسروداد، فرماندهی هوانیروز ارتش شاهنشاهی اعلام کرده است: «اگر شاه برود من پیش از آنکه خمینی پیروزمندانه بازگردد، قم و مشهد را با خاک یکسان خواهم کرد».
چهبسا نخستین و بنیادیترین آموزهی محافظهکاری آن باشد که هیچ نهادی را نمیتوان برانداخت و یکسره نابود کرد، بلکه تنها میتوان و میبایست به نوسازی، تغییر و ترمیم آن دست یازید. ازینجهت، سخن (بخوانید: لاف گزاف) این فرماندهی ارتش چندان فرقی با سازش دیگر همقطارانش با خمینی و اعلام بیطرفی در نبرد میان تمدن و توحش نداشت. شاه باید دههها پیش از آنکه کار به اینجا میکشید روحانیت را بهخوبی میشناخت و مطابق با درک واقعیتمندانهاش از پدیدهی قم و مشهد به سیاستگزاریهای فرهنگی و اقتصادی در راستای دگرگونسازی اولویتها و توانمندیهای اربابان مذهب شیعه همت میگماشت. جریان خمینی در حوزه غالب نبود اما پیشینهی تاریخی چشمگیری داشت. اگر اتحاد شوم روشنفکران و ملایان برقرار نمیشد و از لقاح نامشروع آنان بختک انقلاب اسلامی زاده نمیشد، شاید اکنون در موقعیت دیگری بهسر میبُردیم.
سرلشکر خسروداد، فرماندهی هوانیروز ارتش شاهنشاهی اعلام کرده است: «اگر شاه برود من پیش از آنکه خمینی پیروزمندانه بازگردد، قم و مشهد را با خاک یکسان خواهم کرد».
چهبسا نخستین و بنیادیترین آموزهی محافظهکاری آن باشد که هیچ نهادی را نمیتوان برانداخت و یکسره نابود کرد، بلکه تنها میتوان و میبایست به نوسازی، تغییر و ترمیم آن دست یازید. ازینجهت، سخن (بخوانید: لاف گزاف) این فرماندهی ارتش چندان فرقی با سازش دیگر همقطارانش با خمینی و اعلام بیطرفی در نبرد میان تمدن و توحش نداشت. شاه باید دههها پیش از آنکه کار به اینجا میکشید روحانیت را بهخوبی میشناخت و مطابق با درک واقعیتمندانهاش از پدیدهی قم و مشهد به سیاستگزاریهای فرهنگی و اقتصادی در راستای دگرگونسازی اولویتها و توانمندیهای اربابان مذهب شیعه همت میگماشت. جریان خمینی در حوزه غالب نبود اما پیشینهی تاریخی چشمگیری داشت. اگر اتحاد شوم روشنفکران و ملایان برقرار نمیشد و از لقاح نامشروع آنان بختک انقلاب اسلامی زاده نمیشد، شاید اکنون در موقعیت دیگری بهسر میبُردیم.
۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سهشنبه
داعش، سلیمانی و مجاهدین
I
در بحثهای اخیر راجع به داعش و چشمداشت ممکن از سپاه و ستایش از سردار ملی تروریست حاج قاسم سلیمانی چیزی که بسیار گزنده بود تکرار ترجیعبند «خارجنشین» است که بهکارگیران، آنرا برابرنهادهی «عافیتطلب» و حتی «ملیت ایرانی منقضی شده» میدانند. من هنوز در ایران ساکنم و گمان میکنم هیچ توهینی بدتر از «خارجنشین» خطاب به یک هموطن نیست. در دوران خوشبینی و شور و امید خیالی «جنبش سبز» خودم در این سرا همین تعبیر را چندینبار نثار مخالفان جنبش یا مدعیان رهبری آن از بیرون مرزها کردم. کسانی که این روزها با نظامیان اسلامی احساس همسنگری دارند نیز عمدتاً در جو بنفش بهسر میبرند و امید است که با فروکشکردن آرزوهای دستنیافتنی از دولت روحانی چهبسا اندکی واقعبینانهتر به اوضاع ایران بنگرند و در برآورد نسبت اهداف و روشها به تخمینهای معقولتری دست پیدا کنند. مدافعان محترم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مدعی درک ضرورت مقطع کنونیاند، خوب است به یاد آورند که ما یکبار در جنگ هشت ساله با تبهکاران وطنی همسنگر شدیم و هنوز که هنوز است سرگرم درو کردن فرآوردههای شوم و فاجعهبارش هستیم. ماجرای فعلی که از اساس بیش از حد بزرگنمایی شده و هرگز در قد و قوارهی دفاع بهاصطلاح مقدس نیست. برای بهدستآوردن چشماندازی کمابیش پذیرفتنی از آیندهی این کشور بایسته است که یکبار برای همیشه بر سر پاسخ این پرسش به توافق برسیم که «آیا اولویت نخست جمهوری اسلامی منافع ملی است یا ایدئولوژی دینی؟». صد البته که پیشینهی این رژیم حتی طرح چنین سوالی را بیمعنا کرده است اما در این خطه اغلب ضرورت دارد که بر سر بدیهیات بحث کنیم بلکه به نگاه مشترکی برسیم.
II
باقیماندههای مجاهدین خلق در پایگاه لیبرتی چند نفرند؟ این «حومهی بغداد» کجاست؟ چقدر احتمال دارد که داعش به آن «حومه» برسد؟ چقدر احتمال دارد که جمهوری اسلامی بتواند («بخواهد»ش مسلم است) از این بحران منطقهای برای نابودی بقایای مجاهدین بهره ببرد؟ چقدر احتمال دارد که آمریکا این میان مانع تبانی دولت مالکی و رژیم اسلامی برای به سر انجام رساندن چنین پروژهی شومی شود؟ اگر وحشیان «دولت اسلامی عراق و شام» عامل قتل عام مجاهدین شناخته شوند آنگاه بار مسئولیت این جنایت از دوش هر دو دولت ایران و عراق برداشته میشود. گمان کنم صرف شیعیبودن آنان برای کشتارشان کفایت کند و دیگر کسی به مخالفتشان با حکومت شیعی کشورشان توجهی نمیکند. توافق بر سر انتقال بازماندههای مجاهدین از عراق به اروپا چه شد؟ مریم رجوی برای سرعتبخشیدن به روند نجات زندگی اعضای سازمانش دقیقاً چه غلطی کرده است؟ من (شاید هم بیجهت) نگران این هممیهنان فسیلشدهیمان هستم.
