۱۳۸۴ دی ۱۰, شنبه

وقتی در تنهائی غرق بشی، ديگه فراموش می‌کنی که تنها هستی و به‌ميزانی که اين تنهائی عميق باشه، فراموشی آن نيز طولانی خواهد بود و چه بسا تا انتهای راه را در سکوت خود به‌سر بری.
تنهائی من سطحی ست و اين تنهائی هر چه بيش‌تر شود، سطحی‌تر می‌شود و خودآگاهی نسبت به آن دردناک‌تر.

۱۳۸۴ دی ۲, جمعه

در نقد دورویی اصلاح‌طلبان

یکی از مضحک‌ترین حربه‌های اصلاح‌طلبان برای مقابله با رهبر فعلی و جناح متبوعش آنست که وانمود کنند بنیانگذار یک شخصیت کاملا دموکراتیک داشت و دوران رهبری او از درخشان‌ترین دوران‌های تاریخ ایران است و مملکت گل و بلبل بوده است اما با آمدن خامنه‌ای، یک شخصیت مستبد به حکومت رسید و کشور را به نابودی کشاند.
اما تنها تفاوت ایندو آنست که خمینی یک دیکتاتور تمام‌عیار بود که از کاریزمای خودش نهایت استفاده را می‌بُرد، حال آنکه خامنه‌ای دیکتاتوری ست که کاریزمای خمینی را ندارد.
چه فرقی ست میان اعدام‌های سال 67 و سال‌های پس از آن؟!
چه فرقی ست میان حذف نهضت آزادی از انتخابات مجلس سوم و حذف همین رادیکال‌های سابق و اصلاح‌طلبان فعلی از انتخابات مجلس چهارم و هفتم، جز آنکه در آنزمان هیچکس جرأت اعتراض به امام را نداشت اما در این دوره به‌راحتی به خامنه ای اعتراض می‌شود تا آنجا که تصمیماتش را از روی استیصال و مشابه تصمیمات پهلوی دوم در اواخر حکومتش می‌خوانند.
چه فرقی است میان انقلاب فرهنگی و تصفیه‌ی اساتید در دوران بنیانگذار با سخت‌گیری‌های فعلی؟!
خمینی در آنزمان به‌راحتی دیکتاتوری می‌کرد، تصفیه می‌کرد، اعدام می‌کرد اما اگر رهبر فعلی بخواهد همین کارها را بکند با مشکلاتی روبرو ست که بنیانگذار از آنها آسوده بود.
تمام حرف دل اصلاح‌طلبان یک چیز بیش‌تر نیست:
«دیکتاتوری برای بنیانگذار خوب بود چون در آنزمان این ما بودیم که در سیستم نفوذ داشتیم اما رهبر فعلی حق ندارد استبداد بورزد، چون دیگر ما نفوذی در حکومت نداریم.»

۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه

سلام آقای خوئینی‌ها

افاضات موسوی خوئینی‌ها یکبار دیگر نشان داد که شاگردان سیاسی خمینی هم تزویر را از او به ارث برده‌اند و هم تعصب را.
شیخ اصلاح‌طلبان گرچه دیرهنگام اما به‌زیبائی هر چه تمام‌تر نشان داد که با امثال مصباح‌یزدی و قاطبه‌ی روحانیت در یک سنگر قرار دارد.
اینکه مشروعیت ولایت علی‌بن‌ابیطالب از جانب مردم است را همین محمد خاتمی بارها تکرار کرد اما آنموقع بنابر اصل تزویر، موسوی خوئینی‌ها سکوت کرد.
وقتی که اعتراض دانشجویان در سال 78 به‌جهت توقیف جریده‌ی او می‌رفت که ثبات جمهوری اسلامی را به‌خطر اندازد، همین موسوی خوئینی‌ها سکوت کرد. چطور در آنزمان مساله‌ی اصلی سلام بود ولو به قیمت دم تیغ دادن صدها دانشجو و بی‌ثباتی کشور اما حالا مساله‌ی اصلی حفظ جمهوری اسلامی است؟!!
این متخصص در وادی علوم انسانی همچنین گفته است که وقتی نظریه‌ای بیان می‌شود این وسواس پیش می‌آید که با تفکر بیان شده یا از روی غرض.
البته این وسواس برای حضرت ایشان تنها زمانی پیش می‌آید که نتیجه‌ی تاملات بر خلاف اسلام یا جمهوری اسلامی باشد؛ و این دو مرزهائی هستند که برای موسوی خوئینی‌ها ورای هر حقیقت و تأملی قرار دارند.
او با گفتن این سخن که «اگر رای مردم را می‌خواهید نباید خلاف اعتقادات مذهبی عامه‌ی مردم سخنی بگوئید» به‌خوبی نشان داد که در قاموس معممین جائی برای نقد دین و فرهنگ دینی وجود ندارد و برای به‌دست آوردن قدرت باید عوام‌فریب بود و البته این عوام‌زدگی و عوام‌فریبی در مورد امام به هم‌زبانی او با عامه‌ی مردم و فهم بالای عوام در لزوم پیروی از او تعبیر شده است!!!
روشنفکران دینی نظير سروش بر باطل اند صرفا به اين دليل که این پرسش مخاطره‌انگیز را در برابر یک هزار سال سنت دینی شیعی قرار داده‌اند که: «تکلیف معنا و مفهوم خاتمیت محمد در پیامبری و وحی با جایگاهی که شما برای امامان معصوم قائل شده‌اید (که در مواردی حتی فرا پیامبرانه است) چه می شود؟»
و اتفاقا اين يکی از آن مواردی است که کاملا در داخل مرزهای ادعائی روشنفکران دينی قرار دارد و حداکثر آن است که گذار از تشيع به نوعی اسلام فرامذهبی ست و در هر صورت چنين ناقدانی همچنان در دائره‌ی مرزهای مسلمانی قرار دارند گرچه اين حقيقت به مذاق امثال خوئينی‌ها خوش نيايد.
در سخنان خوئینی‌ها دو نکته‌ی مهم به‌چشم می‌خورد:
1.نه تنها اسلام بلکه برداشت‌های آمیخته با جهل و خرافه‌ی عامه‌ی مردم از این اسلام را نیز نباید نقد کرد.
2. قدرت‌طلبی در عین اسلام‌خواهی و علاوه بر آن دفاع از سلطه‌ی روحانیت بر سامانه‌ی سیاسی و اجتماعی جامعه‌ی ایران. طبعا حقوق و آزادی‌های ملت هم تا جائی به‌رسمیت شناخته می‌شود که اسلام و معممین آنرا تایید کنند.
با توجه به این دو نکته اساسا چه تفاوتی میان اصلاح‌طلبی این آقایان و اصول‎‌گرائی طرف مقابل وجود دارد؟!!
اسارت در چنبره‌ی قراردادهای اجتماعی؛ آیا "زندگی اصیل" هم نوعی قرارداد و اعتبار نیست؟!
آزادی
خواب راحت
تفکر
سکس
عشق
پرنده
هوای آلوده
حکومت آلوده
دین آلوده
مدرنیته‌ی توسعه‌نیافتگی
احتضار خدا در میان ما
رستاخیر خدا در غرب که بیشتر به مرده‌ای متحرک می‌ماند
...

۱۳۸۴ آذر ۱۸, جمعه

تولید انبوه و میان‌مایگی

«تمامی دستگاه آموزش عالی در آلمان اساسی‌ترين چيز را از دست داده است، يعنی هدف و نيز وسايل رسيدن به هدف را. فراموش کرده‌اند که هدف همانا آموزش و پرورش است و فرهيختن _نه "رايش" _ که برای اين هدف به فرهيختار نياز هست ـــــ نه دبير دبيرستان و دانشور دانشگاهی... نياز به فرهيختارانی که خود را فرهيخته باشند، به جان‌هايی سرآمد و والا که با هر لب گشودن و لب فروبستن شان مزه‌ی شيرين فرهنگی پخته را بچشانند ـــــ نه اين بی سرـ و ـ پاهای درس‌خوانده‌ای که آموزشگاه‌های عالی و دانشگاه‌ها به‌عنوان "دايه‌ی دوره‌ديده" امروزه جلو جوانان می‌کارند.
... مدرسه‌های "عالی" ما یکسره با بی سر _ و _ ته ترین میان‌مایگی گره خورده‌اند، چه آموزشگران شان، چه برنامه‌ها‌ی درسی شان، چه هدف‌های آموزشی شان. همه جا شتاب زننده‌ای در کار است.»
نیچه_ غروب بتان_ ترجمه‌ی داریوش آشوری

بسياری از اساتيد دانشگاه چيزی نيستند جز کاسبکارانی فاقد هرگونه تخصص و دانش، کوتوله‌هائی سرشار از حماقت‌های پيدا و پنهان همراه با ادعاهای بزرگ و گزاف.
سياست توليد انبوه در وادی علوم انسانی و خصوصا فلسفه، دانشگاه را عقيم ساخته است.
اعضای هیـأت علمی نه بر اساس سواد و فضل که بر اساس روابط و با ملاحظات دیگری انتخاب می‌گردند.
نتیجه آنکه محافل آکادميک ايران هيچ‌گونه زايش فلسفی ـ فکری ندارند. هر چه به‌وجود می‌آيد خارج از دانشگاه هست.
دانشگاه‌های ما تنها جائی است که نمی‌توان در آن فلسفه‌ورزی، تفکر و فرهیختگی آموخت...

۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه

اخلاق زرین اسلام

آری! مايه‌ی بسی خرسندی ست که اسلام با قاعده‌ی طلائی [با هر کس چنان رفتار کن که خوش داری با تو به‌همان نحو رفتار کنند] همنوائی نموده است. اما مگر می‌توان ادعا کرد که انسان‌ها از "سنگسار شدن" لذت می‌برند و به‌همين دليل هم راضی می‌شوند که ديگران را سنگسار کنند؟!!
کدام مسلمانی حقيقتا می‌تواند ادعا کند که سنگسار کردن عملی اخلاقی است و او می‌پذيرد که در شرائط مشابه، خودش را نيز سنگسار کنند؟!

لزوم به‌رسمیت شناختن «تدین‌های باز»