در بحثهای اخیر راجع به داعش و چشمداشت ممکن از سپاه و ستایش از سردار ملی تروریست حاج قاسم سلیمانی چیزی که بسیار گزنده بود تکرار ترجیعبند «خارجنشین» است که بهکارگیران، آنرا برابرنهادهی «عافیتطلب» و حتی «ملیت ایرانی منقضی شده» میدانند. من هنوز در ایران ساکنم و گمان میکنم هیچ توهینی بدتر از «خارجنشین» خطاب به یک هموطن نیست. در دوران خوشبینی و شور و امید خیالی «جنبش سبز» خودم در این سرا همین تعبیر را چندینبار نثار مخالفان جنبش یا مدعیان رهبری آن از بیرون مرزها کردم. کسانی که این روزها با نظامیان اسلامی احساس همسنگری دارند نیز عمدتاً در جو بنفش بهسر میبرند و امید است که با فروکشکردن آرزوهای دستنیافتنی از دولت روحانی چهبسا اندکی واقعبینانهتر به اوضاع ایران بنگرند و در برآورد نسبت اهداف و روشها به تخمینهای معقولتری دست پیدا کنند. مدافعان محترم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مدعی درک ضرورت مقطع کنونیاند، خوب است به یاد آورند که ما یکبار در جنگ هشت ساله با تبهکاران وطنی همسنگر شدیم و هنوز که هنوز است سرگرم درو کردن فرآوردههای شوم و فاجعهبارش هستیم. ماجرای فعلی که از اساس بیش از حد بزرگنمایی شده و هرگز در قد و قوارهی دفاع بهاصطلاح مقدس نیست. برای بهدستآوردن چشماندازی کمابیش پذیرفتنی از آیندهی این کشور بایسته است که یکبار برای همیشه بر سر پاسخ این پرسش به توافق برسیم که «آیا اولویت نخست جمهوری اسلامی منافع ملی است یا ایدئولوژی دینی؟». صد البته که پیشینهی این رژیم حتی طرح چنین سوالی را بیمعنا کرده است اما در این خطه اغلب ضرورت دارد که بر سر بدیهیات بحث کنیم بلکه به نگاه مشترکی برسیم.
II
باقیماندههای مجاهدین خلق در پایگاه لیبرتی چند نفرند؟ این «حومهی بغداد» کجاست؟ چقدر احتمال دارد که داعش به آن «حومه» برسد؟ چقدر احتمال دارد که جمهوری اسلامی بتواند («بخواهد»ش مسلم است) از این بحران منطقهای برای نابودی بقایای مجاهدین بهره ببرد؟ چقدر احتمال دارد که آمریکا این میان مانع تبانی دولت مالکی و رژیم اسلامی برای به سر انجام رساندن چنین پروژهی شومی شود؟ اگر وحشیان «دولت اسلامی عراق و شام» عامل قتل عام مجاهدین شناخته شوند آنگاه بار مسئولیت این جنایت از دوش هر دو دولت ایران و عراق برداشته میشود. گمان کنم صرف شیعیبودن آنان برای کشتارشان کفایت کند و دیگر کسی به مخالفتشان با حکومت شیعی کشورشان توجهی نمیکند. توافق بر سر انتقال بازماندههای مجاهدین از عراق به اروپا چه شد؟ مریم رجوی برای سرعتبخشیدن به روند نجات زندگی اعضای سازمانش دقیقاً چه غلطی کرده است؟ من (شاید هم بیجهت) نگران این هممیهنان فسیلشدهیمان هستم.
۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه
خطبههای معنوی - فلسفی
داشتم فکر میکردم که جمهوری اسلامی اگر بهجای پافشاری بر زیانهای پیرشدن ادعایی جمعیت ایران یا ضرورت مذهبی ازیاد نفوس شیعیان به برخی از زیرینترین نیازهای بشری دستبرد میزد، بسی کامیابتر میبود. نمونه؟ مثلاً از بین اینهمه فلسفهخواندهی معمم و مکلا که بر آستان قدسی جمهوری آخوندی سر میسایند («مجاهدین خلق» یک ترکیب درست ساخته باشند همین است!)، چند نفر گلچین کنند و هر هفته طی میزگردی به بحث دربارهی جاودانگی از راه نسل بپردازند. رژيم نازنینمان میتواند از آخرین بافتههای این عالمان دانشگاهی در زمینهی فلسفهی ذهن بهره ببرد و مدعی شود که «نفس هر بار با یادآوری در ذهن فرزند از نو جان میگیرد». بسی از مهملات فلسفهی اسلامی هم در باب بدن برزخی و صور غیرحسی میتواند به یاری این چهرههای ماندگار بیاید.
۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه
دربارهی مصدق
- آیا سقوط مصدق شما را بسیار متاثر کرد؟
- آری، سقوط مصدق برایم بینهایت دردناک بود. در درونم نبرد میان عواطف و منطق در کار بود. نه میخواستم مصدق سقوط کند، و نه میخواستم شاه از ایران بیرون برود. نمیفهمیدم که چرا این دو نفر که ظاهراً در نهایت علاقهی مشترکی داشتند – و آن عظمت ایران بود – نمیتوانند به توافق برسند. من این معما را – که در آن زمان وجود مرا دوپاره میکرد – بعدها حل کردم. یعنی در دورانی که هر دوی آنان مرده بودند: یکی در تبعید در داخل ایران، و دیگری در تبعید در مصر. راستی که سرنوشت انسانها چه سوءِ تفاهم شگفتی است. وقتی در سال ۱۳۳۲ برای تعطیلات به ایران آمدم مصدق دیگر بر سر کار نبود. دیگر از درگیریهای خیابانی خبری نبود. دیگر از تاب و تپشهای روحی اثری نبود، ایران به کلی متفاوت بود.
- و امروز دربارهی تجربهی سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟
- امروز، از فاصله، گمان میکنم که سراسر تاریخ چهل سال اخیر ایران بر یک سوءِ تفاهم بزرگ بنا شده است. سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک آمریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخم باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آن است که پس از انقلاب، گذشت زمان بسیاری از ترکها را به هم آورده است، زخمها جوش خورده است و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهدهی مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرونشدی از آن وجود نداشت، به یکمعنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر به جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت – هر قدر هم که دردناک باشد – شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادار نبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.
من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنم شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیست، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
پیش از هر چیز مصدق یک رجل قاجاری بود. او به احمد شاه، سلطان قاجار، ارج مینهاد و در برابر او رضا شاه، بنیادگذار سلسلهی جدید را به چیزی نمیگرفت. در حالی که به شهادت تاریخ میدانیم که احمد شاه هر چه بود، از شجاعت بیبهره بود و میخواست ایران را ترک کند و در اروپا آسوده زندگی کند. در مورد او باید نامههای لرد کرزن، وزیر خارجهی انگلستان را به سفیر انگلیس در ایران خواند. همچنین میدانیم که رضا شاه با اینکه به راستی دیکتاتور بود، مرد سرنوشت بود. حال آنکه از نظر مصدق، او غاصب تخت و تاج و بیاصل و نسب بود: که این به جای خود درست است. اما او غاصبی بود که توانست یکپارچگی کشوری را که در آستانهی تلاشی و تجزیهی کامل بود حفظ کند. مصدق مردی حقوقدان بود که هرگز نتوانست بازی کارتلهای نفتی و نقش خردکنندهی آمریکا را در عرصهی شطرنج بینالمللی دریابد.
این دو تن، از نظر درک واقعیات با یکدیگر تفاوتهای عمدهی انسانشناختی و فنی – اقتصادی داشتند. مثلاً مصدق معتقد است که رضاشاه راه آهن سراسری را برای کمک رساندن به انگلیسیها در جنگ جهانی دوم ساخته است. گویی انگلیسیها به مدد علم غیب، پیشاپیش از رویدادن جنگ جهانی دوم و نقشی که ایران به سبب موقعیت ژئو – استراتژیک خود بایست بازی میکرد خبر داشتند. اینها همه بیش از آنکه بر عقل سلیم پایه داشته باشد، ناشی از توهمات است.