SoloGen عزيز بر يادداشت من درباره‌ی نسبت ميان تدين و تشرع که در وبلاگ "يک جستجوی هميشگی" نقل شده بود، در قالب Comment، نقدی نوشته است که به‌نظرم تأمل‌برانگيز آمد.
در اينکه لحن من در آن يادداشت تند و گزنده بوده تا آن حد که بتوان غيراخلاقی‌اش ناميد، با ايشان همدلی دارم و البته بايد بگويم که لحن يادداشت‌های من در اوقاتی که روحيه‌ی "ولتر"ی ام گل می‌کند، غير از اين نمی‌تواند باشد.
من تذکر او را مبنی بر اينکه کسی حق ندارد در باب يک نظرگاه اخلاقی وابسته به يک نظام ايدئولوژيک داوری کند در حالی که خودش به نظام ايدئولوژيک ديگری باور دارد، شايسته‌ی دقت می‌بينم.
البته اگر مقصود آن است که از درون هيچ نظام اخلاقی‌ای نمی‌توان نظام اخلاقی ديگری را نقد کرد، بنظرم اين حکم دادن به "نسبيت اخلاقی" باشد که مورد قبول من نيست. ما در درون هر نظام اخلاقی هم که به‌سر ببريم علاوه بر توان استدلال برای رد يک نظام اخلاقی ديگر، می‌توانيم مثلا از طريق نشان دادن ناسازگاری‌های احکام اخلاقی صادره در آن نظام مورد بحث، به نقد و داوری بپردازيم.
البته مراد او از "سيستم‌های ايدئولوژيک" هم برای من روشن نيست. اگر مراد "سيستم‌های متصلب و انعطاف‌ناپذير" باشد، بايد بگويم که اساسا هر نظام اخلاقی در برابر احکام اخلاقی که صادر می‌کند، انعطاف‌ناپذير است و اين نه تنها اشکال نيست بلکه جزء مقوم هر نظام اخلاقی هم می‌باشد.
او به‌درستی تنبه داده که چالش بزرگ در تعيين نسبت ميان اخلاق و دين يا اخلاقی زيستن و متدين زيستن، آن است که "اخلاق" يا "اخلاقی زيستن" را ابتدا تعريف کنيم ( و البته به‌تبع آن، "تدين" و "متدينانه زيستن" را ).
بحث از تعريف ايندو در حوصله‌ی اين يادداشت نيست. تنها به‌طور خلاصه و بدون درغلطيدن به وادی مکاتب اخلاقی مختلف (مورد بحث در فلسفه‌ی اخلاق) بايد بگويم که "وجدان اخلاقی" هنوز هم محک مناسبی برای داوری در باب اخلاقی بودن يا نبودن يک فعل می‌باشد و در باب "تدين" نيز به‌نظر من بايد التزام به نظام اعتقادات و شعائر آن دين را دو سنجه‌ی مهم برای متدينانه زيستن قرار داد.
شايد بپرسيد که پس التزام به "اخلاق دينی" چه می‌شود؟
در جواب بايد بگويم از آنجا که ادعا بر اين است که اکثر احکام اخلاقی اديان مورد پذيرش تمام انسان‌ها اعم از مؤمن و ملحد می‌باشد، بحث از آنها به‌عنوان ملاک تدين، برای ما ثمر چندانی دربر ندارد.
در هر حال اين به‌نظر من يقينی ست که در مواردی متدينانه زيستن با اخلاقی زيستن در تعارض قرار می‌گيرد. مثلا اگر مسلمانی بخواهد به تصويری که از کفار در قرآن ارائه شده تن دهد، عملا حس نوع‌دوستی خود را بايد کنار بگذارد در حالی که " احساس نوع‌دوستی" يقينا يکی از شرائط اخلاقی بودن ما آدميان است.
اما خود من در باب رابطه‌ی ميان تدين و تشرع، نسبت به نظر قبلی‌ام دچار ترديدهائی شده‌ام و سخنان‌م را در اين باب با دو تن از عزيزترين دوستانم هم در ميان گذاشته‌ام.
اجمالش آنکه با فرض قرار داشتن در شرائط اخلاقی يکسان از حيث پايبندی به اصول اخلاقی، تدين تمام‌عيار هر چند ممکن است تناقضات درونی کم‌تری داشته باشد اما در دنيای کنونی ما نه وضعيت مطلوبی است و نه دلپذير است (به‌دليل آنکه بی‌نهايت قشري، خشن و ويرانگر است.) و تدين ناقص گرچه تناقض‌آميز باشد اما هم مطلوب است (به‌دليل آنکه عمدتا اين نوع تدين با تساهل و مدارای بيش‌تری همراه است) و هم فوق‌العاده دلپذير (زيرا در عين آنکه افراد آرامش ناشی از اعتقاد به خداوند و باورهای دينی را با خود دارند، آزادی‌ها و وسعت عملی از حيث عدم پايبندی به برخی شعائر و Ritual ها ی دينی خواهند داشت که برای زندگی شورآفرين بوده و تدين تمام‌عيار از آن محروم می‌باشد).
و البته نکته‌ی مهم ديگری هم هست و آن اينکه تدين ناقص ولو به‌دليل عدم پايبندی کامل به دستورات دينی دچار يکسری تناقضات درونی هست اما بهرحال بازهم تدين است و هرگز نمی‌توان حيثيت دينی‌اش را از آن سلب کرد و بزنگاه روشنفکری لائيک در اين است که اين تدين را به‌رسميت بشناسد و ناخواسته با بنيادگرايان در مهر باطل زدن بر تدين‌های باز و ملايم، در يک سنگر قرار نگيرد.
خيلی صريح بگويم:
می‌توان با متدينانی که دينداری‌شان باز، ملايم و همراه با مدارا باشد (ولو اين نوع تدين ناقص و تناقض‌آميز باشد و حتی چنين مدارا و تساهلی در آن دين صريحا نفی شده باشد) به جامعه‌ای مدرن و ليبرال گذر کرد اما با متدينانی با دينداری تمام‌عيار، قشری و خشونت‌آميز (ولو اين نوع تدين، تام و عاری از تناقضات دسته‌ی پيشين باشد و حتی چنين خشونتی هم در آن دين صريحا دستور داده شده باشد) هرگز نمی‌توان به جامعه‌ای باز دست يافت و گذر کردن به جامعه‌ای مدرن با چنين متدينان بنيادگرائي، توهمی بيش نيست.
اگر تدين بخش قابل توجهی از جامعه‌ی ايران، ناقص و ملايم بوده و طابق النعل بالنعل با احکام و خواسته‌های اسلام تطابق ندارد، گرچه از حيث ديندارانه‌اش واجد تناقضی درونی ست ولی بسی مايه‌ی شادی و خرسندی بوده و يقينا يکی از نقاط قوت ايرانيان در گذار به جامعه‌ای مدرن خواهد بود.

۱۳۸۴ آبان ۱۸, چهارشنبه

نقد فاشیزم به‌شیوه‌ی پازولینی

"SALO يا 120 روز در مرکز فساد" فيلم قشنگيه؛
این کثیف‌ترین و وحشیانه‌ترین تصوری هست که تابحال به ذهن من خطور کرده.
هیچ‌وقت در حالی که تک و تنها توی یک آپارتمان زندگی می‌کنید، همچین فیلمی رو نبینید...
چون صحنه‌های چندش‌آور و ویران‌کننده‌ای که "پازولینی" خلق کرده، تنها چیزی که برای مخاطبش به بار میاره چنان احساس تهوع متلاشی‌کننده‌ای هست که حتی ممکنه وسوسه‌ی خودکشی رو هم بهتون تلقین کنه.
هیچ‌وقت این فیلم رو نصفه شب نبینید، چون ممکنه تا صبح نتونید دوام بیارید... بعد از دیدن همچین فیلمی باید بلافاصله از خونه بزنید بیرون... چشماتون رو ببندید و هوای تازه تنفس کنید تا شاید یادتون بره که نظاره‌گر چه صحنه‌های آزاردهنده‌ای بودید.
پازولینی در این فیلم زیاده‌روی کرده و همین باعث شده مخاطب او از دیدن فیلم پشیمون بشه و تا مدتی هم احساس یأس و ناراحتی مزمنی رو با خودش بدوش بکشه.
اینکه یه عده روی زمین زندگی می‌کنند که از زجر دادن دیگران لذت می‌برند، یک واقعیت هست... اما هیچ دلیلی نداره که برای به‌تصویر کشیدن‌اش، اینهمه گند و کثافت و نکبت به‌خورد مخاطب بدهند.
مگر دنیای پیرامون ما آدم‌ها چقدر زیبائی داره که حالا بخواهند اینهمه استفراغ رو یکجا بهش تزریق کنن؟
چطور می‌شه اینهمه توحش، زشتی و کثافت رو یکجا جمع کرد؟ ها؟

۱۳۸۴ آبان ۱۴, شنبه

زندگی روزمرگی تهوع‌‍آوری ست که با تمام سردی‌اش، برای من تنها سرمایه‌ی نقد و یقینی است.
خواستنی و چندش‌آور
آرامش‌بخش و اضطراب‌آور
لذت‌بخش و دردآور
امیددهنده و یأس‌آور
هیجان‌بخش و کسالت‌بار
زندگی را بمانند فاحشه‌ای میانسال در آغوش می‌گیرم…

۱۳۸۴ آبان ۷, شنبه

پیرامون نقد ملکیان بر «تجدد ایرانی»

جنجالی که این سخنرانی به‌پا کرد مهم بود، اما نه از آنجهت که حس "ایرانیت" برخی بواسطه‌اش جریحه‌دار گشت، بلکه دقیقا به این دلیل که در این بین ادعاهای تاریخی بزرگی هم از جانب سخنران و هم از جانب مخالفان او مطرح گردید.
خود ملکیان زمانی که برای من یک ادعای تاریخی مهم و دارای شواهد در تاریخ اسلام را بازگو می‌کرد که استلزامات حساسیت‌برانگیزی هم بر آن مترتب می‌شد، در آخر گفتگوی‌مان به من چنین گفت: "... من چون در تاریخ کار جدی نکرده‌ام، بر ادعاهای تاریخی‌ام هم چندان اصراری ندارم." (نقل به‌مضمون)
و با اینحال من تعجب می‌کنم چگونه ایشان با این شدت و حدت در آن جلسه سخن گفته است و جالب آنکه مخالفان ملکیان هم برای تمدن عظیم ایران قبل از اسلام هیچ مدرکی ارائه نمی‌کنند و از آن بامزه‌تر اینکه برخی‌شان جوری سخن گفته‌اند که گوئی این امر از بدیهیات است و هر کس هم که آنرا انکار کند، ایرانی بودن خود را انکار کرده است؟!!
نظرات "سیدا.محمدی" برای یادداشت سیبستان، به اندازه‌ی کافی دغدغه‌های آنالیتیک ملکیان را تصویر کرده است.
پاسخ‌های محسن مؤمنی به ناقدان، نیز دقیق و خواندنی بود.
در اینکه "تجدد ایرانی" ترکیب مبهمی است هم کاملا با ملکیان موافقم و خصوصا این دو نکته‌ی او را شایسته‌ی تأمل می‌بینم:
" ...مشكل اول اينكه آيا تجدد می‌تواند مؤلفه‌های غيرمتجددانه را در خود راه بدهد و در آن دخيل بشود؟ و بر فرض حل مشكل اول بايد پاسخ داد كه مؤلفه‌های ايراني بودن چيست؟ "
و شگفت‌انگیز آنکه هیچ یک از ناقدان پاسخ روشنی به این دو سؤال نداده‌اند.

اما حال و هوای مشترکی بر نقدها حاکم بود که برای من غیرقابل‌تحمل بود و آنرا اینجا بازگو می‌کنم:

مجید زهری نوشته: "... تفکر سخنان او ملغمه‌ای است از مارکسيزم، اسلاميزم و نگاه اروپامدار به تاريخ ايران..."
و حتی نیاز ندیده که یک استناد کوچک برای این ادعای بزرگ خصوصا در دو مورد اول بیاورد!!!
کسی که ردپای "اسلامیزم" را در سخنان ملکیان ببیند، یا ملکیان را نمی‌شناسد یا اسلام را یا هر دو را.

مهدی جامی نوشته: "...کار درست ستايش ايران و نکوهش اسلام يا ستايش اسلام و نکوهش ايران نيست. کار درست بازشناختن عناصر فکری و فرهنگی خود است."
بنظر من ملکیان نه درصدد ستایش اسلام هست و نه نکوهش ایران، پروژه‌ی ملکیان به‌تعبیر دقیق نقد اسلام و ایران و نقد فرهنگ برآمده از آندو است.
کسانی که سخنان محافل خصوصی او را شنیده باشند، خوب می‌دانند که ملکیان وقتی به نقد اسلام (بمعنی همان کتاب مقدس) می‌پردازد، در مقام یک روشنفکر لائیک، نقد خود را تا کجاها که نمی‌برد!

۱۳۸۴ آبان ۳, سه‌شنبه

در فرآيند تحقق بخشيدن به يک پروژه‌ی فکری در جامعه:

آيا اين عامه‌ی مردم‌اند که فرهيخته می‌گردند يا فرهيختگان هستند که تا حد عوام‌الناس تنزل می‌يابند؟

۱۳۸۴ مهر ۲۹, جمعه

خمینی و روشنفکران؛ با آتوریته چه کنیم؟

ای کاش متفکران ما اندک بهره‌ای از "ازخودگذشتگی" خمینی را در راه تحقق آرمان و هدف خود داشتند.
خمینی هر چه که بود و هر چه که کرد، نه "عافیت‌طلب" بود، نه "محافظه‌کار" و نه "اصلاح‌طلب".
خمینی یک "برانداز" بود و از همه چیز خود برای رسیدن به این هدف و استقرار نظام مورد نظرش گذشت.
روشنفکران ما یکبار از خود بپرسند که علت نفوذ اندک‌شان میان جامعه چیست.
نفوذ خمینی در میان مردم بیش از هر چیز معلول "منش اخلاقی" خاص او و "جدیت"ای بود که در راه خود داشت، برای همین هم هیچکس از او مطالبه‌ی دلیل نمی‌کرد... خمینی هزاران سخن بلادلیل بخورد مردم داد اما آنها تمامش را پذیرفتند فقط به این دلیل که منش خمینی را پذیرفته بودند.
شگفت‌انگیز آنکه روشنفکران ما هم فراوان سخنان بلا دلیل می‌گویند منتها با این تفاوت که "منش روشنفکران" به دل جامعه‌ی ما نمی‌نشیند.
خودشیفتگی، برج‌عاج‌نشینی و عافیت‌طلبی که در میان روشنفکران ما حاکم است، در خمینی نبود.
شاید تنها روشنفکری که بتوان او را در این جهت با خمینی قیاس کرد، مرحوم شریعتی باشد که متاسفانه تلاشهایش خواسته یا ناخواسته به آرمان خمینی فراوان یاری رساند.

اما برای من سؤال مهمی در این بین مطرح است:
آیا روشنفکر ما باید میان جامعه آتوریته داشته باشد (چنانکه خمینی داشت)؟
آیا می‌توان در یک جامعه نفوذ داشت اما آتوریته نداشت؟
آیا نفوذ "سارتر" میان جامعه‌ی فرانسه به آن خاطر بود که او برای هر سخن خویش دلیل می‌آورد و فرانسوی‌ها هم تمام دلایلش را قانع‌کننده می‌یافتند؟
آیا هیچ پروژه‌ی فکری در ابعاد وسیع یک جامعه، می‌تواند بدون مرجعیت ناشی از علل غیرمعرفتی (مانند همان منش اخلاقی) و تنها با صغری کبری چیدن به‌پیش رود؟
صریح بگویم:
آیا روشنفکران اساسا می‌توانند بدون "عوام‌فریبی"، جامعه‌ی خویش را متحول سازند؟

این یک "خود-ویرانگری" و تناقض گزنده است که روشنفکر ما باید "آتوریته‌ستیز" باشد و روح نقادی، تعبدستیزی و سخن بلادلیل نپذیرفتن را به آستانه‌ی آگاهی جامعه‌ی خویش برساند، ولی تحقق اجتماعی این پروژه بدون نوعی آتوریته (حال ناشی از منش اخلاقی و جدیت در هدف یا هر چیز دیگری) برای خود روشنفکر میسر نیست؟!
علاوه بر معضلات فرهنگی ما، "جمهوری اسلامی" مانع مضاعفی است؛
مانعی برای ايمان‌ورزی مؤمنان، فلسفه‌ورزی متفکران و مانعی مهم برای شادی و شور مردمان.
من شخصا يک "ديکتاتوری سکولار" را به هر نوع نظام سياسی که با پسوند دينی ادعای برقراری دموکراسی داشته باشد، ترجيح می‌دهم.

۱۳۸۴ مهر ۱۵, جمعه

تافته‌ی جدابافته

عالم، Subjective است.
خدا، Subjective است.
ايمان، Subjective است.
سعادت، Subjective است.
کمال، Subjective است.
...
اما در مورد "اخلاق" هميشه به نوعی Objectivity (عينيت) قائل بوده‌ام.
آيا اين يک نوع تناقض است؟

۱۳۸۴ مهر ۹, شنبه

مهم این نیست که تو در این دنیای بزرگ یک موجود کوچک و گمنام هستی.
مهم اینه که یک دنیای بی‌نهایت بزرگ در تو هست.
تو تمام دنیا هستی.
تو تمام زندگی هستی.
بجای اینکه به فکر ساختن جهان باشی، بهتره که به ساختن دنیای خودت فکر کنی.
"مرگ"، اینها رو به من گفت...

۱۳۸۴ مهر ۴, دوشنبه

هدیه

ازت ممنونم!
تازه امشب فهمیدم که چرا اون دفعه ازم پرسیدی: آپارتمانت دربون داره یا نه؟
تو قشنگ‌ترین هدیه رو برام فرستادی: مهربونی‌تو
این زیباترین تولدی بود که یک "مرده" تابحال داشته.
ناز صدات و زلالی وجودت در لابلای جمله‌هائی که برام نوشته بودی، موج می‌زد.
امشب گریه کردم...
گریه کردم بخاطر اینهمه مهربونی که تو نثار مرده‌ای مثل من کردی...
گریه کردم بخاطر صدای آشنا و دل‌انگیز تو که دائم توی گوش‌هام جملاتت رو زمزمه می‌کنه:

تازیانه ام بزن
بیهودگی برهنه های تنم

خواهش خاک

و

عطش آسمان
می گ س ل ام

با ضرب تازیانه ات

برهنه

قدیس
خواهم شد

۱۳۸۴ مهر ۳, یکشنبه

وفات

















سحرگاه امروز بود…
روزی که من با تمام اشتباهات، حماقت‌ها، رؤیاها، ترس‌ها و اضطراب‌های وجودی‌ام متولد شدم.
روزی که یک "مرده" در قالب نوزادی بدنیا آمد و اشتباها بر او نام "زنده" نهادند.
"مرده‌ای نابهنگام" در حال دست و پا زدن
در حال زار زدن
من یگانه مرده‌ای هستم که هنوز زیستن را از یاد نبرده‌ام.
مرده‌ای تنها
مرگ من را جشن بگیرید!

۱۳۸۴ شهریور ۳۱, پنجشنبه

اگر اميدوار هستی روزی برسه که ايده‌آل‌هات رو بتونی تو زندگی پياده کنی، بهتره برای هميشه از زندگی خداحافظی کنی.
تا اونجائی که يادمه کسانی که می‌خواستن "زندگی ايده‌آل" داشته باشن، هيچ‌وقت فرصت پيدا نکردن زندگی کنن...
يک سؤال ساده:
چطوری بايد زندگی کرد؟

۱۳۸۴ شهریور ۳۰, چهارشنبه

آنسوی زندگی نوری نیست اگر در این‌سو در ظلمت به‌سر برده باشیم...
آنسوی زندگی هیچ چیز نخواهد بود اگر در این‌سو از زیستن خود رضایتمند نباشیم...
از "آن‌سوی زندگی" متنفرم!
[این جمله comment من بود برای یک گالری زیبا: عکس "آنسوی زندگی..."]

۱۳۸۴ شهریور ۲۷, یکشنبه

۱۳۸۴ شهریور ۲۵, جمعه

نقدهای ایرانی

نگاهی به نقد اميد مهرگان بر کتاب "در شناخت نيچه" و پاسخ حامد فولادوند به او يکبار ديگر نشان داد که ما ايرانی‌ها بيش‌تر از آنکه دغدغه‌ی مدلل ساختن ادعاهای‌مان را داشته باشيم، تمام خلاقيت و کوشش خود را صرف نثار کردن انواع طعنه، کنايه و توهين و زدن برچسب‌های مختلف بطرف مقابل می‌کنيم.
از اين نمونه‌ها فراوان يافت می‌شود... مثلا محمد رضا نيکفر در مجله‌ی "نگاه نو" يکی از ترجمه‌های يدالله موقن از ارنست کاسيرر ( يکی از نئوکانتی‌های معاصر ) را نقد کرد. ولی موقن در جوابيه‌ی خود به‌سراغ انگيزه‌های نيکفر از اين نقد رفت و گفت که نيکفر به اين خاطر ترجمه‌ی او را نقد کرده که با روشنگری و مدرنيزم سر ناسازگاری دارد!!!
طعنه و کنايه‌هائی که موسی غنی نژاد و محمد علی همايون کاتوزيان بر سر بحث از سوسياليزم و ليبراليزم نثار هم کردند نيز نمونه‌ای ديگر است...
اما شخصا نمی‌توانم اظهار تاسف نکنم از نگاه سراپا تحقيرآميزی که فولادوند به اميد مهرگان داشت.
اينکه مهرگان يک ناقد جوان است يقينا نقدشونده را تحريک می‌کند که تحقير او به‌سبب کم سن و سال بودنش را سپری قرار دهد در برابر نقدهای مطرح شده و اين نوع رفتار از جانب کسی که ادعای فضل و فرهنگ دارد، بمراتب چندش‌آورتر است. گو اينکه در دعوای طرح شده شخصا همدلی بيش‌تری با مهرگان دارم تا با فولادوند.
جالب است بدانيد که يکی از مقاله‌نويسان کتاب "در شناخت نيچه"، در يکی ديگر از آثارشان چنين افاضه فرموده‌اند:
"نيچه خيلی خوب نابودی تمدن غرب را پيش‌بينی کرد و اثری نوشت با عنوان چنين گفت زرتشت و من يقين دارم اگر بيش‌تر عمر می‌کرد به تمام حقيقت دست می‌يافت و کتابی می‌نوشت با عنوان چنين گفت قرآن"؟!!

۱۳۸۴ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

بهمون ياد دادن غرايز، احساسات و عواطف خودمون رو سرکوب کنيم. بهمون ياد دادن که ادای ناتوانان جنسی رو در بياريم... ادای پارسايان و زاهدان.
بهمون ياد دادن که حس‌هامون رو توی پستوهای ذهن و روح‌مون قايم کنيم تا برای هميشه دفن بشن. بهمون ياد دادن که با زندگی و با شورهای درون‌مون بجنگيم و زهرآگين‌ترين نگاه رو به غريزه‌های خودمون داشته باشيم.
بهمون ياد دادن که خودمون نباشيم و مانند ابلهان زندگی کنيم... مانند کسانی که با شورهای زندگی جنگيدند به‌سودای زندگی جاودانه.

۱۳۸۴ شهریور ۱۷, پنجشنبه
















ایمان دلپذیر تو، بهترین همنشین بود برای الحاد خشک و منطقی من.
من و تو همدیگر رو ندیدیم اما گویا قرن‌ها بود که آشنای هم بودیم.
دلم تنگ شده برای شنیدن صدای نازنینت، برای اون دخترک کوچولو، برای خنده‌های دلنشینت، برای شور و شادی‌های دخترانه و احساسات پاک و زنانه‌ات.
دلم تنگ شده برای قلب مهربانت.
ای کاش می‌شد دوباره برای من شعر بخونی، با اون صدای دل‌انگیز و مست‌کننده.
فکر اینکه ممکنه هرگز نبینمت و برای همیشه رفته باشی، دیوونم می‌کنه.
حضور من و امثال من در زندگیت نباید بتونه ذره‌ای تو رو از حضور خداوندی که بهش ایمان داری، جدا کنه.
خلوت تو باید اونقدر عمیق و پایدار باشه که با حضور من از دست نره.
دلبستگی تو به خداوند باید اونقدر بی‌نهایت باشه که دلبسته شدنت به من نه تنها مزاحم اون نباشه بلکه بتونی از طریق همین دلبستگی‌ها و عشق‌های زمینی، به خدای خودت نزدیک‌تر بشی.
یاد و خاطره‌ی این یک ماه، سرتاسر زندگی من رو پر کرده... یاد و خاطره‌ی تو، زلالی وجودت و مهرورزی قلب سرشار از عشق و ایمانت.
به چشمانم نگاه کن!
خدای تو را در "چشمان نیست‌انگار" من نیز می‌توان دید...

۱۳۸۴ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

چقدر سخته وقتی کسی که دوستش داری online بشه ولی تو که invisible هستی، نتونی بهش سلام کنی و بگی من اينجام! ... چون اون تا زمانی نامعلوم ازت خداحافظی کرده و تو هم نمی‌خوای با ارتباط دوباره و سخن گفتن از دلتنگی‌هات، بيش‌تر آزارش بدی.
زندانبان نازنينم!
ولی من... من بارها اسمت رو روی صفحه‌ی مونيتور بوسيدم.

۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه

در مورد ۱۳ اسفند ۱۳۸۲:
هراس از مرگ وجودم را به زار زدن واداشت... اندکی مرگ را تجربه کردم.
دستهايم به هم مچاله شده بود، صدای نفسهايم تا عمق هستی‌ام نفوذ می‌کرد و شنيده می‌شد.
نفس نفس زدن روحم را شنيدم که در حال عشق‌بازی با مرگ بود.
اما همه‌ی اينها بيش از لاس‌زدنی با آن نبود... و من هنوز زنده‌ام!

۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه

پروژه‌ی معنویت به‌سبک خامنه‌ای

رهبر يکی از ايدئولوژيک‌ترين نظام‌های جهان در ديدار سه شنبه ۸ شهريور خود با "دولت اسلامی" نشان داد که خودش و باقی تئوريسين‌های اين رژيم، آنقدر محتاج شده‌اند که بايد از ادبيات بکار رفته در پروژه‌ی يکی از سکولارترين روشنفکران کشور، وام بگيرند و البته به گمان خود آن ادبيات را به‌نفع اهداف نظام مصادره کنند.
خامنه‌ای از لزوم جمع ميان "عقلانيت و معنويت" سخن گفت و از درهم آميختگی کامل مفهوم عدالت با آن دو مفهوم... و اگر خبر بدون تصوير پخش می‌شد من گمان می‌کردم که "مصطفی ملکيان" بجای او با هيأت دولت ديدار داشته است!!!
شگفت‌انگیز آنکه عقلانيت مورد نظر ايشان منشاء تحولات عظيمی نظير انقلاب اسلامی بوده است!!!
حال اينکه چگونه "عقلانيت"، منشاء ايجاد يکی از غيرعقلانی‌ترين نظام‌های سياسی عالم می‌شود را بايد از خود معظم‌له بپرسيد؟!!!
گدائی "ولی فقيه" از يک "روشنفکر سکولار" (فارغ از انگيزه‌های آن) برای من بسيار دلپذير بود...

۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه

آدمها گاهی بنظرم موجودات فوق‌العاده ابلهی جلوه می‌کنن. غالبا وقتی چنين ديدی پيدا می‌کنم، خودم رو جدای از ابلهان می‌بينم.
نمی‌دونم! شايدم اين يه جور "بلاهت مضاعف" باشه...

۱۳۸۴ مرداد ۲۰, پنجشنبه

"ایمان" دلپذیر هست ولی نه وقتی که در یک سنت دینی خاص محبوس بشه و هزاران حجاب از ظواهر دین گرفته تا اعتقادات دینی، از این ایمان، صورتی خشک و بی‌روح بسازند.
وقتی تهران نیستم، یک آرامش خاصی دارم... یک آرامش وصف‌ناشدنی... آرامشی که هیچ وقت نتونستم در تهران داشته باشم. چرا؟

دینداری‌های تناقض‌نما

يک بار با يکی از شاگردان نزديک "احمد فرديد" که برخلاف استادش بسيار باادب، با اخلاق و متواضع هست، بحثم شد.
می‌گفت "فرديد" متدين بود ولی مشروب هم می‌خورد، خيلی هم اهل نماز نبود!!!
ولی تمام حرف من اين بود که اگر کسی ادعای تدين می‌کنه بايد به محدوديت‌های ناشی از اون هم پايبند بمونه. فروکاستن "دين" به "اخلاق" هم هيچ دردی را دوا نمی‌کند... اخلاقيات (با صرف‌نظر از اين بحث که در مواردی متدين بودن با اخلاقی بودن تعارض پيدا می‌کنه) مهم هست، اما دين فقط اخلاقيات نيست [حالا بگذريم که جناب فرديد، همين اخلاقيات رو هم نداشت].
"تدين تمام‌عيار" يعنی تحفظ به متن مقدس يک دين، يعنی تقيد کامل به آداب شريعت و Ritual های دينی.
من اصلا نمی‌تونم بفهمم و قبول کنم که کسی "متدين" باشه ولی "متشرع" نباشه. يعنی ادعا کنه که در حصار و محدوده‌ی يک دين خاص قرار داده ولی عملا از اون محدوديت‌ها فرار کنه، عرصه‌ی عمل رو برای خودش فراخ ببينه و چيزهائی رو تجربه کنه که در اون دين منع شده.
اساسا دين برای همين اومده که به متدينان بفهمونه نبايد هر چيزی رو تجربه کنن... و اين خيلی مضحک هست که کسانی ادعای تدين کنند و مانند غيرمتدينان زندگی کنند!
حداقل چيزی که می‌تونم راجع به چنين آدم‌هائی بگم اين هست که تدين اونها دچار يک پارادوکس و تناقض چندش‌آور هست.
اين ديگه خيلی زرنگی برای متدينان هست که بگن ما به توحيد، رسالت محمد، امامت جانشينانش، قيامت و هزار فقره‌ی ديگه اعتقاد داريم ولی هر عمل و لذتی رو هم که خواستيم، (مانند غيرمتدينان) انجام می‌دیم و تجربه می‌کنيم... بعد هم بگن "با کريمان کارها دشوار نيست" و خيال کنن که زيستی متدينانه داشته‌اند... به وعده‌های سرخرمن و کودکانه‌ی دين‌شون دلخوش کنن و به خودشون وعده‌ی بهشت و نعمت‌های جاودانه بدن!!!
زندگی اينطور آدم‌ها اخلاقی و انسانی نيست (حالا بگذريم که دينی هست يا نه)، سازگاری و Consistency نداره و راستش رو بخوايد من حالم از چنين زيستی بهم می‌خوره!
البته سخن من شامل کسانی نمی‌شه که به يک خدائی (حال بمعنی "خالق جهان" باشد يا به هر معنی ديگری) اعتقاد دارند ولی خودشون رو در قالب هيچ دينی محدود نکرده‌اند. تمام بحث من درباره‌ی کسانی هست که ادعای تدين به يک "دين نهادينه‌ی تاريخی" دارند.

۱۳۸۴ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

امشب با هم دوباره حرف زدیم... از تشابه "Archetype" و "Collective Perception"، ملاک و معيار حقيقت، درک ناب، اعتبار دريافت‌های درونی و... گفتيم تا روحيات شخصی همديگه، رمان‌هائی که خونديم، تجربيات‌مون توی زندگی، نسبت عشق با سکس و ...
نمی‌دونم واقعا آدم‌ها چه مراحلی رو بايد طی کنن تا همديگر رو دوست داشته باشن و يا به‌اصطلاح عاشق همديگه بشن... فقط اينو می‌دونم که در وجود اين دختر، ويژگی‌ها و خصوصياتی هست که برای من فوق‌العاده جذاب و دلپذيره... يه حس خاصی نسبت بهش دارم که شايد نشه توضيحش داد...
اين دختر بزرگ‌ترين معضل زندگی من رو خيلی زودتر از اونچه که بايد، فهميد... ولی عکس‌العملش اونقدر واقع‌بينانه و ارضاءکننده بود که تلخی اين معضل رو برای خود من هم کم کرده... از اين بابت بايد ازش ممنون باشم.
دوستی با اين دختر بعد از يک تجربه‌ی تلخ، برای من حکم "نوشداروی قبل از مرگ سهراب" رو داشت... هيچ باور نمی‌کردم که بعد از اون تجربه، به دختری برخورد کنم که از لحاظ خصوصيات مورد علاقه‌ی من، بمراتب بالاتر باشه.
شايد اين آشنائی و علاقه‌ی به اين دختر رو مديون همون کسی باشم که به ابراز عشق و محبت من کوچک‌ترين پاسخی نداد و شايد بخاطر شرائطی که توش قرار داشت، نمی‌تونست خودش رو درگير من کنه... نمی‌دونم... ولی اين رو می‌دونم که اگر اون دوران سخت و بی‌اعتنائی‌های او نبود، من الان توی يک وضعيت ديگری بودم و اين حسی رو که الان نسبت به اين دختر دارم، نمی‌تونستم داشته باشم...
اون تجربه‌ی تلخ، يه چيزی رو هم به من ياد داد که بخاطر روحيات‌ام خيلی اميد ندارم بتونم بهش پايبند بمونم: "به هيچ آشنائی و رابطه‌ای نبايد دل بست."

۱۳۸۴ مرداد ۱۵, شنبه

امشب با یک نفر سه ساعت حرف زدم... خونه‌اش از من خیلی دور هست ولی با تمام وجود حس کردم که خونه‌ی دلش به من نزدیکه... نه تنها خونه‌ی دلش، که خونه‌ی ذهنش هم همینطور.
از خدا، دين، اخلاق، معنویت، ايمان، سياست، روحانيت، تعصب و ... حرف زديم تا ادبيات، فلسفه، شیفتگی، عشق، سکس و ...
بنظرم اين چيزی که گراهامبل اختراع کرده، واقعا سحرآميز هست... آدم رو جادو می‌کنه... شايد اينجور ارتباط داشتن از ديدار حضوری هم گاهی تاثيرش بيشتر باشه... شماها چنين حسی نداشتيد؟

۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه

سید مظلوم

عرصه‌ی اندیشه، عرصه‌ی مظلوم‌نمائی نیست.
اگر روشنفکران ما به‌حق "ریشه داشتن جامعه‌ی مدنی در مدینة‌النبی" را به نقد کشیدند، بزرگ‌ترین خدمت را به جامعه‌ای کردند که با مفهومی نو و ناشناخته روبرو شده بود و صرفا از روی سادگی و جهل از سخن رئیس‌جمهورش به شوق و شعف آمده بود.
همه می‌دانیم که خاتمی زمانی این سخن را بر زبان راند که بخاطر طرح شعار "جامعه‌ی مدنی" و پیش کشیده شدن بحث در باب الزامات برقرار کردن چنین جامعه‌ای و اینکه آیا اساسا می‌توان با یک "حکومت دینی"، جامعه‌ای مدنی برپا کرد، از سوی نهادهای سنتی ایران و خصوصا روحانیت به پرسش کشیده شده بود و برای فرار از این مخمصه دو مفهوم کاملا جدا و بی‌ربط را به هم آمیخت و با تن دادن به این آمیزش نامشروع و بی‌توجهی به تبعات آن، به خیال خود از مهلکه گریخت... حال آنکه این بار گرفتار مخمصه‌ای دیگر شد... حال این روشنفکران بودند که سخن بی‌معنای او را به زیر تیغ نقد بردند و عبدالکریم سروش با اینکه در نظریات خویش گاه دچار همین آمیزش‌های نامشروع شده بود اما این‌بار با شجاعت و به‌زیبائی گفت: «اگر خاتمی از سر مصلحت چنین گفت، اشتباه کرد و اگر هم واقعا نظر خودش را گفت، بازهم اشتباه کرد».
و خاتمی توقع نداشت که از جانب دوستان خود، مورد نقد و توبیخ قرار گیرد.
من به یاد ندارم که هیچ روشنفکری او را مرتد خوانده باشد.
وانگهی! ربط دادن احمقانه‌ی "مرتد نزد روشنفکران" به "مرتد نزد فقیهان" توسط او، شیطنتی بود غیرقابل بخشش... همه می‌دانند که فقیهان اعدام می‌کنند و روشنفکران نقد.
گناه روشنفکران ما تنها آن بود که نخواستند تحمیق جامعه‌ی ایران توسط رئیس‌جمهور را به‌نظاره بنشینند. همین!

۱۳۸۴ مرداد ۶, پنجشنبه

راست‌های وطنی

«مقایسه کوتوله‌های دست راستی امروزی ما (که مجلس هفتم انباشته از آنهاست) با فرانکو و پینوشه به‌واقع نوعی بی‌انصافی در حق تاریخ است. چهره کریه راستگرایان امروزی بیانگر عطش حقیری برای قدرت است که درقالب میلی فروخورده برای تحکم به زیردستان و خایه‌مالی فرادستان تجسم می‌یابد. اما ماهیت این قدرت چیست: عوام‌فریبی با تکیه به دلارهای نفتی و یارانه‌های بی‌حساب و کتاب، درجازدن در حقیرترین شکل سرمایه‌داری دولتی، رانت‌خواری به‌شیوه قرون وسطاییِ حاکمیت ایلیاتی و مافیای خانوادگی، لاس زدن با اشکال گوناگون استبداد سیاسی و ارتجاع فرهنگی، و در یک کلام، تداوم ذلت‌بارترین سویه‌های تاریخ معاصر.» +

مراد فرهادپور برای من یک متفکر دوست‌داشتنی هست... بخاطر این مقاله‌ی زیبای "چهره‌ی کریه راست"، برایش به‌نشانه‌یِ احترام کلاه از سر برمی‌دارم.

۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

به‌نام سکولاریزم، به‌کام اسلام

"حسن حنفی" متفکر معاصر مصری، سخنانی گفته (اخبار ادیان، شماره‌ی هشت، بخش نظر) که هر چه خواستم در موردش ساکت بمونم، دیدم نمی‌تونم.