خلاصه آنکه با خواندن خاطرات مصدق دربارهی محمدرضا شاه، انسان در برابر دو ادراک متفاوت از جهان قرار میگیرد. یکی (مصدق) که مردی حقوقدان با ذهنیت پیش – صنعتی است (او به صنعتی شدن کشور معتقد نبود و چیز زیادی از اقتصاد مدرن نمیدانست). و دیگری تکنوکراتی است که به توسعه و نوسازی کشور عقیده دارد. شکاف عقیدتی عمیقی که در زمینهی مدرنیته، رعایت قانون، و سازگاری با قدرتهای غربی میان این دو مرد وجود داشت کار را به جایی رساند که دیگر نتوانستند یکدیگر را درک کنند. به یکدیگر بیاعتماد شدند و هر یک راه خود را در پیش گرفت و بدینسان پیوندی که در آغاز با هم داشتند، در خطر گسستن قرار گرفت. نتیجهی غمانگیز آن سقوط مصدق و بازگشت چشمگیر شاه بود. حال آنکه این دو مرد همواره مکمل یکدیگر بودند. مصدق هرگز خواستار سرنگونی سلطنت نبود. چنانکه تا پایان خود را نخستوزیر قانونی شاه اعلام میکرد. به گمان من، برای درک این درام، باید به نوعی جراحی ذهنی مکمل دست زد: نسبت به هر دو به اسطورهها پایان داد و آنها را در زمینهی واقعیشان قرار داد (که بدینسان بت شکسته خواهد شد، اما انسان باقی خواهد ماند).
زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزان روز، صفحهی ۳۸ الی ۴۰ [با اندکی ویرایش دستوری]
آگاهینوشت:
سخنان احسان یارشاطر را دربارهی شباهت مصدق و خمینی بشنوید! نگاه بسیار واقعیتمندانه و خردورزانهای است. او بهدرستی ریشهی قهرمانپروری ما را در نفرت و کینهی تاریخی از باخترزمین سراغ میگیرد. وسواس نسبت به ارزشهای مجعول وابستگی/استقلال از همین گور زبانه میکشد. تا جایی که من میفهمم محمدرضا پهلوی تنها چهرهی کمابیش ملی (در هیات مستبدی محبوب و نوگرا) در آن چند دهه میتواند باشد.
- آری، سقوط مصدق برایم بینهایت دردناک بود. در درونم نبرد میان عواطف و منطق در کار بود. نه میخواستم مصدق سقوط کند، و نه میخواستم شاه از ایران بیرون برود. نمیفهمیدم که چرا این دو نفر که ظاهراً در نهایت علاقهی مشترکی داشتند – و آن عظمت ایران بود – نمیتوانند به توافق برسند. من این معما را – که در آن زمان وجود مرا دوپاره میکرد – بعدها حل کردم. یعنی در دورانی که هر دوی آنان مرده بودند: یکی در تبعید در داخل ایران، و دیگری در تبعید در مصر. راستی که سرنوشت انسانها چه سوءِ تفاهم شگفتی است. وقتی در سال ۱۳۳۲ برای تعطیلات به ایران آمدم مصدق دیگر بر سر کار نبود. دیگر از درگیریهای خیابانی خبری نبود. دیگر از تاب و تپشهای روحی اثری نبود، ایران به کلی متفاوت بود.
- و امروز دربارهی تجربهی سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟
- امروز، از فاصله، گمان میکنم که سراسر تاریخ چهل سال اخیر ایران بر یک سوءِ تفاهم بزرگ بنا شده است. سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک آمریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخم باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آن است که پس از انقلاب، گذشت زمان بسیاری از ترکها را به هم آورده است، زخمها جوش خورده است و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهدهی مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرونشدی از آن وجود نداشت، به یکمعنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر به جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت – هر قدر هم که دردناک باشد – شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادار نبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.
من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنم شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیست، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
پیش از هر چیز مصدق یک رجل قاجاری بود. او به احمد شاه، سلطان قاجار، ارج مینهاد و در برابر او رضا شاه، بنیادگذار سلسلهی جدید را به چیزی نمیگرفت. در حالی که به شهادت تاریخ میدانیم که احمد شاه هر چه بود، از شجاعت بیبهره بود و میخواست ایران را ترک کند و در اروپا آسوده زندگی کند. در مورد او باید نامههای لرد کرزن، وزیر خارجهی انگلستان را به سفیر انگلیس در ایران خواند. همچنین میدانیم که رضا شاه با اینکه به راستی دیکتاتور بود، مرد سرنوشت بود. حال آنکه از نظر مصدق، او غاصب تخت و تاج و بیاصل و نسب بود: که این به جای خود درست است. اما او غاصبی بود که توانست یکپارچگی کشوری را که در آستانهی تلاشی و تجزیهی کامل بود حفظ کند. مصدق مردی حقوقدان بود که هرگز نتوانست بازی کارتلهای نفتی و نقش خردکنندهی آمریکا را در عرصهی شطرنج بینالمللی دریابد.
این دو تن، از نظر درک واقعیات با یکدیگر تفاوتهای عمدهی انسانشناختی و فنی – اقتصادی داشتند. مثلاً مصدق معتقد است که رضاشاه راه آهن سراسری را برای کمک رساندن به انگلیسیها در جنگ جهانی دوم ساخته است. گویی انگلیسیها به مدد علم غیب، پیشاپیش از رویدادن جنگ جهانی دوم و نقشی که ایران به سبب موقعیت ژئو – استراتژیک خود بایست بازی میکرد خبر داشتند. اینها همه بیش از آنکه بر عقل سلیم پایه داشته باشد، ناشی از توهمات است.
خلاصه آنکه با خواندن خاطرات مصدق دربارهی محمدرضا شاه، انسان در برابر دو ادراک متفاوت از جهان قرار میگیرد. یکی (مصدق) که مردی حقوقدان با ذهنیت پیش – صنعتی است (او به صنعتی شدن کشور معتقد نبود و چیز زیادی از اقتصاد مدرن نمیدانست). و دیگری تکنوکراتی است که به توسعه و نوسازی کشور عقیده دارد. شکاف عقیدتی عمیقی که در زمینهی مدرنیته، رعایت قانون، و سازگاری با قدرتهای غربی میان این دو مرد وجود داشت کار را به جایی رساند که دیگر نتوانستند یکدیگر را درک کنند. به یکدیگر بیاعتماد شدند و هر یک راه خود را در پیش گرفت و بدینسان پیوندی که در آغاز با هم داشتند، در خطر گسستن قرار گرفت. نتیجهی غمانگیز آن سقوط مصدق و بازگشت چشمگیر شاه بود. حال آنکه این دو مرد همواره مکمل یکدیگر بودند. مصدق هرگز خواستار سرنگونی سلطنت نبود. چنانکه تا پایان خود را نخستوزیر قانونی شاه اعلام میکرد. به گمان من، برای درک این درام، باید به نوعی جراحی ذهنی مکمل دست زد: نسبت به هر دو به اسطورهها پایان داد و آنها را در زمینهی واقعیشان قرار داد (که بدینسان بت شکسته خواهد شد، اما انسان باقی خواهد ماند).
زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزان روز، صفحهی ۳۸ الی ۴۰ [با اندکی ویرایش دستوری]
آگاهینوشت:
سخنان احسان یارشاطر را دربارهی شباهت مصدق و خمینی بشنوید! نگاه بسیار واقعیتمندانه و خردورزانهای است. او بهدرستی ریشهی قهرمانپروری ما را در نفرت و کینهی تاریخی از باخترزمین سراغ میگیرد. وسواس نسبت به ارزشهای مجعول وابستگی/استقلال از همین گور زبانه میکشد. تا جایی که من میفهمم محمدرضا پهلوی تنها چهرهی کمابیش ملی (در هیات مستبدی محبوب و نوگرا) در آن چند دهه میتواند باشد.
Hang and Heaven
این نوای زندگی است. حسی دارد هماغوش با شادی و غم توامان. با اینهمه، چهبسا تمنای چیزی را در آدمی بیدار میکند که بتوان «زیستن تا نهایت ممکن» نامید. از شنیدنش سیر نمیشوم!
سکوت و سرنوشت
من همیشه عادت کرده بودم که سیگار را در این زیرشیروانی با دیدن کلیپهای موسیقی یا شبکههای مُد همراه کنم، گونهای همآمیزی میان خلسهی سیگار و خیالبافیهای گوناگون که نیازمند چاشنیای از نوع نگارههای آراسته و دلرباست. چند روزی است که پکزدن به این افیون ترکناپذیر را با سکوت محض میآزمایم. نتیجه باورنکردنی است! بهیاد دارم که داریوش شایگان در کتاب یگانهی زیر آسمانهای جهان گفته بود که زمانی موسیقی فراوان گوش میکرد اما در سالیان اخیر ترجیح میدهد که سکوت را تجربه کند. آن زمان از شنیدن چنین سخنی شگفتزده شدم! اما اکنون شاید مقصود آن پویشگر ژرفاندیش را درک کنم. این روزها دخانیات را تنها با آوای پرندگان، همهمهی محو کوچه و نجواهای بیشمار ذهنم هماغوش میکنم و همزمان به آیندهای میاندیشم که گویا دورنمای آن تنها در برخی سویهها سایهروشن خورده و در حال شکلگیری است.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه
پیغام آسمانی و قانون رقابت
«و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل» آل عمران، ۱۴۴
«و لن ترضی عنک الیهود و لا النصاری حتی تتبع ملتهم قل إن هدی الله هو الهدی...» بقره، ۲۰
I
داشتم در رختخواب گرانقدرم از میان کتب ابن تیمیه «مقدمه فی أصول التفسیر» را روی گوشی ورق میزدم (باور بفرمائید که تازه فهمیدهام مشکل تنبلی من در کتابخوانی با یک عدد کیندل حل خواهد شد و هر کس چنین هدیهای به اینجانب ارزانی دارد به خودم، خودش و بشریت خدمت بس بزرگی کرده است). سرگرم گشت و گذار بودم که در فصل «اختلاف تفسیر» و زیرفصل «اختلاف از جهت نقل» به مطلب بامزهای برخوردم. بحث آن است که میفرماید اختلاف نقل بر دو قسم است: یکی آنکه مستندش تنها همین نقل است و دیگری آنکه از راهی جز نقل هم میتوان صحت و سقمش را دریافت، چرا که علم یا نقل تصدیقشده است و یا استدلال تحقیقشده و امر منقول یا از معصوم است یا از غیر معصوم (چه شده؟ از تشقیق شقوق در شرف سرگیجهاید؟ لا بأس! چند سال که با این متون سر و کله بزنید خودبهخود عادت میکنید و انس و الفت مییابید!). حالا همین نقل معصوم هم یا میتوان صحیح و ضعیفاش را شناخت یا نمیتوان و این قسم اخیر (نقل معصوم که ما راهی نداریم که به درستی کلیت آن یقین حاصل کنیم) یا از زمرهی چیزهایی است که سود و فایدهای در بر ندارد که بحث از آن زائد است (عجب! مگر میشود معصوم چیزی بگوید که بیفایده باشد؟ یعنی درونمایهاش ناچیز و بیارزش باشد؟) و اما آن نقلی از معصوم که ما راهی برای احراز صدقش نداریم و در عین حال مسلمانان نیازمند شناختش هستند، پس همانا الله بر حقیقت چنان نقلی دلیل و راهنمایی برای شما قرار داده است. مثال آنچه سودی در معرفتش نیست و دلیلی هم بر صحت و سقمش نداریم: اختلاف مفسرین در رنگ سگ اصحاب کهف است یا عضوی از گاو معهود که موسی (نه خودسرانه که صد البته به امر خداوند) به آن ضربه زد (حال فخذ بود یا مادون فخذ چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که با آن تکان گاو زنده شد و گفت فلانی مرا کشته است و باز به حال سابق موت بازگشت!) یا بزرگی کشتی نوح و جنس چوب بهکار رفته در آن (راش؟ بلوط؟ نارون؟ افرا؟ گردو؟ چنار؟ کاج؟) یا نام جوانکی که خضر نبی [با تاییدات قدسی] او را به قتل رساند و نظایر اینها. پس برای تعیین تکلیف این قسم امور راهی جز نقل نیست. حال هر کدام از اینها که بهدرستی از جانب پیامبر بازگو شده باشد (با کدام روش تاریخی؟) برای ما معلوم و دانسته است، مانند اینکه روشندل همراه موسی بهیقین خضر نام داشت.
II
اکنون پس از همهی این مقدمات و راههای پیچ در پیچی که آمدیم، تازه به آن مطلب جالب نزدیک میشویم. اما آن قسم که صحت صدورش از معصوم (معادل با قطعیت وقوعش در عالم خارج؟) برای ما ناشناخته و احرازناپذیر است، همانند آنچه کعب و وهب و ابن اسحاق و دیگران از اهل کتاب اخذ کردهاند «فهذا لا یجوز تصدیقه و لا تکذیبه إلا بحجه کما ثبت فی الصحیح عن النبی صلی الله علیه و سلم أنه قال: إذا حدثکم أهل الکتاب فلا تصدقوهم و لا تکذبوهم، فإما أن یحدثوکم بحق فتکذبوه، و إما أن یحدثوکم بباطل فتصدقوه». فهمیدید چه شد؟ شیوهی ظریف و موشکافانهی رقابت را در فروش کالای آسمانی دیدید؟ خردهپیامبری که خود را خاتم الانبیاء نامید و کل آیینش اقتباس ناقص و مسخشدهای از یهودیت بود (رک مائده - ۸۲: لعن یهود و چاپلوسی از نصاری) با زیرکی هر چه تمامتر میگوید که هر چه را پیروان دیگر ادیان ابراهیمی از من بازگو میکنند نه بپذیرید و نه رد کنید، مبادا که سخنشان راست باشد و شما دروغش بینگارید و دروغ باشد و شما راستش بپندارید! جلوهی نابی از «اعتدال نبوی». حال این حکم به تعلیق دقیقاً یعنی چه؟ یعنی در مورد رقیبان نه اصل بر برائت است و نه اصل بر اتهام. پس اصل بر چیست؟ هیچ! نشنیده بگیرید. این تازه حکم حدیثی بود که مرجعش اهل کتاب باشند (یعنی مثلاً یکی از اهالی بختبرگشتهی بنیقریظه بگوید که فرزند عبدالله چنین گفت). اگر تکلیف حدیث اهل کتاب این باشد، هر آینه سرنوشت کتب آن اهالی که بهطریق اولی روشن است! محمد با باریکبینی هر چه تمامتر همهی میراث تاریخی بهجامانده از جهان سامی را با همین یک جمله از حیز انتفاع ساقط میکند. با آمدن اسلام که آیین یهود و مسیح نسخ شد. پس چه میماند؟ کتب مقدس. تورات و انجیل چه؟ شریعت را میتوان منسوخ دانست اما الهیات چه؟ نمیشود که خداوند یکجا تشبیه محض باشد و جای دیگر تنزیه مطلق؟! آنها هم تحریف شدهاند و مجرای نقل هم که از اساس مسدود است. چرا؟ چون عالمان این دو دین (در نهایت حسن ظن) گفته و نوشتهیشان با نگفته و ننوشتهیشان یکی است. باید قول آنان را همچون اموری بدانید که در برزخ میان وقوع و استحاله سرگردان است. گفتههای اهل کتاب جزء ممکنات محض اند. یعنی رقبا هر چه بگویند از جهت عیار حقیقت و میزان واقعنمایی یکسره خنثی است. بود و نبود این سخنان برابر است. من به چنین کاری میگویم «سیاستورزی» در پیامبری. برای بالا بردن اقبال به متاع او و بازاریابی برای رسالتش چه شگردی از این بهتر؟ او در خوشبینانهترین فرض درست بهمانند نوهی ناخلفی است که کل ارثیهی اجدادی را به نام خود زده و همهی دیگر ارثبران را چنان چیردهدستانه اخته نموده که حتی نمیتوان به اسائهی ادب و توهین به پیشینیان متهمش کرد. محمد با مهارتی که تنها از یک مدعی کامیاب نبوت برآمدنی است، از نیرومندترین هماوردان خود سلب اعتبار و ارزشزدائی میکند.