او می‌گوید از منظر "شریعت اسلامی"، سکولاریزم امر موجهی می‌باشد. اما چگونه؟ او خود پاسخ داده است:
«...سكولاريزم روی‌هم‌رفته با شريعت اسلامي قابل كنترل است. هر اصلي از ارزش‌های سكولار كه با شريعت اسلامی در تضاد باشد، پذيرفته نخواهد شد. شريعت اسلامی ميزانی است كه با آن می‌توانيم حاصل نتيجه سكولاريزم را كنترل كنيم...»
پس این "سکولاریزم مثله‌شده" است که شریعت اسلامی بر آن مهر تایید می‌زند، نه "سکولاریزم واقعی و تمام‌عیار". جالب آنکه در ادامه چنین نتیجه می‌گیرد:
«... بنابراين، مدرنيته، اصلاح‌طلبی و احياگری، جزء مفاهيمي است كه در بطن سكولاريسم اسلامی نهفته است.»
یقینا "مدرنیته"ی مورد نظر جناب حنفی هم تنها در چهارچوب شریعت اسلام قابل پذیرش است و هر اصلی از ارزش‌های مدرنیزم که با این شریعت ناب!!! در تضاد باشد به‌راحتی کنار گذاشته خواهد شد.
سکولاریزم اسلامی و مدرنیزم اسلامی، دیگر نه سکولار هستند نه مدرن.
حنفی و موافقانش با این استدلال سطحی که اسلام بر خلاف مسیحیت به زندگی دنیایی بها داده است، چنین نتیجه می‌گیرند: «... اسلام برای زندگی، برای مردم و برای آگاهی است. بنابراين، تجربه غرب متفاوت از تجربه اسلامی است. در تجربه غربی سكولاريسم ضددين است اما در اسلام، سكولاريسم از دين می‌آيد.»
یادم می‌آید در مقاله‌ای که مدت‌ها پیش از "محمدرضا نیکفر" خواندم به این سخن حنفی به‌زیبائی چنین پاسخ داده شده بود:
«سخن حنفی در این مورد که "اسلام در ذات خود دینی است سکولار"، بدان می‌ماند که بگوییم اسلام در ذات خود فرآورده‎ی دولت مدرن است.»
"سکولاریزم"ای که امثال حنفی بکار می‌برند، کاملا مبهم رها شده است. اگر سکولاریزم به‌معنای بریدن بند ناف اداره‌ی اجتماع و سامان سیاسی آدمیان از "امر قدسی" باشد، آنموقع دستورات بی‌حد و حصر "اسلام" برای تمامی عرصه‌های زندگی، نه تنها با سکولاریزم توافقی ندارد بلکه خوشبختانه در تضاد کامل با آن قرار می‌گیرد و اتفاقا از این حیث "مسیحیت" بخاطر شریعت کم‌حجمش با سکولاریزم بمراتب سازگارتر است تا اسلام!!!
البته در میان روشنفکران وطنی، جواد طباطبائی و محمد مجتهد شبستری هم در باب نسبت میان اسلام و سکولاریزم، با حنفی هم‌رای هستند (در مورد عبدالکریم سروش، قرائن کافی در اختیار ندارم).
"حسن حنفی" مانند تمامی روشنفکران دینی، از یکطرف به‌نحو کاملا عوام‌فریبانه سنگ اسلام و محکمات آن را به سینه می‌زند و از طرف دیگر تمامی ارزش‌های مدرنیته را به‌نفع اسلام مصادره می‌کند:
«... اگر سكولاريزم به‌معنای استدلال، تعقل، حقوق بشر، دموكراسی، آزادی، آگاهی (دانش) و جامعه مدنی باشد، باز هم اسلام با آن موافق است، زيرا شريعت در اسلام بر مبنای مقاصدی چون احترام به زندگی بشری، اخلاقيات، شأن بشر و عدالت بنا شده است.»
پروژه‌ی روشنفکران دینی همچون او، چیزی نیست جز نیرنگ و فریب برای متدینان. یعنی در ظاهر سنگ اسلام را به سینه زدن و عملا رنگ و لعاب مدرن به آن دادن...
"مدرنیزم اسلامی"، مولود کریه‌المنظری است که نه به مدرنیزم شباهتی دارد و نه به اسلام.

۱۳۸۴ تیر ۲۸, سه‌شنبه

خداحافظ؟

وقتی می‌خوای بری از پیشش
می‌گی خدافظ، می‌گی خدانگهدار
یعنی داری به خدا می‌گی بیا بازی به جا
یعنی داری می‌گی من دارم می‌رم از پیشش،‌ من دارم تنها ولش می‌کنم، من دیگه نیستم که مواظبش باشم، پشتش باشم، ‌مهربونش باشم
داری می‌گی خدا، تا وقتی که من نیستم تو بیا جای من وایستا، ‌تو بیا مواظبش باش، پشتش باش،‌ مهربونش باش
یعنی داری می‌گی من و خدا جاها عوض
یعنی داری می‌گی بهش "می‌سپارمت دست خدا"
یعنی اینکه من شاید نترسم، خدا هست
تفسير فوق‌العاده زیبائی از "خداحافظ" ارائه شده، ولی بنظرم برای اکثر متدينان، این "خداحافظ" تبديل شده به يک عادت و تعارف، همين و بس!
بیچاره غیرمتدینان هم اگر می‌گن "خداحافظ" فقط برای این هست که چاره‌ای ندارند جز اینکه به لسان عامه‌ی مردم حرف بزنند و الا "خدا" کجا بود که حالا بخواهیم جاهامون رو هم عوض کنیم...!!!!
برای امثال من "خداحافظ" فقط یک معنی می‌تونه داشته باشه: "امیدوارم سالم و پاینده باشی!" امیدواربودنی که هیچ اطمینان و آرامش خاطری توش نیست؛ آرامش خاطری ناشی از وجود یک "نیروی برتر" که بتونه اونی رو که دوستش دارم برام نگهش داره و مواظبش باشه.
بدون "خدا" زیستن سخت هست ولی وقتی Consistency و سازگاری بیش‌تری رو توی زندگیت ایجاد می‌کنه، به سختیش می‌ارزه.

۱۳۸۴ تیر ۲۰, دوشنبه

نوشی و من

این زن نگران بچه‌هاش هست...
از اونجائی که خودم در زندگیم شاهد فداکاری و عشق و علاقه‌ی فراوان مادرم به بچه‌هاش بودم (علی‌رغم تمام تعارضاتی که با هم داریم) و در کودکیم هم همون حسی رو نسبت به مادرم داشتم که "آلوشا" نسبت به "نوشی" داره... شاید بتونم اندکی حال اون بچه رو که از مامانش دورش کردن بفهمم.
از طرف دیگه چون خودم تجربه‌ی اختلافات پدر و مادرم رو دارم، این رو هم می‌دونم که قضاوت کردن در این قبیل مسائل اصلا امر ساده‌ای نیست.
من فقط و فقط می‌تونم امیدوار باشم که بچه‌ها هر چه زودتر پیش مادرشون برگردن... امیدوارم!

۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه

حکومت و خانواده

مامانها خيلی موجودات خوبی هستن... به‌شرطی که اونقدر بهت گير ندن که از زندگيت سير بشی.
مامانم نمی‌خواد بپذيره که من با اون و تربيتی که پدر و مادرش براش به ارمغان آوردند، خيلی فرق دارم.
امروز روز شهادت و مرگ هر کس که هست، اين حداقل آزادی من هست که بتونم امروز با رفيقم قرار بذارم و بريم بيرون فقط برای اينکه يک گپی با هم بزنيم... همين!
هر وقت هم خواستم باهاش منطقی بحث کنم، شروع کرد به ربط دادن قضيه به مشکلات زندگی و آخرش هم برمی‌گرده می‌گه: «... خفه شو! تو نمی‌خواد چيزی به من ياد بدی... بايد همون موقع ول‌تون می‌کردم تا باباتون هرطور خواست بزرگتون کنه و هر غلطی هم دلتون خواست بکنيد، اگر اين کار رو می‌کردم دلم نمی‌سوخت... اما من برای چی توی اين زندگی سوختم و صبر کردم؟!! پس زحماتی که برای شما احمق‌ها کشيدم کجا رفت؟!» اينجاها که می‌رسه ديگه گريه‌اش می‌گيره و من هم فقط مجبورم نگاهش کنم و تازه بر می‌گرده می‌گه: «می‌دونم، داری لذت می‌بری از زجردادن من... دقيقا مثل بابات»؟!!!!
هميشه می‌گه «باباتون شماها رو از من گرفت... تو مثل بابات شدی ... کاری کرد که مثل خودش شديد... من توی اين زندگی شانس نداشتم».
با ربط دادن تفاوت‌های من با خودش به مشکلات زندگی، کار خودش رو آسون می‌کنه و ديگه به خودش زحمت نمی‌ده که اين تفاوت‌ها رو يه جور ديگه تفسير کنه. در حالی که من نه شيوه‌ی زندگی بابام رو می‌پسندم و نه شيوه‌ی زندگی مامانم رو. هر چی هم خواستم بهش بفهمونم که من مثل بابا نيستم و راه من با هر دوتون فرق داره، نتونستم. برای اينکه توی محيطی که اون توش بزرگ شده بهش ياد دادن که:
«شيوه‌ی زندگی تو تنها شيوه‌ی درست هست و هر کس غير از اون شيوه، داره زندگی می‌کنه (و واقعا هم زندگی می‌کنه) شؤوناتش پايين‌تره و بايد از خدا بخواهيم که همه‌ی جامعه يک روزی هدايت بشن (يعنی مثل ما بشن) و به شؤونات ما تشبه بيابند (منظورشون همين زندگی مضحک و پر از محدوديت‌های ابلهانه‌ای هست که برای خودشون و اطرافيانشون ساختن) و اتفاقا اين شيوه‌ی زندگی ما، تنها شيوه‌ای هست که دقيقا مطابق با دين و دستورات دينی می‌باشد و هر کس به ميزانی که در زندگی‌ش از شيوه‌ی مورد قبول ما فاصله داشته باشه، به‌همون ميزان از ايمان حقيقی و دينداری اصيل به‌دور هست..».
اين مانيفستی هست که خانواده‌های مذهبی و متعصب، بچه‌هاشون رو بر اساس دگم‌های مندرج در اون تربيت می‌کنن و مامان بيچاره‌ی من هم محصول چنين تربيتی هست و برای همين هم هست که بنحو کاملا غيرمنطقی می‌خواد و لو به زور هم که شده بچه‌هاشو توی همون چهارچوب تنگی حبس کنه که پدر و مادرش اونو حبس کردن و چون او هيچ اعتراضی نکرده و اون چهارچوب رو با جان و دل پذيرا شده، پس ما هم بايد همون کار رو کنيم!!! بحث هم هيچ معنائی نداره، چون او بر حق است و من بر باطل...
بی‌لياقت، روسياه، غرب‌زده، خودباخته، بی‌هويت، دچار تزلزل شخصيت و ... نمونه‌های القابی هستن که مامانم هميشه نثارم می‌کنه و همه‌ی اينها هم فقط به اين خاطر هست که ديگه مثل اون فکر و عمل نمی‌کنم و الا خيلی هم بچه‌ی روسفيد و با هويتی بودم!!!
حتما می‌بينيد که چقدر اين مانيفست شبيه رفتاری هست که "حکومت دينی" ما با نام مستعار "جمهوری اسلامی" داره با شهروندانش می‌کنه. چون بر طبق دستورات اسلام "حجاب" ضروری هست، پس فقيهان حاکم در ايران، اين دستورات رو حتی برای مسيحی، يهودی، زرتشتی و کافر هم لازم الاجراء قرار دادن!!!
چون ماه رمضان مسلمان‌ها هست، پس غير مسلمان‌ها هم حق ندارن در ملاء عام چيزی بخورن.
چون دختر پيامبر مسلمان‌ها مرده، پس پيروان اديان ديگه يا حتی بی‌دينان حق ندارن برن سينما و تفريح کنن و رسانه‌ی به‌اصطلاح ملی هم از شب تا صبح فقط عزاداری و نوحه و قيافه‌های کج و کوله نشونشون می‌ده... (تازه برخی سوگواری‌هاشون هم که به يک روز ختم نمی‌شه... دهه‌ی اول، دهه‌ی دوم ).
اينها جزئی‌ترين و ملموس‌ترين نمونه‌های تبعيضاتی هست که يک "حکومت دينی" نسبت به پيروان ساير اديان و غيرمتدينان، به‌ناحق اعمال می‌کنه. در حالی که هيچ عقل سليمی (که پذيرفتن يک دين، اون "خرد" رو کور نکرده باشه) نمی‌پذيره که پيروان اديان ديگه يا بی‌دينان به دستورات يک دين ديگه عمل کنن.
اين محدوديت‌ها برای مسلمانهاش هم قابل توجيه نيست تا چه رسد به غيرمسلمان‌ها... به حکومت هيچ ربطی نداره که يک مسلمان می‌خواد روزه‌خوری کنه يا نه، به حکومت هيچ ربطی نداره که يک مسلمان روز مرگ فلان پيشوای دينی، می‌خواد تفريح کنه يا نه، به حکومت هيچ ربطی نداره که يک زن مسلمان می‌خواد حجابش رو رعايت کنه يا نه... مگر تراش ريش برای مردها حرام نيست، پس چرا "فقيهان حاکم" مردها رو به داشتن ريش مجبور نمی‌کنن؟!! (گو اينکه اينها اگر می‌تونستن اين کار رو هم می‌کردن، همانطور که نسخه‌ی اصيل‌ترشون توی افغانستان اين کار رو کرد).
مشکلاتی که من با خانواده‌ام دارم خيلی شبيهِ مشکلاتی هست که مردم ايران با "فقيهان حاکم" دارن و هر دو مشکل هم منشاء واحدی داره و اون اينکه:
«تربيتی که بر اساس قال الباقر و قال الصادق بنا بشه، راه به هيچ کجا نمی‌بره و حکومتی هم که بر اساس قال الباقر و قال الصادق بنا بشه، راه به هيچ کجا نمی‌بره و سر از تبعيض، حق‌کشی و استبداد در می‌آورد.» اين هم هيچ اختصاصی به اسلام نداره، بلکه اساسا "تربيت دينی" و "حکومت دينی" هر دو آسيب‌های واحدی دارند.
البته مشکل من مضاعف هست و با جفتش دارم دست و پنجه نرم می‌کنم (بگذريم که غير از اين دوتا، يک مشکل سومی هم خودم توی زندگيم درست کردم...).