«و لن ترضی عنک الیهود و لا النصاری حتی تتبع ملتهم قل إن هدی الله هو الهدی...» بقره، ۲۰
I
داشتم در رختخواب گرانقدرم از میان کتب ابن تیمیه «مقدمه فی أصول التفسیر» را روی گوشی ورق میزدم (باور بفرمائید که تازه فهمیدهام مشکل تنبلی من در کتابخوانی با یک عدد کیندل حل خواهد شد و هر کس چنین هدیهای به اینجانب ارزانی دارد به خودم، خودش و بشریت خدمت بس بزرگی کرده است). سرگرم گشت و گذار بودم که در فصل «اختلاف تفسیر» و زیرفصل «اختلاف از جهت نقل» به مطلب بامزهای برخوردم. بحث آن است که میفرماید اختلاف نقل بر دو قسم است: یکی آنکه مستندش تنها همین نقل است و دیگری آنکه از راهی جز نقل هم میتوان صحت و سقمش را دریافت، چرا که علم یا نقل تصدیقشده است و یا استدلال تحقیقشده و امر منقول یا از معصوم است یا از غیر معصوم (چه شده؟ از تشقیق شقوق در شرف سرگیجهاید؟ لا بأس! چند سال که با این متون سر و کله بزنید خودبهخود عادت میکنید و انس و الفت مییابید!). حالا همین نقل معصوم هم یا میتوان صحیح و ضعیفاش را شناخت یا نمیتوان و این قسم اخیر (نقل معصوم که ما راهی نداریم که به درستی کلیت آن یقین حاصل کنیم) یا از زمرهی چیزهایی است که سود و فایدهای در بر ندارد که بحث از آن زائد است (عجب! مگر میشود معصوم چیزی بگوید که بیفایده باشد؟ یعنی درونمایهاش ناچیز و بیارزش باشد؟) و اما آن نقلی از معصوم که ما راهی برای احراز صدقش نداریم و در عین حال مسلمانان نیازمند شناختش هستند، پس همانا الله بر حقیقت چنان نقلی دلیل و راهنمایی برای شما قرار داده است. مثال آنچه سودی در معرفتش نیست و دلیلی هم بر صحت و سقمش نداریم: اختلاف مفسرین در رنگ سگ اصحاب کهف است یا عضوی از گاو معهود که موسی (نه خودسرانه که صد البته به امر خداوند) به آن ضربه زد (حال فخذ بود یا مادون فخذ چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که با آن تکان گاو زنده شد و گفت فلانی مرا کشته است و باز به حال سابق موت بازگشت!) یا بزرگی کشتی نوح و جنس چوب بهکار رفته در آن (راش؟ بلوط؟ نارون؟ افرا؟ گردو؟ چنار؟ کاج؟) یا نام جوانکی که خضر نبی [با تاییدات قدسی] او را به قتل رساند و نظایر اینها. پس برای تعیین تکلیف این قسم امور راهی جز نقل نیست. حال هر کدام از اینها که بهدرستی از جانب پیامبر بازگو شده باشد (با کدام روش تاریخی؟) برای ما معلوم و دانسته است، مانند اینکه روشندل همراه موسی بهیقین خضر نام داشت.
II
اکنون پس از همهی این مقدمات و راههای پیچ در پیچی که آمدیم، تازه به آن مطلب جالب نزدیک میشویم. اما آن قسم که صحت صدورش از معصوم (معادل با قطعیت وقوعش در عالم خارج؟) برای ما ناشناخته و احرازناپذیر است، همانند آنچه کعب و وهب و ابن اسحاق و دیگران از اهل کتاب اخذ کردهاند «فهذا لا یجوز تصدیقه و لا تکذیبه إلا بحجه کما ثبت فی الصحیح عن النبی صلی الله علیه و سلم أنه قال: إذا حدثکم أهل الکتاب فلا تصدقوهم و لا تکذبوهم، فإما أن یحدثوکم بحق فتکذبوه، و إما أن یحدثوکم بباطل فتصدقوه». فهمیدید چه شد؟ شیوهی ظریف و موشکافانهی رقابت را در فروش کالای آسمانی دیدید؟ خردهپیامبری که خود را خاتم الانبیاء نامید و کل آیینش اقتباس ناقص و مسخشدهای از یهودیت بود (رک مائده - ۸۲: لعن یهود و چاپلوسی از نصاری) با زیرکی هر چه تمامتر میگوید که هر چه را پیروان دیگر ادیان ابراهیمی از من بازگو میکنند نه بپذیرید و نه رد کنید، مبادا که سخنشان راست باشد و شما دروغش بینگارید و دروغ باشد و شما راستش بپندارید! جلوهی نابی از «اعتدال نبوی». حال این حکم به تعلیق دقیقاً یعنی چه؟ یعنی در مورد رقیبان نه اصل بر برائت است و نه اصل بر اتهام. پس اصل بر چیست؟ هیچ! نشنیده بگیرید. این تازه حکم حدیثی بود که مرجعش اهل کتاب باشند (یعنی مثلاً یکی از اهالی بختبرگشتهی بنیقریظه بگوید که فرزند عبدالله چنین گفت). اگر تکلیف حدیث اهل کتاب این باشد، هر آینه سرنوشت کتب آن اهالی که بهطریق اولی روشن است! محمد با باریکبینی هر چه تمامتر همهی میراث تاریخی بهجامانده از جهان سامی را با همین یک جمله از حیز انتفاع ساقط میکند. با آمدن اسلام که آیین یهود و مسیح نسخ شد. پس چه میماند؟ کتب مقدس. تورات و انجیل چه؟ شریعت را میتوان منسوخ دانست اما الهیات چه؟ نمیشود که خداوند یکجا تشبیه محض باشد و جای دیگر تنزیه مطلق؟! آنها هم تحریف شدهاند و مجرای نقل هم که از اساس مسدود است. چرا؟ چون عالمان این دو دین (در نهایت حسن ظن) گفته و نوشتهیشان با نگفته و ننوشتهیشان یکی است. باید قول آنان را همچون اموری بدانید که در برزخ میان وقوع و استحاله سرگردان است. گفتههای اهل کتاب جزء ممکنات محض اند. یعنی رقبا هر چه بگویند از جهت عیار حقیقت و میزان واقعنمایی یکسره خنثی است. بود و نبود این سخنان برابر است. من به چنین کاری میگویم «سیاستورزی» در پیامبری. برای بالا بردن اقبال به متاع او و بازاریابی برای رسالتش چه شگردی از این بهتر؟ او در خوشبینانهترین فرض درست بهمانند نوهی ناخلفی است که کل ارثیهی اجدادی را به نام خود زده و همهی دیگر ارثبران را چنان چیردهدستانه اخته نموده که حتی نمیتوان به اسائهی ادب و توهین به پیشینیان متهمش کرد. محمد با مهارتی که تنها از یک مدعی کامیاب نبوت برآمدنی است، از نیرومندترین هماوردان خود سلب اعتبار و ارزشزدائی میکند.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه
ابن الوقت