۱۳۸۴ تیر ۱۵, چهارشنبه

پیشنهاد بی‌شرمانه

"INDECENT PROPOSAL" (پيشنهاد بی‌شرمانه)، دومين فيلمی هست که من از "ADRIAN LYNE" می‌بينم:
"ديويد" و "دايانا" پول نداشتن تا خونه‌ای رو که کنار ساحل می‌خواستن بسازن تموم کنن... بانک تقاضای بازپرداخت وام‌شون رو کرد و چون پولی براشون باقی نمونده بود، خونه‌شون توسط بانک مصادره شد.
يه روز تو يه جائی که اونا برای شرط‌بندی می‌رفتن، يه مرد ميانسال و پولدار، "دايانا" رو می‌بينه و عاشقش می‌شه... حين بازی بيليارد در محل اقامت "جک"، بحث‌شون می‌شه که آيا آدم‌ها هم مثل باقی چيزها خريدنی هستند يا نه (قبل از اين وقتی جک می‌خواست لباس مورد علاقه‌ی دايانا رو که پولش رو نداشت براش بخره، دايانا بهش گفت: «لباس‌ها فروشی هستند، من نيستم» ). "جک" به اون دوتا پيشنهاد می‌ده که در ازای يک شب خوابيدن با "دايانا" يک ميليون دلار بهشون بده. اون دوتا اون شب توی رختخواب راجع به اين قضيه خيلی با هم حرف زدند و بالاخره دايانا حاضر می‌شه بخاطر جک و برطرف شدن مشکلات‌شون ،اين کار رو بکنه. «... اين فقط بدن من هست که در اختيار اون قرار می‌گيره، نه ذهنم و نه قلبم."
خب! با حضور وکيل ديويد اين معامله انجام می‌شه... ولی بعد از مدتی جک پشيمون می‌شه اما وقتی به پشت بام هتل HILTON می‌رسه که اونا با هليکوپتر رفته بودند.
اون دوتا فکر می‌کردن که می‌تونن اين قضيه رو فراموش کنن... "دايانا" تقريبا موفق شد اما "ديويد" نتونسته بود اون شب رو فراموش کنه و هر از چندگاهی از اون شب می‌پرسيد که در "گريفن" (کشتی خصوصی جک) بر روی آب‌های "سانتاباربارا" چه اتفاقی افتاد در حالی که دايانا دوست نداشت در موردش حرف بزنه، تا اينکه بالاخره درباره‌ی اون شب بهش گفت: «... باشه بهت می‌گم... اون مرد مثل يک اسب وحشی بود. بايد بگم که همه‌ی شب مشغول بوديم، اين برات کافيه؟... فقط سکس بود ديويد فقط سکس نه عشق...»
ديويد ازش می‌پرسه: "سکس خوبی بود؟" دايانا از جواب دادن امتناع می‌کنه و بهش می‌گه «... اين کار رو با من نکن» اما پس از اصرارهای ديويد و تکرار چندين‌باره‌ی اون سوال با گريه جواب می‌ده: آره!
ديويد به دايانا بی‌اعتماد شده بود و گمان می‌کرد که اون واقعا از جک خوشش اومده و فقط قضيه‌ی سکس مطرح نيست... بی‌اعتمادی ديويد در مقابل ابراز احساسات صادقانه‌ی جک باعث شد که دايانا در حالی که از اون مرد نفرت داشت کم کم بهش علاقمند بشه و با هم زندگی کنن... ولی جک با همه‌ی علاقه‌ای که به دايانا داشت اونقدر واقع‌بين بود که وقتی يک بار ديويد برای دلجوئی به ملاقات دايانا اومد اون به خوبی درک کرد که نگاهی که دايانا به ديويد کرد هرگز تا بحال به جک نکرده بوده... برای همين همون شب تو ماشين به دايانا می‌گه که تو بهترين عضو کلوپ يک ميليون دلاری ها هستی (گوئی که اون زن‌های شوهردار رو از سراسر دنيا در ازاء پرداخت يک ميليون دلار، از آن خودش می‌کنه) و دايانا در حالی که گوئی فهميد که چرا جک اين حرف رو زد، ازش تشکر کرد و از ماشين پياده شد.
آخر فيلم وقتی "دايانا" داره پيش "دیوید" برمی‌گرده، با خودش يه جمله‌ای ميگه: «... يه کسی گفته: اگر يه چيزی رو خيلی مصرانه می‌خواهی، اونو رها کن... اونوقت اگه برگشت تا ابد مال تو می‌مونه، اگر نه، اون مال تو نبوده که باهاش شروع کنی.»

نتيجه گيری:
۱. آدم‎‌ها فروشی هستن. حالا در مورد "بدن"هاشون که اين حرف يقينی هست اما در مورد "باورها" و "احساسات و عواطف"شون، می‌شه بحث کرد.
۲. "سکس خوب" خيلی مهمه... چون اگر به‌اضطرار هم مجبور بشی که سکس داشته باشی و اون سکس خيلی بهت لذت بده، اونموقع شايد نتونی تا آخر عمرت اون شب و اون آدم رو فراموش کنی!!! و البته اين مانع از اين نمی‌شه که همچنان همسرت رو دوست داشته باشی و باهاش زندگی کنی و اين همون حقيقتی بود که اون احمق "ديويد"، آخر فيلم بهش رسيد.
۳. ADRIAN LYNE توی فيلم‌هاش اصرار داره بگه که ميان زن و شوهرها نوعی علاقه و عشق متفاوت وجود داره که باعث می‌شه زن‌ها پس از اينکه سراغ مردهای ديگه رفتن، باز هم پيش شوهر و خانوادشون برگردن.

Unfaithful

"ADRIAN LYNE"، در فيلم "UNFAITHFUL" (بی وفا)، يک حقيقتی رو به‌زيبائی هرچه تمام‌تر نشون داده:
"عشق چيزی نيست که يکبار بسراغ آدم بياد و تا هميشه هم همون "عشق اول" توی زندگی باقی بمونه..."
من اصلا کاری ندارم اينکه يک زن "شوهردار"، عاشق يک پسر جوان بشه، بده يا خوبه؟ اما اين رو می‌دونم که عشق چيزی نيست که با بخشنامه و امر و نهی کسی، بوجود بياد يا از بين بره... احساسی هست در درون شخص و هيچ کاريش هم نمی‌شه کرد.
گرچه عشق "کانی" به "پاول مارتل"، بنظر هوس‌آميز مياد... ولی بنظرم تمام دليلی که باعث شد "کانی" از اون پسر نفرت پيدا کنه و احساس گناه کنه و ما هم عشقش رو "هوس" بناميم، اين بود که "کانی" شوهر و يک بچه داشت. البته اون پسر با خيلی‌های ديگه هم بود و "کانی" برای اون يک تفريح جديد بحساب می‌آمد و "کانی" تنها پس از فهميدن اين قضيه بود که واقعا از "پاول" نفرت پيدا کرد و از خودش هم، بخاطر دروغ‌هائی که به "ادوارد" می‌گفت و به بهانه‌های مختلف هر هفته می‌رفت سراغ اون پسره.
مرزی که ما ميان "عشق" و "هوس" قائل می‌شيم، بستگی تام داره به "عرف جامعه" يا همون قراردادهای نانوشته‌ی جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنيم و بنظرم به‌سختی بشه براش يک ملاک Objective و عينی، قائل شد.
در ضمن، اين فيلم يک موسيقی‌ای داره که منو بيهوش می‌کنه!!!

۱۳۸۴ تیر ۱۴, سه‌شنبه

کودک‌ها چهره‌ی معصومانه و در عین حال، ابلهی دارند... اما مساله‌ی آزاردهنده و جالبی این وسط هست، و اون اينکه غالبا پدر و مادرها خیلی ابله‌تر از بچه‌هاشون هستند مضافا بر اینکه غالبشون اون چهره‌ی معصومانه رو هم دیگه از دست دادن... ابله بودن برای بچه‌ها هرگز ننگ و نقص بحساب نمی‌یاد اما برای بزرگ‌ترها چرا.
[ comment من برای همون گالری زيبا: عکس "کودک" ]

۱۳۸۴ تیر ۱۲, یکشنبه

پرسش از ایزابلا

در فيلم زيبای "DREAMERS" اثر "برناردو برتولوچی" توی يک صحنه از فيلم، " ايزابلا " به " ماتيو " می‌گه: «... جمله‌ای هست که می‌گه چيزی به نام عشق هرگز وجود نداره اما هميشه راهی برای اثبات اون وجود داره... می‌تونی عشقت رو اثبات کنی؟»
حالا به بقيه‌ی فيلم کاری نداريم، اما من واقعا اين جمله‌ای رو که " ايزابلا " نقل کرد نمی‌فهممش... اگر چيزی به اسم عشق وجود نداره، يقينا ديگه دم زدن از راهی برای اثبات کردن يه چيز غير واقعی، بايد خيلی مضحک باشه.
تو رو خدا! اگر شما می‌فهميد اين جمله چه معنی‌ای می‌ده، به من هم بگيد...

۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه

ماه تلخ

"Bitter Moon" اثر Roman Polanski، واقعا فيلم تلخی بود، با اين حال يقينا ارزش ديدن رو داره.
يه مرد چهل ساله و به‌تمام معنی زن‌باز، حالا عاشق يه دختر زيبا و معصوم شده ... بعد از يک مدت که تمام ابعاد رابطه با يک زن رو که بتونيد تصورش رو بکنيد با اون دختر تجربه کرد، ديگه دلش رو زد در حالی که عشق اون دختر هر روز آتشين‌تر از قبل می‌شد. "می‌می" می‌خواست برای هميشه در کنار او بمونه، باهاش ازدواج کنه و ازش بچه‌دار بشه ... "اسکار" اول بيرونش کرد ولی با التماس و اينکه بدون اون نمی‌تونه زندگی کنه برگشت. بنابراين تصميم گرفت تا اونجا که می‌تونه زجرش بده تا با پای خودش فرار کنه... وسط ارتباط جنسی عمدا اسم يه دختر ديگه رو صدا می‌زد و بعد وانمود می‌کرد که اشتباه کرده... تحقير اون دختر در قبال محبت‌هائی که نثارش می‌کرد... تلفنی جلوی روی اون با رفقا قرار سکس گذاشتن... تمسخر اون در حالی که تو بغل دوست‌دخترهاش لم داده بود و... در اين حين اون دختر داشت بچه‌دار می شد. "اسکار" پول داد تا بچه رو سقط کنن و برای اينکه تا ابد از شرش خلاص بشه يک بليط دونفره گرفت تا با هم برن يه جای دور ولی خودش قبل از حرکت هواپيما به بهانه‌ای پياده شد.... حالا احساس آزادی می‌کرد و قصد داشت بخاطر اين مدت که فقط با يک نفر بوده از زمان انتقام بگيره...
«با گذشت زمان می‌می فصلی بود که به پايان رسيده بود. حس آزادی من با انتقام همراه بود. من می‌می رو بخاطر يک زن خاص دور ننداخته بودم. من اون رو با تمام زن‌ها عوض کرده بودم و عزم کردم که زمان از دست‌رفته‌ام را جبران گفتم. ديگه خودم رو درگير احساسات نمی‌کردم. مثل خوکی که در گل فرو می‌ره در گوشت زن‌ها فرو می‌رفتم. از اين تخت به اون تخت... هر روزی که می‌رسيد اين وعده رو هم با خودش می‌آورد که تجارب جديد و سريع جنسی پيش رو خواهم داشت. هر چه کوتاه‌تر بهتر. هر بار که به چشمان زنی نگاه می‌کردم، می‌تونستم برق چشم زن بعدی رو توش ببينم..."
اون دو سال هوس‌بازی با يک تصادف متوقف شد. در عين ناباوری "می‌می" که به‌خاطر عفونت عمل سقط جنين، برای هميشه از بچه داشتن محروم شده بود مياد به ملاقاتش و البته اون رو در حالی که به پاهاش وزنه بسته بودن از تخت می‌اندازه پايين و اون از کمر به پايين فلج می‌شه... حالا هر دو به هم احتياج داشتن، "می‌می" حالا می‌تونست انتقام بگيره و "اسکار" هم به يک پرستار نياز داشت. بعد از فلج شدن "اسکار"، اون دوتا رسما با هم ازدواج می‌کنن.
حالا نوبت "می‌می" بود که اون رو تحقير کنه و زجرش بده... مدت‌ها اون رو تو خونه تنها می‌گذاشت جوری که مجبور می‌شد خودش رو روی ويلچر خيس کنه و طبعا وقتی "می‌می" برمی‌گشت تحقيرش می‌کرد... با دوستش توی خونه قرار می‌گذاشت تا با هم برقصند و بعد در حالی که "اسکار معلول" روی ويلچر نشسته بود، صدای عشق‌بازی اونها رو از اتاق روبروئی می‌شنيد... "می‌می" برای تولدش يک هديه بهش داد: يک کلت تا هر وقت بخواد بتونه خودش رو از اين وضع خلاص کنه...
دختری که سرشار از عشق بود، حالا تبديل شده بود به زنی که حس انتقام و نفرت از وجودش فوران می‌کرد و اين بنظر من بزرگ‌ترين جنايتی بود که "اسکار" در حق او مرتکب شده بود. ولی صحنه‌هايی در اين فيلم هست که نشون می‌ده "می‌می" هنوز به اين مرد علاقه داره و شايد به‌همين دليل بود که سال‌ها در کنار زجر دادنش، کاملا مسؤولانه ازش پرستاری می‌کرد بخاطر اينکه همچنان در کنارش بمونه!!!
البته اشک‌هائی که من توی صورت "می‌می" هنگام تبريک سال نو به "اسکار" ديدم، بيشتر از اونکه برای من نشانه‌ی علاقه به طرف مقابل باشه، نشانه‌ی "حسرت" بود. اون دوتا می‌تونستن همون سال نو رو به‌نحو کاملا متفاوتی در کنار هم باشن.
از همه تلخ‌تر و حرص‌آورتر اينکه "اسکار" آخرش می‌می رو توی خواب می‌کشه و بعد هم خودش رو. همه چيز به نفع او تمام می‌شه. با کشتن "می‌می"، احتمالا آخرين طريقه‌ی ارضاء توسط اون رو تجربه می‌کنه. خودکشی هم راحت کردن خودش بود از وضعی که داشت. بعد از "می‌می"، هيچکس حاضر نبود از يک "چلاق نفرت‌انگيز" پرستاری کنه...

۱۳۸۴ تیر ۵, یکشنبه

انتخابات نهم ریاست‌جمهوری- بخش چهارم

من هيچ وقت متقاعد نشدم که ما بايد کاری کنيم تا مملکت‌مون مضحکه‌ی جهانيان بشه. دليلش هم اين هست که تاوان اين مضحکه شدن رو مردم پرداخت می‌کنند نه نظام حاکم بر اونها.
اما اين دفعه همين مردم بدست خودشون اين کار رو کردند.
هفده میليون نفر از مردم اين کشور به کسی رای دادند که ايران را بيش از پيش مضحکه‌ی عالم و آدم خواهد ساخت.

۱۳۸۴ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

اگر می‌شد يک "کتاب مقدس" برای Atheist ها تدوين كرد، اونموقع دگم‌های اونها هم به اندازه‌ی Theist ها، برملا و آفتابی می‌شد.

۱۳۸۴ خرداد ۲۹, یکشنبه

با نگاهی به انتخابات مجلس هفتم و رياست‌جمهوری نهم، من به يک نتيجه‌ای رسيدم:
پنجاه درصد مردم اين کشور، اساسا دغدغه‌ی دموکراسی و حقوق بشر ندارن... نصف مردم اين کشور اصلا دموکراسی نمی‌خوان و بخشی از همين پنجاه درصد هم فقط "آقا" رو می‌خوان!

انتخابات نهم ریاست‌جمهوری - بخش سوم

خوب! معين که رای نياورد. اما من يک چيزی رو نمی‌تونم در مورد او نگم. (ديروز می‌خواستم بنويسم ولی وقت نشد) بنظر من طرح ايجاد "معاونت حقوق بشر" توسط اون و طرفدارانش صرفا يک ژست سياسی بود.
مشکل نقض حقوق بشر در کشور ما، با ايجاد اين قبيل پست‌ها و معاونت‌ها حل نمی‌شه. رئيس‌جمهور بايد بتونه به رهبر (و به‌طريق اولی به نهادهای زير نظر او) تذکر و اخطار بده و رهبر هم بايد در برابر اين اخطارها پاسخ‌گو باشه و يک عدالتخانه‌ی مستقل و غيرحکومتی هم بايد وجود داشته باشه تا بتونه رهبر و يا هرکس ديگه‌ای رو بخاطر نقض حقوق بشر و تخلفاتی که مرتکب می‌شه، بازخواست و محاکمه کنه.
ما برای جلوگيری از نقض حقوق بشر، بيش از هر چيز به يک "عدالتخانه‌ی مستقل" نيازمنديم نه "معاونت حقوق بشر".

۱۳۸۴ خرداد ۲۶, پنجشنبه

انتخابات نهم ریاست‌جمهوری - بخش دوم

متاسفانه يا خوشبختانه، من فردا در انتخابات شرکت می‌کنم و به معين رای می‌دم.
راستش رو بخواهيد، خيلی دوست دارم که فرصت رياست‌جمهوری برای اين آدم فراهم بشه تا من دست و پا زدنش رو در قفس حاکميت نظاره کنم و اون موقع ببينم که چه غلطی می‌خواد بکنه!...
هنوز يادمون نرفته صدای اون احمقی رو که می‌گفت : "من انتخابات غير آزاد برگزار نمی‌کنم" اما با يک سخنرانی رهبر، خودش رو خيس کرد و يکی از مضحک‌ترين انتخابات اين چند ساله رو برگزار کرد. معين هم هيچ بعيد نيست که در صورت انتخاب شدن، با يک سخنرانی رهبر، به غلط کردن بيفته و "حکم حکومتی" رو با جان و دل پذيرا بشه!!!
به‌هرحال، انتخاب معين آخرين آزمون اصلاح نظام از درون هست و مهم‌تر از اون آزمونی هست برای جبهه‌ی "دموکراسی و حقوق بشر" تا مشخص بشه که وقتی ابزارهای حکومتی رو در اختيار می‌گيرن تا چه حد به خودشون جرات می‌دن که ميان دو راهی "دموکراسی" و "تئوکراسی"، اولی رو انتخاب کنن.

۱۳۸۴ خرداد ۲۵, چهارشنبه

انتخابات نهم ریاست‌جمهوری - بخش اول

هم موافقان اين نظام سياسی و هم مخالفان اون، می‌تونن تحت شرائطی انتخابات رو تحريم کنن يا در اون شرکت کنن. شرکت دسته‌ی اول در انتخابات و تحريم دسته‌ی دوم طبيعی هست. اما بنا به مصالحی، ممکنه موافقان تصميم به تحريم انتخابات بگيرن يا اينکه مخالفان نظام سياسی به اين نتيجه برسن که بايد در انتخابات شرکت کنن. بنابراين، من قبول ندارم که دسته‌ی اول به هيچ وجه حق تحريم انتخابات رو نداشته باشن و يا شرکت دسته‌ی دوم در انتخابات، مضحک باشه.
در مورد انتخابات ۲۷ خرداد، بايد بگم که من و يقينا ديگرانی چون من، جزء دسته‌ی دوم هستيم. می‌شه به اين نظام اعتقاد نداشت ولی به اين نتيجه رسيد که شرکت در انتخابات، می‌تونه شرائط بهتری رو ايجاد کنه. شرائط بهتر در نظر من، يعنی "حفظ حاكميت دوگانه" و جلوگيری از يكدست شدن نظام و استحاله‌ی نظام از درون (كه البته كار هر "بز" نيست...).
هدف از تحريم انتخابات اعمال فشار بر نظام سياسی حاکم هست. اما وقتی در بدترين شرائط (افتضاحات مجلس هفتم) پنجاه درصد مردم در نمايش انتخابات شرکت می‌کنن، مطمئنا با شرائط فعلی حاکم بر انتخابات رياست‌جمهوری، مشارکت به چيزی حدود ۶۰ درصد خواهد رسيد که در اينصورت به نظر من تحريم انتخابات هيچ فايده‌ای دربرنخواهد داشت.
يه دوستی می‌گفت كه اگر حاكميت بطور كامل بيفته دست اونوری‌ها، اون موقع جون مردم به لب‌شون می‌رسه و با يك انقلاب عمومي، اين نظام سرنگون می‌شه!!! برخی ديگه هم فكر می‌كنن كه در اونصورت آمريكا می‌ياد و همه‌مون رو نجات می‌ده!!!
ولی من هنوز اين ملت رو اونقدر خر نمی‌دونم كه تن به يه انقلاب ديگه بدن. يه انقلاب ديگه يعنی به باد رفتن تمام سرمايه‌ی مادی و معنوی اين مردم. تجربه نشون داده كه احتمال برسركارآمدن يك نظام دموكراتيك پس از انقلاب (انفجار اجتماعي) بسيار اندك هست. تجربه‌ی انقلاب ۵۷ و استقرار "جمهوری اسلامي" توسط آيت الله خميني هم كه پيش چشم همه‌مون داره بهمون دهن كجی می‌كنه. آمريكا هم جز برای منافع خودش و ملتش دلش به حال كسی نسوخته. شاهد مثالش هم رابطه‌ی خوب ايالات متحده با خليج‌نشين‌های مرتجع و خاندان سعودی در عربستان هست.
معين، خودش برای من هيچ اهميتی نداره بلكه عقبه‌ی "مشارکت"يش برای من مهم هست و البته حمايت ملی-مذهبی ها و برخی ايرانيان خارج از کشور بر اهميت شرکت در انتخابات به اميد برسرکار اومدن اين آدم، افزوده است. رد صريح "حكم حكومتي" توسط اون و حاميانش بنظر من يك قدم به جلو بود.
اين نظام تبلور عقده‌های فروخورده‌‎ی هزار ساله‌ی شيعيان هست و تصوير آمال و آرزوهای محقق نشدشون رو توی اين نظام، دارن می‌بينن و گمان نكنم حالاحالاها بشه از قدرت كنارشون زد.
خيال‌تون رو راحت كنم! "ميراث مضحك" خمينی، ساقط شدنی نيست اما ممكنه استحاله‌شدنی باشه.

۱۳۸۴ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

روزها بر من خيلی سخت می‌گذره... "صبور بودن" گفتنش راحته اما عمل کردن بهش کار هر کسی نيست. تازه! من اصلا نمی‌فهمم که چطور در مورد احساسی که نسبت به يک شخص داری، می‌تونی صبور باشی؟ يعنی چی که صبور باشی؟ يعنی موقتا اون احساست رو کنار بگذاری؟ آيا اصلا چنين چيزی شدنی است؟
احساسات، خصوصا احساساتی از قبيل عشق يا نفرت و... هرگز تحت اراده‌ی انسان در نمی‌يان [تو يا به طرف مقابلت علاقه داری يا نداری، اگر علاقه نداری نمی‌تونی با "اراده" ايجادش کنی و اگر علاقه داری نمی‌تونی با "اراده" محوش کنی]. کسی که چنين ادعائی داره (که طرف مقابل من اين ادعا رو داره) به‌نظرم اگر بطور جدی بتونه ادعای خودش رو تئوريزه کنه، اونوقت انقلابی در وادی "روانشناسی" و "فلسفه‌ی ذهن" به پا خواهد کرد؟!!
Gilbert Ryle، فيلسوف تحليلی معاصر، معتقده که حتی "باور آوردن" هم امری اختياری نيست. وقتی باور آوردن که در وهله‌ی اول به‌نظر خيلی‌ها، اختياری می‌ياد و شاهد مثالش هم اينکه فراوان امر و نهی می‌کنند که به فلان چيز باور بيار و به بهمان چيز باور نيار، به مهار اراده در نياد ديگه تکليف "احساسات و عواطف" روشنه! چون "احساسات" برای اراده، بمراتب دور دسترس‌تر اند تا "باورها".
اگر اين ادعا رو نمی‌کرد، کمتر بهم سخت می‌گذشت... دفعه‌ی بعد سعی می‌کنم اول طرفم رو خوب بشناسم، بعدا بهش ابراز علاقه کنم (و الا علاقه‌ام رو پيش خودم نگه می‌دارم چون اينجوری هزينه‌اش برام بمراتب کمتره). البته مطمئنم که مورد فعلی رو هم نتونستم خوب بشناسم. طبيعی هم بود، چون من با يک موجود عجيب و غريب و پر از ابهام طرف بودم. در واقع از تحليل خودش و رفتارهاش عاجز موندم و واقعا حرف‌هائی رو هم که در اين زمينه می‌زنه نمی‌فهمم و اون مقداريش رو هم که می‌فهمم، قبول ندارم. بنظرم در ناحيه‌ی عواطف هم يه کم با هم فرق داريم... در واقع اون با اينکه دختره، ولی يه کم زمخت هست و من با اينکه پسرم، فوق‌العاده حساسم. بمراتب بی‌خيال‌تر و راحت‌تر از من با اين قضيه برخورد می‌کرد، دليلش هم اين بود که تجربياتش در اين قبيل روابط بمراتب بيش‌تر از من بود و در واقع، من در قياس با اون هيچ تجربه‌ای نداشتم. شايد بخاطر همين تجربيات يا برخی توهماتش بود که گاهی به خودش حق می‌داد با من مثل بچه‌ش رفتار کنه.
براش احترام و ارزش فوق العاده‌ای قائلم. من تا قبل از آشنائی با اون، نسبت به دخترها و قوه‌ی تحليل‌شون بسيار بدبين بودم اما وقتی با اون آشنا شدم (اول با نوشته‌هاش و بعد با خودش)، ديدم دختری در مقابل من نشسته که در برخی موارد (که بيشتر موارد عملی و ملموس بود نه انتزاعی و ذهنی) بهتر از من تحليل می‌کنه و در برخی مسائل (که اونها هم بيش‌تر مسائل عملی زندگی بود)، منطقی‌تر از من فکر می‌کنه و تصميم می‌گيره [البته هنوز هم معتقدم که نوعا در مسائل انتزاعی و صرفا ذهنی، قوه‌ی تحليل چندان قوی‌ای ندارند].
اين جذابيت‌ها، برای من جذابيت‌های ديگری رو در پی آورد (که ای کاش هرگز نمی آورد!) و با اينکه اون دختر از لحاظ جذابيت‌های ظاهری يه دختر معمولی و متوسط بود (البته غير از چشماش)، شخصيت نسبتا مستقل و البته بيش از حد تابوشکن‌ش در کنار اعتماد بنفسی که (علی‌رغم مشکلات مشابه‌مون) در قياس با من داشت بعلاوه‌ی روشن‌نگری تحسين‌برانگيزش، روحيه‌ی پذيرا و بازی که در برخورد با آدم‌های متفاوت از خودش داشت (برخلاف من که اگر طرف مقابلم از يک حدی بيش‌تر نفهم و متعصب باشه، واقعا ديگه نمی‌تونم تحملش کنم ) و تحليل‌های منصفانه و منطقی‌ای که از مسائل مختلف می‌کرد... ديگه حتی از لحاظ همون جذابيت‌های ظاهری هم، هيچ کمبودی در نظر من براش باقی نگذاشته بود. يعنی حاضر نبودم صد تا دختر بغايت زيبا و خوش‌اندام رو با يه تار موی همچين آدمی عوض کنم.
بنابراين، احترام و ارزشی که براش قائلم هرگز از بين نخواهد رفت ولی بدلائلی شايد برای خودم بهتر باشه که اين رابطه در همين حد باقی بمونه، با اون "علاقه‌ی کوفتی" خودم هم يه غلطی خواهم کرد... "فراموشی" و "جايگزين کردن يه نفر ديگه" شايد بتونه من رو از اين حال و هوا در بياره، يعنی حداقل چاره‌ای ندارم جز اينکه به اين داروها اميدوار باشم...

۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

وای چه بامزه! آيت‌الله منتظری در ديدار با "جبهه‌ی دموكراسی‌خواهی" فرموده‌اند كه دعوت به دموكراسی و حقوق بشر، مصداق امر به معروف است!
اين حرف يعنی اينكه، دعوت به نفی قصاص و ديات (كه تعارض‌شان با حقوق بشر اظهر من الشمس است) امری شرعی است! يعنی نفی شرع، تبديل شده به امری شرعی!!!
راستش! وقتی اين خبر رو خوندم بلافاصله ياد حرف محمد افتادم. انصافا اگر در نظر اينان مقولاتی مثل دموكراسی و حقوق بشر بخواهد در پارادايم فقه و شريعت (چيزهائی از قبيل امر به معروف و نهی از منكر) طرح شود و از قبل آن مشروعيت كسب كند، خوب! يقينا "جبهه‌ی دموكراسی‌خواهی " در تقابل كامل با سكولاريزم قرار می‌گيرد.

۱۳۸۴ خرداد ۱۸, چهارشنبه

اون هشت سال اگر هيچ دستاوردی نداشت جز شکستن قداست موهومی که برای کاردينال ـ قيصر (بخونيد "ولی‌فقيه") بوجود آمده بود، به‌نظر من به تمام تلخی‌ها و شکست‌های ظاهريش می‌ارزيد. ارزيابی من در مورد اون کسی که باعث و بانی اين قداست‌زدائی شدّ، به‌همين دليل مجموعا منفی نيست.
قبل از اين کجا کسی می‌تونست برگرده بگه: "... نامه‌ی رهبر در تاييد صلاحيت معين، از نوع عفو سال ۵۷ شاهنشاه هست که از روی استيصال و ناچاری صادر شد."

۱۳۸۴ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

اگر فکر کرديد که من اينجا رو هم مثل سوفيست می‌خوام به گند بکشم، خيلی اشتباه کرديد. من مطالعه می‌کنم و کتاب می‌خونم اما هيچ دليلی نداره که حتی يک جمله از اون رو توی وبلاگم نقل کنم. پس تا اونجا که بتونم سعی می‌کنم زر زر فلسفی نکنم و وبلاگم بوی استفراغ کردن حرف‌های ديگران را نده، اگر هم چيزی بنويسم سعی می‌کنم از ديگری نباشه. بنابراين، من اينجا از خودم می‌نويسم و از هر چيزی که دلم بخواد. تا اونجا که بتونم خودم را سانسور نخواهم کرد. اين وبلاگ بنا نيست هيچکس رو عوض کنه يا زير و رو نمايد. زر زر فسلفی، اظهار فضل، ادعای بی‌خودی کردن (همون چيز زيادی خوردن) و ... ممنوع! من اين وبلاگ رو ساختم چون داشتم می‌ترکيدم و واقعا به نوشتن نياز داشتم.
در ضمن، من يا وبلاگ نمی‌تونم داشته باشم يا اگر بتونم، comment نمی‌تونم براش بذارم. چون در غير اينصورت دائم وسوسه می‌شم كه برم ببينم چه كسی نظر جديد داده و چی نوشته برام. اما اينطوری آرامش بيش‌تری دارم. لطفا در اين زمينه من رو درك كنيد!
اگر حرفی كه می‌خواهيد بزنيد، خيلی مهم بود می‌تونيد برام نامه بفرستيد... .

۱۳۸۴ خرداد ۱۶, دوشنبه

اين دختر ، به من (با تمام ادعاهائی که داشتم) فهموند که اگر به باورهائی که داری عمل نکنی، اون باورها دوزار ارزش ندارن و بايد بذاری دم کوزه آبش رو بخوری!
من عملا تبديل شده بودم به يک "ملحد مذهبی"!!! يعنی کاملا باورهای مذهبی و سنتی رو کنار گذاشته بودم ولی در عمل، دقيقا مثل کسانی زندگی می‌کردم که اصلا شيوه‌ی زندگی‌شون رو قبول نداشتم. سوفيا باعث شد که من بتونم تا حد زيادی از اين تناقض بيرون بيام و بهمين خاطر واقعا ازش ممنونم.
اونوقت برگشته با يک حالت ناباورانه‌ای از من می‌پرسه: «... من چه تاثيری توی زندگی تو داشتم؟» هه! خوب چه تاثيری مهم‌تر از اينکه من رو از يک ناسازگاری بزرگ درآوردی؟! می‌شه گفت يه جورائی زندگی من زير و رو شده، ديگه اين "تاثير گذاشتن" نباشه پس چی هست؟!!
راستی سوفی! نگفتی آخرش کی می‌ری هلند؟

۱۳۸۴ خرداد ۱۵, یکشنبه

تقريبا يک سالی هست که با هم آشنا شديم، پسری دوست‌داشتنی با مطالعات خوب و ذهن فلسفی نسبتا قوی.
نامزد داشت، يعنی هنوز هم داره. برام تعريف کرده بود که قبل از نامزديش، چقدر رابطه با دخترهای مختلف داشته و اينکه از وقتی نامزد کرده ديگه احساس تعهد می‌کنه و نمی‌تونه به خودش اجازه بده که مثل سابق، با بقيه هم رابطه داشته باشه... می‌گفت: " من دخترهای زيبا و خوش‌اندام زيادی رو امتحان کردم ولی خانمم رو بخاطر ويژگی‌های شخصيتی و اخلاقيش برای زندگی انتخاب کردم والا جذابيت‌های ظاهری اون دخترها رو نداره." راست هم می‌گفت، چون من عکس خانمش رو ديده بودم.
تا اينجای کار هيچ اشکالی نداره... تا اينکه چند روز پيش مشخص شد سه تا دختر تو شهرستانشون داره که سالهاست با هم رفيقن و حتی بعد از نامزديش هم رابطش رو با اونها ادامه داده و جالب اينکه نه اونها می‌دونن که اين آدم نامزد داره و نه اون دختر طفلک که با خيال خوش تو تهران نشسته، خبر داره که نامزدش چه کارها که نمی‌کنه! البته موقع نامزدی به خانمش گفته بود که با دخترهای زيادی ارتباط داشته اما قول هم داده بود که پس از نامزدی، فقط برای همديگه باشن. می‌دونيد وقتی بهش ايراد گرفتم چه جوابی داد؟ گفت: «... من نظرم عوض شده و اشکالی نمی‌بينم که در کنار خانمم با بقيه هم رابطه داشته باشم. من اصلا اون دختر رو بخاطر ويژگی‌های شخصيتی و اخلاقيش انتخاب کردم ...» چه توجيه مضحکی! چون به هر دليلی، بالاخره انتخاب کرده بود و بايد به تعهدات ناشی از اين انتخاب پايبند می‌بود.
دلم به حال خانمش می‌سوزه. خودش معتقد هست که "مريض جنسی"يه ولی به‌نظر من، "جنون جنسی" براش برازنده‌تر هست. اونوقت اين بچه ادعای روشنفکری و التزام به "اخلاق منهای دين"اش، گوش فلک رو هم کر نموده است.
نگاه غير انسانی و ابزاری به جنس زن، غير اخلاقی زيستن و عدم پايبندی به تعهدات زندگی مشترک، هيچ اختصاصی به قشر سنتی و مذهبی جامعه ی ما نداره که مثلا در کنار همسرانشان، صيغه های پنهانی هم دارند بلکه قشر غير مذهبی جامعه هم با تمام ادعاهای جذابی که دارند عملا همون کار رو می کنن منتها با عناوين ديگری. البته در هر دو قشر هم آدم حسابی با تعهدات اخلاقی ميشه پيدا کرد.
می دونيد! ادعای روشنفکری کردن و زياد کتاب خوندن، از هيچکس يک " انسان اخلاقی " نساخته و نخواهد ساخت. آدمهايی که دائم در حال آناليز و تحليل اطرافيانشون هستند معمولا از خودشون غافل ميشن، اين دوست من هم از جمله ی همين افراد است و خودم هم تا حد زيادی همينطورم.
آيا برای "بودن"، بهانه ای هست؟