از دیدگاه من (که کمابیش پوچانگارانه است) هر کاری اتلاف عمر بهحساب میآید. با اینحال، باید جوری این دوران را سپری کرد که دستکم برای خود فرد لذتبخش یا خرسندکننده باشد. حس حسرت بدترین پیامد زندگی است. نباید پشیمان باشیم. برای پرهیز از این دامچاله نیاز است که بسیاری از مبانی خود را دگرگون کنیم. بسا چیزها که تاریخ بشریت به ما قبولانده ارزشمندند در حالی که نیستند. پس اگر بیارزش باشند، از دست دادن یا به دست نیاوردنشان هم ما را پشیمان نخواهد کرد. تنبلی و بیکاری بهخودیخود ناپسند نیست. سختکوشی و کار هم بهخودیخود پسندیده نیست. رضایت فردی از بههدر دادن عمر باید بتواند از چهارچوبهای نهادینه فراتر برود. با اینهمه، چرا بختک حسرت بر بسیاری از آنات ما چنبره زده است؟ گمان کنم «فرا روی از ارزشهای تاریخی» همانقدر که در وادی ایدهپردازی آسان و برازنده جلوه میکند در زیست اجتماعی چنین آب و رنگی ندارد، چرا که هم دشوار است و هم هیات ناجوری دارد. ما خواهناخواه خود را در آیینهی دیگران میبینیم و دیدگاه آنان مسیر بسیاری از کنشهای ما را تعیین میکند. همین جمله که «باید چیزی بشوی که برای آن خلق شدهای» افزون بر اینکه غایتانگارانه است (و طبعاً هیچ پوچانگاری تن به فرجامباوری نمیدهد) هم طنین الاهیاتی دارد (اندیشهی آفرینش) و هم ابهام تاریخی. نهایت گنجایش معنایی چنین آموزههایی در دوران ما چیزی جز تقلیل روانشناختی نیست؛ «چیزی بشو که هوش و توان آنرا داری». راه روشن است: برای «چنین چیزی شدن» یا باید به دانشگاه بروی یا خودت دانش بیندوزی. مهارتی را کسب کن که برای آن مناسبی! مشکل اصلی تضادهایی است که ما نتوانستهایم با آنها کنار بیاییم، اینکه آرزومند «هدف در زندگی» هستیم و همهنگام تظاهر به «دمغنیمتشمردن» میکنیم. خوشباشی با هدفمندی سازگار است؟ اینجا هم جادوی «هر دو با هم» و «میانهروی» به کار میآید؟ مسیر اصلی کدام است؟ برای هر هدفی باید از بسا چیزها گذشت حتی اگر هدفمان لذت محض و عادی و روزمره باشد که برای رسیدن به آن باید از هر آنچه در درازای تاریخ «فرزانگی»، «فرهیختگی» یا «نخبگی» نام گرفته بگذریم. اما ما میخواهیم از دیگران متمایز شویم. میخواهیم فرق داشته باشیم، وگرنه چرا باید در آکادمی عمر را سپری کرد و نه در جزیرهی لختیها؟ چرا باید کتاب خواند؟ چرا باید کتاب نوشت؟ چرا باید نویسنده یا مترجم باشیم؟ باور دارم که کوچکترین گرایش به نامآوری سرچشمهی بسیاری از این کارها است و هر میل شهرتی هم برابر است با از دست دادن زمان برای خوش بودن. من هر چه فکر میکنم میبینم «دوگانههای درون» ما را بدجور زمینگیر و پریشانحال کرده است. ما نیازمندیم تا اتلاف عمر را مدیریت کنیم. ما به هدفهای زودگذر نیازمندیم. زودگذر؟ اهدافی نه برای پس از مرگ و نه برای همهی دوران زندگی و نه برای ده سال، بلکه برای همین امروز یا همین لحظه. حتی معنای «مدیریت زمان» هم برای یک پوچانگار شاد (یا پوچانگاری که کوشش میکند شاد باشد) بهکلی متفاوت از دیگران است.
عذر بدتر از گناه
از مظلومیت دولت تدبیر و امید همین بس که زندانیان سیاسی را زیر مشت و لگد گرفتهاند تا وجههی روحانی حقوقدان را خراب کنند!
زنجیرهای شرقی
باید عواطف را به بند کشید و مهار کرد. تعالی احساس یعنی خط پایان گذاشتن بر چرخهای که دل (با دیوانگیهای ویژهی خودش) ما را در آن گرفتار و سرگردان میکند.
۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه
در جستجوی باد
از دید من گیراترین پارهی گفتوگوی کیارستمی و آغداشلو آنجایی است که از چرایی چپنشدن خود در دهههای چهل و پنجاه میگویند، اینکه عدالت مفهومی دربست نیست که از واژهنامه برداریم و در هر زمینه و زمانهای بهکار ببریم، اینکه جمع اغلب خطا میکند و همیشه درست نمیگوید یا بهقول استاد نقاشمان خلق چیزی درست را با دلیلهای نادرست جار میزند. جایی که کیارستمی از اهمیت خلوت و مصونیتش از توفانهای سیاسی و اجتماعی میگوید و در نکوهش همنسلهای مبارزش که از جهان طلبکار بودند داد سخن سر میدهد یا آنجا که آغداشلو آشکارا بیزاری خود را از جماعت یا ازدحام تودهها بیان میکند، از فرازهایی است که کلیدهای ظریفی برای فهم شخصیت و آثار این دو بهدست میدهد. نسبیت جهان انسانی و همستیزی دیدگاههای فردی شاید مهمترین جلوهی این گفتگوست، نقطهی ارشمیدسی یا دیدجایی فرازمند وجود ندارد تا از آنجا بتوان تکلیف هر چیز را مشخص کرد. افزون بر حافظهی حیرتانگیز کیارستمی، چگونگی باور او به عاملیت ذهن انسانی و مهار واقعیت بسیار خواندنی و تاملبرانگیز است! پیشتر هم (در جای دیگری) گفته بودم که گلدرشتهای این نسل که در وادی هنر درخشیدند، سبک زندگی و نگاه کمیاب و نادری به پیرامون خود داشتند. با اینهمه، باز هم پافشاری میکنم که وارونهی باور این بزرگان (و تصریح کیارستمی) بیزمانبودن همیشه و همهجا ارزش نیست و گاهی پهلو به خیالاندیشی و خودفریبی میزند. صد البته که نخست باید به خود تعهد داشت اما نباید هم فراموش کرد که این خودباشی خواه ناخواه آبستن خواست دگرگونسازی (اراده به تغییر) است. گرایش به هیچ ایدهای نداشتن یعنی نبودن و غیبت در جهان. من بهراستی باور دارم که ما آدم یکسره تماشاگر، خنثا، منفعل، بینظر یا بیطرف نداریم. از اینرو، اعتدالگرایی یا راه رفتن بر خطی میانه بیشتر توهم ذهنی است تا امر واقع. نمونهی خیلی سادهاش همین است که دریافت این دو هنرمند گرانقدر از «عدالت» آنها را (دستکم ازین جهت) به جبههی راست پیوند میدهد و انکار چنین چیزی از همان ترسی سرچشمه میگیرد که هر دو گفتهاند عامل اصلی نگرویدنشان به چپ بوده است، ترس از مردم.
۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه
حذف دیگری
اخلاق (این افعی هزار سر) برای ما آدمهای امروزی درست جای دین را پر کرده است. اگر در عهد گذشته دین سپر/نقاب خودخواهیها، پسند و ناپسندها و خواستههای (تمنیات؟) ما بود، حالا اخلاق با چهرهای سکولار و بنیانی بهژرفا دینی همان کارکرد را دارد. مقولهبندی انسانهای بختبرگشتهای که بیخبر از همه جا پایشان به این جهان هردمبیل و بیسامان باز شده در عناوین کلی و حماقتباری چون دروغگو/راستگو، وفادار/خائن، خودخواه/ازخودگذشته، پاک/پلید و در نهایت همان فهرست معهود خوبها و بدهای نقشبسته بر تختهسیاه دبستان هیچ کم از دستهبندیهای مومن/کافر یا اهل یمین/اهل یسار ندارد. نسبیت همزاد همیشگی و جداییناپذیر هر گونه کنشی است که زیر تیغ احکام اخلاقی میرود. هر رفتاری در این وانفسای زمانمند/فانی دستکم بین یک فرد و فردی دیگر رخ خواهد داد تا حصار اخلاق بتواند آنرا در بر گیرد. این میان نقش ناظران بیرونی چیست؟ هیچ! البته اگر این دانایی را داشته باشیم که هر موقعیت خطیر اخلاقی روزی جایگاه خودمان خواهد بود و دستهای از دور بر آتشی پیدا خواهند شد که همانقدر مطلقانگارانه و تنزهطلبانه ما را داوری کنند.
۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه
شرور دلپذیر
نه از الهگان میتوان گریخت و نه از الهیات...
پسنوشت:
پریشب از پس همزبانی الهیاتی با جوانی فاضل و در محفلی با حضور برخی الهگان به این سخن رسیدم. در این مدت با خودم میاندیشیدم که هستیشناسی منهای یزدانشناسی بهراستی چه خواهد بود؟ آنهم برای ما سامیزیستان که تاریخ را جز با انگارهای از خداوند نفهمیدهایم.
۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سهشنبه
زندان
چهبسا اگر کابوسی بیش از اندازه ادامه یابد و در همهی ساعتهای پیاپی و فراوان خواب یکتکه و دنبالهدار پیش برود، آدمیزاد پیر و خسته و سودازده از بستر برخیزد چندانکه گویی سالیانی از عمرش را با درد و رنج و افسوس و آه در لحظهای گذرانده است.
۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه
مشکل کجاست؟
«... مبادی مسیحیگری قضیهی پیوستگی ماده و روح را که عبرانیان قدیم از آن بیخبر بودند، از سرچشمهی نوافلاطونی گرفت و از نظر آن، لذات و علاقههای زندگی طبیعی انسان شری بود که میباید در راه مسائل والاتری از آن چشم پوشید و دوری گرفت، زیرا سرنوشت نهایی انسان و طبیعت درست او در جهانی غیر از این جهان است. به آسانی میتوان دانست که چگونه قرون وسطا در نتیجهی این اعتقاد جهان دیگر را برتر میشمرد و به پیروی از این فرض، جهان ما را نه فقط عرصهی رنج و اشک یا راهی برای وصول به جهان حقیقی دیگر میدانست، بلکه زهد را نمونهی غایی زندگی میشناخت و تفکر و تنهایی را به کوشش و کار ترجیح میداد... اعتقاد به پیوستگی ماده و روح که آثار آن را در همهی اعمال انسان میبینیم، تا روزگار ما در نظام اخلاقی غرب نفوذ دارد، تا آنجا که گویی مانع از این است که کسانی با آرامش باطن از خوبیهای عادی زندگی بهرهور شوند. یونانیان قدیم میدانستند چگونه از این خوبیها بهره باید گرفت و بسیاری از مردم عصر ما بر آزادمنشی آنها غبطه میخورند. مشکل اینجاست که مردم ما از کار یا لذتجویی چشم نپوشیدهاند، ولی هرگز نتوانستهاند از این فکر که خطایی در این روش وجود دارد رهایی یابند. بدین سان، اصولی که مردم بدان اعتقاد دارند، با وجود اهمیت و قوت، کمرنگ و سست پایه شده و احساس زبونی و خجلت با زندگی آنها در آمیخته و مابین لذت و سرمستی و پرده پوشی و ریا سرگردانند. مغرب زمین این چیزها را از میراث نوافلاطونی دارد.»
سیر تکامل عقل نوین، جان هرمن رندال، ترجمهی ابوالقاسم پاینده، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحهی ۴۷ و ۴۸
سیر تکامل عقل نوین، جان هرمن رندال، ترجمهی ابوالقاسم پاینده، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحهی ۴۷ و ۴۸
۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه
از دو راهیهای ناگزیر...
بدون هیچ تعارفی باید الکل و سیگار را ترک کنم. کسی که بیش از سی سال سن دارد و به سیصد مرض مبتلاست نباید ادای جوانهای بیست ساله را در بیاورد. از همهی مشکلات جسمی ریز و درشت که بگذریم فقط دو تا درد بیدرمان کافی است تا آدم عاقل هر دو ارمغان مذکور را ببوسد و بگذارد کنار: میگرن و ضعف معده. دیشب از پس مواجههی ناگهانی با «تمثال رقتبار شر» رفتم سیگار خریدم و در خانه هم عرق داشتم. چشمتان روز بد نبیند! خواستم خاطرهی بدی را فراموش کنم و از قضا موفق شدم، چون به چنان درد بیسابقهای گرفتار آمدم که تا همین امروز صبح همچنان مرا به پیچ و تاب وا داشته بود. معجون نامیمونی از اختلال گوارش و میگرن بدخیم مرا از پا در آورد. یادم نیست آخرینبار چه زمانی اینجور سردردی را از سر گذراندم. خیلی وقت پیش بود. از شدت درد به گریه و زاری افتادم. حالم درست مرا یاد تعبیر ویلیام اُکامی از ماهیت نامگذاری میانداخت؛ «نالههای مریض». آری! من اسمی بودم که داشتم بهزودی از هرگونه مسمای احتمالی تهی میشدم و چیزی نمانده بود که وجه تسمیهام از وادی موهوم أعیان به دیار معدوم مفاهیم و اصوات هجرتی بیبازگشت کند. از دیشب تا حالا شش تا کدئین خوردم ولی افاقه نکرد. خوب نمیشد، خوب نمیشدم. سرم را با لُنگی محکم بستم اما کارگر نیفتاد. تا اینکه دوبار همهی وجودم از دهانم بیرون جهید. الان احساس بازگشت به زندگی دارم. خب چه کاریه؟ بارها آزمودهام که برای شخص من درد سرم شدتی بهمراتب بیش از لذت مستی (یا از آن بدتر چُسخلسهی سیگار) دارد. ارگانیزم وصلهپینه و «جان ناقابل» اینجانب تاب این دو نعمت را ندارد و بهقول حضرت امام خطاب به حاصل عمرش «تحملی بیش از طاقت» حقیر میخواهد. [راستی! دقت کردهاید که محصولات عمر بنیانگذار را یا دشمنانش از بین بردند یا خودش با داس مصلحت از شجرهی خبیثهی انقلاب به پایین انداخت؟] در همهی این سطور عامدانه بهجای «دود» از صرف واژهی «سیگار» بهره بردم، چون به این نتیجه رسیدهام که تنها مائدهی آسمانی سازگار با «جسم ناقص» بنده همانا علف است و بس! البته من جز این سه تا کنون چیز دیگری نیازمودهام و گمان هم نکنم که بیازمایم. کف نفس اجازه نمیدهد، میدانید که؟ ولی این سومی رسماً عالی است! تا حالا به یاد ندارم که بهخاطر علفکشیدن به سردرد یا سوء هاضمه مبتلا شده باشم. تنوع تجربیاتش بسی بیش از الکل و حال خوشش هزارانبار برتر از سیگار است. تازه این حقیقت را دریافتهام که در تابوت عهدی که یهوه برای من فرو آورده است فقط فرمان به دود کردن علف مقدر شده و بس! تنها میماند چرایی این خودویرانگری و گریز از آگاهی برای ما آدمهایی که [به پندار خود] زیست آگاهانه را برگزیدهایم و کمی بیش از دیگران از آن رنج بردهایم.
۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه
آن چیست که نامندش «دوستی»؟
مفهوم «دوستی» نیازمند بازتعریف و بازشناسی است، درست به همان دلیل که واقعیتش برای همهی ما محل پرسش، تردید، شگفتی و شوک بوده است. من خودم همیشه متهم بودهام به اوصافی چون بیمعرفتی، بیخبری، غیبت/ناپیدایی و برای زمانی دراز گم و گور شدن. حتی دیدهام که نبودنم برای مدتی سبب شده که دوست نازنینی گمان کند فاصلهای میان ما افتاده و لحنش با من سرسنگین یا رسمی بشود. آنها که بیشتر میشناسندم البته بهجای رسمیت، از در فحش و ناسزا برون میآیند ولی همان حال هجو و کنایه نشان میدهد که آنان هم از «دوستی» توقعاتی دارند اما برآوردهنشدن این چشمداشتها برایشان حالت جدی یا متعجب ایجاد نمیکند یا بهقول معروف آنچنان جا نمیخورند. گاهی برای دوریهای آگاهانهام توضیح دادهام و اغلب هم چنین نکردهام. هراس از ناراحتی طرف مقابل (فارغ از جنسیتش) مهمترین عامل پرهیزم از روشنسازی موضوع بوده است. اما رگههای سترگ خودخواهی را در این شیوه میتوان بهعیان دید. چون «رفتار سلبی بدون توضیح» حتماً بیشتر باعث ناراحتی دیگری میشود. پس مسئله دلسوزی یا خیرخواهی برای دیگران نیست بلکه «هراس از ناراحتی طرف مقابل در حضور من» است. در واقع، من نمیخواهم شاهد ناراحتی دیگران باشم. نمیخواهم بدانم که دیگران از من ناراحت شدهاند. نباید این ناراحتی در حوزهی آگاهی من رخ بدهد، اما اگر همین دیگران از ناراحتی دق کنند و من خبر نشوم هیچ مشکلی ندارد. «هراس از آگاه شدن نسبت به ناراحتی دیگران» را در بسیاری از پیرامونیان خودم نیز دیدهام. بهنظرم از نشانههای بالینی خودشیفتگی باشد و صد البته گونهای فرار از پیامدهای ناگزیر و طبیعی رابطه با دیگری. ما نمیخواهیم بفهمیم کاری کردهایم که برای دیگری ناخوشایندی به بار آورده است. «دوست ندارم کسی از من ناراحت شود» جملهی بسیار آشنا و انساندوستانهای است که از زبان اطرافیان هر روزه میشنویم، اما معنای واقعیاش دربارهی بسیاری از ما چیز دیگری است: «دوست ندارم بفهمم که کسی از من ناراحت باشد». گاهی سبب توضیح ندادن دوری، هراس مذکور نیست بلکه ناراحتی خود فرد از کاری است که گمان میکند نادرستیاش آنچنان آشکار است که نیازی به توضیح ندارد. در هر صورت با «هراس از توضیح» مواجهیم حال یا بهخاطر ناراحتی خودمان (از کار آشکارا نادرست) یا بهخاطر ناراحتی دیگران (از شنیدن خردهگیریهای ما). در چند ماه اخیر با چند نفر چنین کردهام و چند نفر نیز با من همین کار را کردهاند. بدبختی بزرگ آن است که در همهی ما «تظاهر به ناراحت نشدن» وجود دارد، در همهی ما آدمهای احساساتی که تظاهر میکنیم به بیاحساسی. این هم نشانهی دیگر خودشیفتگی است که فرد از چیزی یا کسی ناراحت شود اما وقتی با پرسش «ناراحت شدی؟» مواجه شود خیلی دستپاچه و با تاکید بگوید که «نه بابا! ناراحتِ چی؟»، یعنی آنقدر خودشیفتهایم که حتی حاضریم با وجود ناراحتی در برابر دیگران وانمود کنیم که آدمهای بینهایت خونسرد، آسانگیر، خنثی و بیتفاوتی هستیم. شاید علتش آن است که ناراحت شدن را مصداقی از احساساتیبودن و این آخری را نقطهضعف میدانیم. علت دیگرش این است که واکنش طرف مقابل در برابر ناراحتی ما اغلب به شوخی و طعنه یا شاهد گرفتن شخص ثالث که «فلانی مگه من کار بدی کردم؟» و نظایرش ختم میشود، یعنی ما میترسیم که بهخاطر «ابراز ناراحتی» دست انداخته شویم و از سوی دیگران متهم شویم به حساسبودن یا بهقول مشهورتر بیجنبگی. از آن سو، طرف مقابل که از بخت بدش فهمیده است دیگری از او ناراحت شده میخواهد هر جور شده از این واقعیت فرار کند و برای همین کوشش میکند وضعیت موجود را با خنده و مزاح و گاه انکار نادیده بگیرد. نتیجه اما اغلب یکسان است: دور شدن از یکدیگر. میبینید؟ اگر تنها مشکل خودم بود باز میشد امیدی داشت. اما این خودشیفتگی ویرانگر و دوسویه آنقدر شایع است که «قصههای هزار و یکشب» یک ورق آن هم نمیشود. ما نتوانستهایم برای دوستیهایمان معنای درست و منصفانهای دست و پا کنیم. ما فهم مشترکی از «دوستی» نداریم و برای همین با ناهمسانی توقعات مواجهیم. همهی ما در حال «انکار خود» هستیم. برای همین گاه چیزی میگوییم و درست وارونهی آن رفتار میکنیم. پای جنسیت که بهمیان بیاید البته ماجرا بهنحو سرسامآوری پیچیدهتر هم میشود. در کل، شبکهی بیمارگونهای از وابستگی و گسست میان ما وجود دارد، از هیجان و سردی، از نیاز و سیرابی، از عادتدادن به حضور تا رنجدادن از غیبت، از ستایش و سرزنش، از هیاهو و سکوت.
اشتراک در:
پستها (Atom)